Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
BO
کتابسرایی مطالعه‌گران📚
https://t.me/book_study121
Channel age
Created
Language
Farsi
29.11%
ER (week)
4.36%
ERR (week)

☕️📚مهمان یک فنجان کتاب،در محفل ما 📚☕️

فرمایش هر نوع‌ کتاب‌، به طعم عاشقانه، عارفانه، فلسفی و… میزبان شما خواهیم بود.

و همچنان، شما را به فرمایشات خودتان از دکلمه‌، پاره نوشته، دلنوشته و خاطرات‌تان نیز پذیرا خواهیم بود.😊

برای دریافت کتاب: @shahab_8_S

Messages Statistics
Reposts and citations
Publication networks
Satellites
Contacts
History
Top categories
Main categories of messages will appear here.
Top mentions
The most frequent mentions of people, organizations and places appear here.
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_98



"محمد"

همه دور هم جمع بودیم و هرکی گروهی بری قصه کردن تشکیل داده بود جوانا جدا زنا و بزرگ سالا هم جدا جدا ، مهتابم به آغوش مادر خو پناه برده بود که سریو توسط مادریو نوازش می شد بعد از چند ثانیه مهتاب متوجه سکوتی و آرامی مبینا شده و نزدیو رفت
به ای مدت فقط خدا می فهمه که تا چی حد پشت مهتاب دلتنگ شده بودم دیروز وقتی از تاخیر پرواز خبر شدم بیشتر از کاکا و زن کاکا مه ناراحت شدم که امروز با دیدنیو تمام ناراحتی ها مه برطرف شد دگه کم کم باور می کنم که وابستگی عجیبی فراتر از ترحم پیدا کردم اما هر چی وابسته تر می شم ترس از دست دادنیو هم زیادتر شده میره
غرق در افکار خود بودم که متوجه اشاره زن کاکا به منصور شدم هر دو از دهلیز بیرون شده و به اطاق رفتن و دروازه بسته کردن بعد از 10 الی 15 دقیقه هر دو با چهره های بشاش از اطاق بیرون شدن زن کاکا پهلو کاکا شیشت و دم گوشش چیزی گفت که به چهره کاکا هم لبخند عمیق هویدا شد و هم زمان هر دو به مهتاب دیدن
در بین ای جمع تنها مه بودم که حرکات فامیل کاکا زیر نظر داشتم ازی رفتار مرموزانه ینا شک مه بیشتر شده رفت

کاکاجاوید: مهتاب بچیم مبینا ببر کمی چهار اطرافه نشان بده
منصور: هاااای مادر ، دگه توبه به هفت پشت مه شد که خودی ازی دختر تو به سفر برم!

زن کاکا خنده یی کرده گفت

زنکاکا: به دختر مه چیکار داری
منصور: آخه از دیروز دیونه کرد مر هنوز هم از مه قهره به آسونی نون نمی خورد
زنکاکا: به سر برادر خو ناز کرده دگه
مهتاب: عجب ناز ورداری هم که دیشتم☺️😒
_دو کلمه نگفته سر مه جیق و داد می کشید
منصور: نا گفته نمونه بد رقم کینه ییه خدا ازی ببده بخیر کنه!

مهتاب طرف منصور چشم دور داده با مبینا خواست بیرون بره که ایستاد

مهتاب: افسانه اگه کار نداری تو هم بیا!

افسانه هم تا شنید با لبخند همراینا شده رفت

کاکاجاوید: وضع امنیتی جلال آباد ایشته بود؟
منصور: خوب بود، کابل هم نسبت به سابق کرده شکر بهتر شده
مه: جلال آباد هم برفتین؟؟؟؟
منصور:ها خوو به همی خاطر کو دیر شد!
آب و هوا اونجی خیلی خوب بود سعت مهتابم خیلی تیر شد
مه: امم خوبه پس!
مسرور: هنوز هم مثل قبل زورگیره؟؟
منصور: الااااا نگووو که شیشکیه شیشکی! یکبار که به شِق میفتاد روز و شبه نمیشناخت

