بچه که بودم، تنها موتور جستوجویم مامان و بابا بودند. مامان حکم گوگل را داشت و بابا شبیه هوشمصنوعی بود. هروقت سوالی برایم پیش میآمد، میپرسیدم و آنها هم اولین جوابی را که دم دستشان بود، تحویلم میدادند. چیزی از درست و غلط جوابهایشان نمیدانستم. اگر میگفتند پلنگ از فیل بزرگتر است یا آمریکا اسم روستایی در جنوب ایتالیاست، بدون چون و چرا باور میکردم.
روزگار همینقدر ساده و باورپذیر و دلنشین میگذشت، تا اینکه یک روز در یکی از کتابهای دبستان سوالی دیدم: «رود دِز از کجا سرچشمه میگیرد و به کجا میریزد؟» مامان گفته بود «نمیدانم». بابا هم یادش نبود. تمام باورها و اعتقادات و بنیادهای فکریام توی یک لحظه نابود شد. با خودم گفتم چطور ممکن است یک آدم تحصیلکرده این درسها را خوانده باشد اما نداند رود دِز از کجا سرچشمه میگیرد و به کجا میریزد؟ فکر کردم لابد الکی گفتهاند که درس خوانده و دانشگاه رفتهاند. لابد خیلی چیزهای دیگر را هم الکی گفتهاند! به رویشان نیاوردم اما از آن به بعد به تمام جوابها شک کردم. به خودشان هم!
حالا خیلی سال گذشته. من دیگر سوالهایم را از آنها نمیکنم. آنها هم جواب سوالهایشان را از اینترنت پیدا میکنند. دیگر بزرگ شدهام و میدانم آدم ممکن است اسم پسرعمویش را هم فراموش کند چه برسد به مبدأ و مقصد یک رود! با این وجود هنوز همهچیز عادی در جریان است. همهچیز به جز رود دز که من همچنان در سی و سه سالگی نمیدانم از کجا سرچشمه میگیرد و به کجا میریزد. شاید از کوهستان تردید به دریای بیاعتمادی؛ شاید هم...
#داستانک
#نیکولایآبی
💠
@dastanak_story