Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_98



"محمد"

همه دور هم جمع بودیم و هرکی گروهی بری قصه کردن تشکیل داده بود جوانا جدا زنا و بزرگ سالا هم جدا جدا ، مهتابم به آغوش مادر خو پناه برده بود که سریو توسط مادریو نوازش می شد بعد از چند ثانیه مهتاب متوجه سکوتی و آرامی مبینا شده و نزدیو رفت
به ای مدت فقط خدا می فهمه که تا چی حد پشت مهتاب دلتنگ شده بودم دیروز وقتی از تاخیر پرواز خبر شدم بیشتر از کاکا و زن کاکا مه ناراحت شدم که امروز با دیدنیو تمام ناراحتی ها مه برطرف شد دگه کم کم باور می کنم که وابستگی عجیبی فراتر از ترحم پیدا کردم اما هر چی وابسته تر می شم ترس از دست دادنیو هم زیادتر شده میره
غرق در افکار خود بودم که متوجه اشاره زن کاکا به منصور شدم هر دو از دهلیز بیرون شده و به اطاق رفتن و دروازه بسته کردن بعد از 10 الی 15 دقیقه هر دو با چهره های بشاش از اطاق بیرون شدن زن کاکا پهلو کاکا شیشت و دم گوشش چیزی گفت که به چهره کاکا هم لبخند عمیق هویدا شد و هم زمان هر دو به مهتاب دیدن
در بین ای جمع تنها مه بودم که حرکات فامیل کاکا زیر نظر داشتم ازی رفتار مرموزانه ینا شک مه بیشتر شده رفت

کاکاجاوید: مهتاب بچیم مبینا ببر کمی چهار اطرافه نشان بده
منصور: هاااای مادر ، دگه توبه به هفت پشت مه شد که خودی ازی دختر تو به سفر برم!

زن کاکا خنده یی کرده گفت

زنکاکا: به دختر مه چیکار داری
منصور: آخه از دیروز دیونه کرد مر هنوز هم از مه قهره به آسونی نون نمی خورد
زنکاکا: به سر برادر خو ناز کرده دگه
مهتاب: عجب ناز ورداری هم که دیشتم☺️😒
_دو کلمه نگفته سر مه جیق و داد می کشید
منصور: نا گفته نمونه بد رقم کینه ییه خدا ازی ببده بخیر کنه!

مهتاب طرف منصور چشم دور داده با مبینا خواست بیرون بره که ایستاد

مهتاب: افسانه اگه کار نداری تو هم بیا!

افسانه هم تا شنید با لبخند همراینا شده رفت

کاکاجاوید: وضع امنیتی جلال آباد ایشته بود؟
منصور: خوب بود، کابل هم نسبت به سابق کرده شکر بهتر شده
مه: جلال آباد هم برفتین؟؟؟؟
منصور:ها خوو به همی خاطر کو دیر شد!
آب و هوا اونجی خیلی خوب بود سعت مهتابم خیلی تیر شد
مه: امم خوبه پس!
مسرور: هنوز هم مثل قبل زورگیره؟؟
منصور: الااااا نگووو که شیشکیه شیشکی! یکبار که به شِق میفتاد روز و شبه نمیشناخت

رو خو سمت مادر خود کرده ادامه داد

منصور: بخدا یک روزه مکمل داخل بازار دیکون به دیکون فقط بخاطر یک پالتو می گشتیم هر دم او چهار قران پولی که دیشته به رُخم می کشید

شب هم مهمان ما بودن بعد از خوردن غذا همه گی به خونه حاجی بی بی رفتن و خونه به سکوت مطلق رها ساختن


"مهتاب"


دو هفته از باهم بودن ما میگزره به ای مدت خیللللی خیلللللی خیللللللی خوش گذشت بیشتر با خواص مبینا آشنا شدم یک دختر شوخ به ظاهر آرامیه خیلی زود با اطرافیا خو صمیمی میشه به نگاه اول اگه کسی با او رو به رو شه فکر می کنه خیلی مغرور و از خود راضیه ، اما بالعکس قضیه صِدق میکنه
مسرور نسبت به لالا منصور شوخ طَب تره اما منصور بر عکس روز های اول چهره سیاستی و مغرورانه داره اما بازهم همیشه روحیه دلگرمی با همه داشته فقط بعضی مواقع به کارهای جزئی عصبی میشه و با بابا دعوا می کنه وقتی علتیو از مادر پرسیدم میگن ای خویه از وقتی بدون تو ازینجی رفتیم پیدا کرده

@book_study121
04/28/2025, 16:01
t.me/book_study121/7373