رو خو سمت مادر خود کرده ادامه داد

منصور: بخدا یک روزه مکمل داخل بازار دیکون به دیکون فقط بخاطر یک پالتو می گشتیم هر دم او چهار قران پولی که دیشته به رُخم می کشید

شب هم مهمان ما بودن بعد از خوردن غذا همه گی به خونه حاجی بی بی رفتن و خونه به سکوت مطلق رها ساختن


"مهتاب"


دو هفته از باهم بودن ما میگزره به ای مدت خیللللی خیلللللی خیللللللی خوش گذشت بیشتر با خواص مبینا آشنا شدم یک دختر شوخ به ظاهر آرامیه خیلی زود با اطرافیا خو صمیمی میشه به نگاه اول اگه کسی با او رو به رو شه فکر می کنه خیلی مغرور و از خود راضیه ، اما بالعکس قضیه صِدق میکنه
مسرور نسبت به لالا منصور شوخ طَب تره اما منصور بر عکس روز های اول چهره سیاستی و مغرورانه داره اما بازهم همیشه روحیه دلگرمی با همه داشته فقط بعضی مواقع به کارهای جزئی عصبی میشه و با بابا دعوا می کنه وقتی علتیو از مادر پرسیدم میگن ای خویه از وقتی بدون تو ازینجی رفتیم پیدا کرده

@book_study121
04/28/2025, 22:01
t.me/book_study121/7373 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_97


تا بخوابم

منصور: وخی نون بخور!
مه: نمااام!
منصور: به تو گفتم وخی ، وخی دگه!
مه: به .... گفتم نمام ، نمام دگه!
منصور: بخاکی نخور ، نخور تا بُمری!😡

صبح با صدا تلیفون‌ منصور از خواب بیدار شدم تلیفونه نگاه کردم دیدم‌ محمده هر چی‌منصوره صدا زدم بیدار نمی شد گرچه‌ از دیروز تا حالی ازو قهرم و اصلاََ خودیو صحبت نکردم مجبوراََ بری بار چند صدا زدم اما سازگار نبود با تردید تماسه اوکی کردم

مه: بلی!
_منصور ای پرواززز‌‌‌‌‌..... مهتاب تونی؟
مه: بلی
محمد: چطوری؟
مه: خوبم ،‌ منصور خوابه
محمد: خووو...چیزه.... پرواز شما ساعت چنده؟؟
مه: 8 صبح!
محمد: خو حالی که ساعت شش شده اور بیدار کن که باز از ای عقب نمونیم
مه: باشه
محمد: چری عصاب تو خرابه؟
مه: مه ازی قهرم‌ خودتو زنگ بزن که بیدار شه
محمد: جدی میگی؟
مه: به نظر تو به ای صبح وقت وردار شوخی دارم؟

از پشت گوشی احساس کردم هی محمد کوشش داره تا جلو خنده خو بگیره بعد از چند ثانیه وقفه با جدیت گفت

محمد: به هر حال حالی وقت قهر کردن نیه کوشش کن منصوره بیدار کنی اگه نی از پرواز جا‌ می مونی اینجی مادر تو خیلی بی قراری می کنن
مه: خبه باشه فعلا بای!

بلند خندیده کش دار گفت

محمد: باااای

"وووی مه چیکار کردم😳 بای چیه؟؟ احمق🤦‍♀"

ایبار با حرص بالشته به ضَرَب از زیر سر منصور کشیده و محکم‌ به سریو زدم

منصور: غولی تو؟؟
مه: اگه ‌بی ننگی‌ نمیشه وخی که ساعت هفته!

