یادت هست؟! عصر ۲۲ تیر ۴۰ سالگیم بود.
از صبح منتظر بودم. میدانستم اهل زنگ زدن نیستی. هزار تا زنگ و پیام داشتم اما من فقط همان پیام کوتاه تولدت مبارک تو را میخواستم.
حال غریبی داشتم. از شب قبل بغض راه گلوم را بسته بود. ۴۰ سالم شده بود بیآنکه به چیزهایی که میخواستم رسیده باشم. جز تپههای نریده بعدی چیزی منتظرم نبود. نه همدمی، نه بچهای... تهش چند سالی میشد که دوستت داشتم که با اینکه میدانستی، یکبار رفیق خطابم کرده بودی و آب پاکی را ریخته بودی روی دستم.
دینگ... صدای نوتیف تلگرام آمد... یک ویس سه دقیقهای. پلی کردم. زده بودی زیر آواز... آهنگ درخت ابی را میخواندی. (توی تنهایی یک دشت بزرگ که مثه غربت شب بیانتهاست)
بغضی که از صبح زور زده بودم قورتش بدهم ترکید.
تو میخواندی (یه درخت تن سیاه سربلند آخرین درخت سبز سرپاست) و من اینور های های گریه میکردم.
ته ویست گفتی که میخواستم تبریک تولدت خاص باشد.
و من برای بار هزارم ته دلم چراغی روشن شد که شاید هنوز امیدی باشد برای این که من فقط رفیقت نباشم!
بعد مثل آدمی که کادوی تولدش را از توی جعبه درآورده و دارد وراندازش میکند به این فکر کردم چرا این آهنگ؟ شاید از تنهایی خسته شدی، شاید میخواستی بگویی تنهایی را خودت انتخاب کردی. خلاصه یک ویس ۳ دقیقهای را ۴ بار پلی کردم و یک تفسیر درست نتونستم ازش دربیاورم.
حالا حدود ۶ سال از آن عصر توام با غم و امید گذشته.
۳ سال پیش دیدم توی استوری تولد عشقت را تبریک گفتی. آن شب برای من چه شب برفی کشداری شد بماند.
از آن شب به بعد دیگر حتی رفیق هم نیستیم. ویسهای بالای ۴ دقیقه نمیدهی. با هم نمیخندیم، لجم را در نمیاوری، ایرادهای بنی اسرائیلی نمیگیری، ناراحتم نمیکنی که بعدش عذرخواهی هم نکنی و من باز دلتنگت شوم و زنگ بزنم و تو به جای دلجویی قاه قاه بخندی و بگویی باور کن دست خودم نیست، من همیشه در موقعیتهایی که نباید میخندم.
حتی دیگر کلماتم را نمیخوانی، کلماتت را نمیخوانم. دیگر هیچ خبری از تو ندارم. نخواستم که داشته باشم.
امروز توی اینستاگرام این ویدیو را دیدم و یادت افتادم.
و یادم آمد دیگر خیلی وقت است که از خودم نمیپرسم (مرا یادت هست؟!)
همین.
😔
#پریسا_زابلیپور
�
� @dastanak_story