جیم کارمند عادی یک شرکت کوچک است
روزی او بخاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید
او بسیار خسته بود و مجبور بود بیست دقیقه برای اتوبوس بعدی منتظر بماند
یک اتوبوس دو طبقه آمد
سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست
بسیار خوشحال شد و گفت: «آه، میتوانم دراز بکشم و کمی بخوابم»
او سوار اتوبوس شد و درحالیکه به طبقه دوم میرفت پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بو به او گفت : «بالا نرو بسیار خطرناک است»
جیم ایستاد از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمیگوید
نیمه شب بود و حتماً پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود
جیم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد با اینکه جایش کمی ناراحت بود اما بنظرش امنیت از هر چیزی مهمتر بود
او روز بعد هم دیر به خانه برمیگشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همانجا نشسته بود متعجب شد
پیرمرد با دیدن او گفت : «پسرم بالا نرو بسیار خطرناک است»
جیم در پایین پلهها به بالا نگاه کرد
بسیار مخوف بنظر میرسید دوباره در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد و نشست. شبهای بعدی هم که سم دیر به ایستگاه میرسید همین اتفاق تکرار میشد
یک شب پسری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم میرفت که پیرمرد به او گفت : «پسرم بالا نرو خطرناک است»
پسر پرسید: «چرا؟»
پیرمرد گفت : «مگر نمیبینی؟ طبقه دوم راننده ندارد!» پسر درحالیکه بلند میخندید به طبقه بالا رفت
هیچوقت بدون دلیل و سؤال کردن چیزی را قبول نکنید چه بسیارند کارهایی که با دانستن علت آن از انجام دادن یا ندادن آنها پشیمان میشوید
@mortezatofiqi