سراسیمه روی جا خو شیشت

منصور: چییییی؟؟؟؟؟😳
_بااااا بیخی دیر شده

با عجله سمت گوشی خو رفت و ساعته دید بعد نگاه غضبناکی به مه انداخت مه هم شانه بالا انداخته گفتم

مه: فکر کنم‌گوشی تو خرابه😕

بلاخره با تاخیری کمی به طیاره شیشتیم ای بار بدون‌ترس و استرس کاملاََ ریلکس بودم با نشستن طیاره پایین شده و از ترمینال خارج شدیم به طول ای سفر اصلاََ به شوخی ها منصور‌توجه نکردم کمی به اطراف چشم‌ چراندیم تا محمده پیدا کنیم

منصور: ازی طرف بیا

محمد هم با دیدن ما به سمت ما آماد

محمد: بهه بهه خوش آمادین سفرا بخیر
منصور: عاقبت بخیر ، بیخی به ای مدت از آمادن ما‌بیزار شدی

با یکدیگر بغل‌کشی کردن و بعد مه و محمد باهم سلام علیکی کوتاهی کرده و به موتر سوار شدیم

مه: باااا چری‌نمی رسیم ‌دگه!
منصور: می رسیم هفتکی مه!
مه: خودی تو نبودم😒

محمد از آینه به مه دیده گفت

محمد: خودی‌مه‌بودی😳
مه: نی خودی تو هم نبودم😒

هر دو با یک صدا با هم خندیدن منصور رو به محمد کرده گفت

منصور: خود خو خودی ازی نگیر که‌امروز وحشی شده

و بعد با لحن با‌حالی ادامه داد

منصور: مر دگه توووبه که خودی زن‌جماعت به مسافرت برم!

ای لحن گپ‌ زدنیو باعث خنده مه شد اما سیاست خور حفظ کرده خنده خو کنترل ساختم بعد از دقایقی که بری مه ساعت ها گذشت به خونه رسیدیم به محض ایستاد شدن موتر دروزاه باز کرده و پشت سر هم زنگ دروزاه می فشردم

محمد: اونجی نین به خونه ما هستن

تا خواستم به ای سرا دگه بزنگم

محمد: صبر کن!

و به کلید دست خود اشاره داد با باز کردن دروازه با عجله طرف خونه دویدم هر قدم که نزدیکتر می شدم توان به پاها مه کمتر شده می رفت کم‌کم به نفس نفس افتادم لرزش از وجود مه گم‌ نمیشد حتی راه زینه‌ ها هم به مه طولانی شده بود به محض رسیدن دم‌ دروازه همه گی به یک نگاه دیدم مسرور ،‌ مبینا ،‌ مادر ، بابا
توان قدم برداشتن نداشتم و شوک زده همونجی ایستاد شدم که‌مادر فاصله از بین برده و مر به آغوش خوکشیدن صدا گریه و فرشانه بود که‌پشت سر هم به گوش می رسید به دقایق خیلی طولانی فقط به یک حالت به آغوش یکدیگر بودیم و تنها بوی همَ استشمام می کردیم

_تیاره دگه بگزار‌ مه‌ هم دختر خو ببینم

با صدا بابا از آغوش مادر بیرون آماده و به آغوش بابا‌ پناه بردم پشت سر هم با مبینا که حالا هم قد مه شده بود و مسرور که مه به نصفه یو می رسیدم‌ بغل کشی‌کردیم
جالب اینجی بود مسرور از همو اول که مر به آغوش خو گرفت با صدای بلندی گفت

مسرور: بیا‌گُله باز ما!

که‌همه به یک صدا خندیدن،‌او لحظه بی معرفتی نکرده و دنبال حاجی ننه گشتم‌ که به کنج اطاق با چشمان اشکی عاجزانه نشسته بودن خم‌ شده دستا چروکیده یینا بوسیدم و با بقیه هم سلام علیکی کردم مبینا کمی به قِسم عجیبی به مه‌نگاه می کرد انگاری با مه غریبه شده بود اما به او حق میدم روزی که رفت خیلی خورد بود باید هم مر فراموش کرده باشه


@book_study121
04/28/2025, 22:01
t.me/book_study121/7372 Link
-

اندوه، زمان را می خورد.
صبور باش.
زمان نیز اندوه را می بلعد ...

✍🏻 #لوییز_اردریک

@book_study121
04/28/2025, 15:31
t.me/book_study121/7370 Link
خودت را دست کم نگیر!
بلند شو!
حیف است بهـترین روز‌های عمرت را
منتظر دستی از غیب بـاشی
تا بیاید و بلندت کند...
خودت، جان پناه خودت بـاش!
سختی ها را دور بزن،
کینه‌هایت را مچـاله کن و بغضت را ببار!
تا زیباترین رنگین‌کمان وجودت پشت سـرت نقش ببندد...

