مسافر از اتوبوس پیاده شد .داخل اتوبوس خنک و مطبوع بود .وقتی پایش را روی زمین آسفالت و روغنی ترمینال گذاشت، حرارت و دود اتوبوسها و احساس غربت به یکباره به صورتش کوبیده شدند.
داشت خفه می شد.
دلش می خواست به اتوبوس برگردد، به صندلی خنک و خوبش.
ساعت بزرگ ترمینال درست روبرویش بود. باور نمی کرد حتی چند دقیقه در آن جهنم طاقت فرسا دوام بیاورد .
به سرعت کنترل وآرامشش را از دست داد. همین چند دقیقه پیش داخل اتوبوس و از پشت شیشه مشغول خیال بافی و ترسیم آینده و موفقیت و غیره و غیره بود. هوای خنک داخل اتوبوس و شیشه های نیمه دودی، پناهگاه خوبی برای بافتن آن رویاه ها بودند، اما حالا پاهایش به آسفالت داغ ترمینال چسبیده بود.
جسارت حرکت کردن را از دست داده بود ،هر طور بود خودش را راضی کرد حرکت کند اما به کدام سمت؟ خودش هم نمی دانست.
مهم نبود، اصلاً مهم نبود راه افتاد.
بلاخره راه افتاد ،همه چیز برایش غریب بود.
زنی کنار پیاده رو نشسته بود و چند بچه دوروبرش می چرخیدند، یکی هم شیر میخورد. به پستان سیاه و عرق آلود مادرش چسبیده بود و با ولع شیر میخورد.
زن تمام وجودش را با پارچه های سیاه پوشانده بود رو سری روی رو سری، چادر روی چادر، دامن روی روی دامن، لباس و لباس و لباس....
احساس گرما و بوی عرق در تمام بدنش پیچید.
لباس های مرد مسافر به تنش چسبیده بود.
چند قدم که حرکت کرد، پسرک لاغری لگن بزرگی را پر از یخ کرده بود و نوشابه میفروخت. رنگ یخ ها کمی حالش را بهبود بخشید ولی دست های سیاه و لاغر و سوخته پسرک او را از خرید منصرف کردند.
بوی اسفند همه جا پیچیده بود، اما نمیدانست چرا مثل اسفند های مادرش مطبوع نبود .
به خودش که آمد صدا بود و صدا بود و صدا... مرد سی دی فروش صدای باندش را تا آخر بلند کرده بود:
من مانده ام تنهای تنها ...من مانده ام تنها میان سیل غم ها ...حبیبم وای ....
به سرعت عبور کرد ولی صدا او را تعقیب می کرد ،رهایش نمی کرد.
حواسش پرت بود، پرتِ پرت.
چند بار عقب را نگاه کرد وقتی برگشت چشم در چشم با زنی روبرو شد که بوی ادکلن و چهره ی زیبا و لباس های سفیدش چند لحظه او را از محوطه ترمینال کند و با خود برد ،ولی افسوس که همون چند لحظه بود، همون چند لحظه.
و مثل روزهای خوب زندگی گذشت و به سرعت محو شد. تا به خودش بیاید چند نفر با او تنه به تنه شدند ،حالا دیگر صداها را درست نمی شنید فقط تصاویر گنگ از جلوی چشمانش می گذشتند، نمی دانست چقدر راه رفته چند دقیقه و چند ساعت گذشته است ولی فکر می کرد خیلی راه رفته و ساعتها و دقیقه های زیادی سپری شدند.
وقتی پاهایش دیگر توان رفتن نداشتند سرش را بلند کرد ،
خشکش زد جلوی ساعت بزرگ ترمینال استاده بود. فقط چند دقیقه گذشته بود و او یک دور یک دور کامل ترمینال دایر شکل را چرخیده بود.
وقتی نام شهرشان را شنید درنگ نکرد از پله های اتوبوس بالا رفت و روی صندلی خنک و پشت شیشه ی دودی نشست. وقتی شاگرد اتوبوس پرسید بلیط؟ گفت: نقدی پرداخت می کنم.
#مهدی_نجفی
💫شما فرستادید
�
� @dastanak_story