@book_study121
04/28/2025, 12:05
t.me/book_study121/7369 Link
╭━━━❖•ೋ° - °ೋ•❖━━━╮
💸 دوره‌های رایگان پولسازی 🤑
🔗 همین حالا وارد شو و با دوره‌های پولسازی رایگان شروع کن!
🔥 @maya_mind
🧲 صفر تا صد جذب خواسته‌ها
🔗 آموزش کامل جذب خواسته‌ها، از ابتدایی تا پیشرفته!
🔥 @maya_mind
╰━━━❖•ೋ° - °ೋ•❖━━━╯

📚 عاشقانه های دو نفره 💖

✍️ رایگان نویسنده شو ✍️

🎨 گروه(خانه هنرمندان) 🎨

📖 کتابخانه نیمـه‌شبــ 📖

💘 حس عاشقانه یار 💘

💬 تکست کپشن مود 💬

📜 شعر سعدی حافظ 📜

📚 شعر ناب بنوشیم 📚

🎨 تبلیغات خلاقانه بساز 🎨

💬 سخنان عالی مقبول 💬

💖 قلبِ سفید 💖

🎬 دانلود (فیلم+سریال) 🎬

🧘‍♀️ حرف و آرامش 🧘‍♀️

🔮 فالکده بانوان(گندم) 🔮

🌐 فیلترشکن VPN رایگان 🌐

🌟 دیدنی جذاب و متنوع 🌟

📸 بیـــو تـک خـطی 📸

💁‍♀️ در مسیر نور 💁‍♀️

📷 ژستهای عکآسی دخترانه 📷

💌 دوبیتی های عاشقانه 💌

🧘‍♀️ مدیتیشن‌ ، لایف استایل 🧘‍♀️

💡 جدیدترین ترفند روز 💡

📖 کتاب، سخن بزرگان 📖

📢 کپشن بیو انگیزشی 📢

📜 اشعار مولانای جان 📜

🏡 کلبه کوچک من 🏡

🌟 مجله روزهای زندگی 🌟

💭 بی‌کلام شعر و سخن 💭

💖 زیباترین اشعار شاعران 💖

💆‍♀️ پزشکی زیبایی سلامتی 💆‍♀️

💌 دلنوشته‌های بانو نورانی 💌

🧘‍♀️ روانشناسی آرامش ذهن 🧘‍♀️

╭━━━❖•ೋ° - °ೋ•❖━━━╮
💥جهت‌تاییدیه شرکت‌در‌لیست‌کلیک‌کنید↪️
╰━━━❖•ೋ° - °ೋ•❖━━━╯
04/28/2025, 11:30
t.me/book_study121/7368 Link
نیایش صبحگاهی

ای خـدای مهربان🌸🍃
صبحمان را با نور خودت روشن کن
دستانمان را پر از روزی حلال
و دل‌مان را آکنده
از سلامتی و آرامـش قرار بـده

@book_study121
04/28/2025, 08:56
t.me/book_study121/7367 Link
#یک_عاشقانه_آرام

در نجوای شب، ستاره‌ای به نام تو می‌درخشد
و من، در زیر آسمانِ پر از راز، به یاد تو هستم

@book_study121
04/28/2025, 00:32
t.me/book_study121/7366 Link
#شعر

شده عاشق بشوی، دل بدهی، دل ندهد؟
در دلت قد بکشد، رشد کند، ریشه زند؟

سارا یوسفی
@book_study121
04/27/2025, 22:54
t.me/book_study121/7365 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند #نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_96


* * *

3 روز مکمل بخاطر پاسپورت و انترویو "مصاحبه" و بقیه کارها گذشت به ای مدت یکبار هم بازار رفتیم و یک پالتوی خیلی شیک که تا پائین زانو میاماد گرفتم هرروز غذای بیرونه میخوردیم امروز هم بعد از انجام کارهای اداری با اسرار مه به بازار آمادیم چون میخواستم بری بهار ، حاجی ننه و ساناز تحفه بگیرم وقت حساب کردن پول دست به کیف خو بردم و پولایی که از مدتها بدینسو جمع کرده بودمه کشیدم

منصور: بااااا چی پولی داری کدو بانکه زدی؟؟
مه: همو بانکی که تو زدی 😂
منصور: مه از خو آبرو دارم بی سرو صدا پس به کیف خو بگذار
مه: خودمه به پول خو ....
منصور: هیسس دگه🤫
مه:😐

بری حاجی ننه یک شال خیلی سنگین و زیبایی گرفتم یک بولیز به بهار و یک دستبندی هم به ساناز گرفتم

منصور: امی بهاره ندیدم هم ، کلان شده یا نی!
مه: نی برار جان هنوزم هموته چهار قوَک میکنه گاهی هم دستا خو به دیوارا گرفته راه میره😐
منصور: اوته خبرم پیش از رفتن ما به راه افتاده بود😡
مه: خب سوال جالبی کردی ها دگه مه کلون شدم او ایشته نمیشده 😂
منصور: هنوز هم هموته زبان درازی میکنه؟؟
مه: هااا بابا هنوز بدتر هم بشده مه که پیشیو عاجز آمادم تو دگه تصور کن ایشته بلائیه
منصور: اووو یعنی از تو هم شیشک تره؟😳

با گفتن شیشک یادم از محمد آماد همیشه وقتی عصبی میشد با حِرص به مه شیشک می گفت یادیو بخیر!

منصور: صبا هم کمی به سفارت کار داریم وقتی اونجی کار ما خلاص شد اگه دوست دیشتی باهم طرف جلال آباد بریم خیلی جاها دیدنی داره ساعت ما تیر میشه
مه: تو از کجا میفهمی که جاها دیدنی داره مگم برفتی؟؟
منصور: ها وقتی با مادر و بابا طرف کانادا قاچاقی میرفتیم از همی راها تیر شده بودیم اما او وقت اصلاََ خوشایند نبود چون تو خودی ما نبودی مادر همیشه گریه میکردن وضعیت همه بهم ریخته بود
حالی دوست داری بری؟
مه: ها خوش خو دارم‌ ...منتها مادر اینا چیکار میشن اونا فعلاََ آمادنی نین؟؟
منصور: اونا فعلاََ نمیاین شاید آمادنینا دو سه روز دگه هم وقت بگیره
مه: باشه پس بریم!😁

منصور طرفم لبخند زدو به راه خو ادامه دادیم کمی دگه هم داخل بازار گشتیم و طرفای شام به هتل بازگشتیم بعد از خوردن غذایی که منصور سفارش داده بود به مبایلیو زنگ آماد منصور در حال گپ‌زدن‌ با مبایل بود که اشاره داد باباین بعد از قطع تماس با لبخند گفت

منصور: خوش خبری بابا اینا پس‌فردا عصر به هرات میرن بخیر

با شنیدن ای گپ جیق خفیفی از سر خوشی زدم

مه: واااای پس ما هم‌ بریم بریم!👏
منصور: کجا بریم؟؟
مه: هرات دگه!
منصور: مثلیکه نفهمیدی گفتم پس فردا، او هم عصر میرسن مه‌و تو هم‌همو پس فردا میریم بخیر، صبا هم جلال آباده میگردیم
مه: وی مه خوش دارم‌قبل از اونا خونه باشم😔
منصور: اونا عصر میرسن مه و تو صبح حرکت میکنیم تا قبل از ظهر خونه ییم دلجم باش
مه: قول میدی؟؟
منصور: قول میدم

دگه چیزی نگفتم چون‌امروز از صبح خیلی راه گشته بودیم هر دو خسته خوابیدیم


دو روز بعد....!


_ خب ما بری صبح تکت گرفته بودیم!
_ بیادر جان مثلیکه متوجه نیستین، عرض کردم‌خدمت تان که آب و هوای شهر خراب است پرواز امروزتان کنسل شده!
مه: مه‌ کو گفته بودم از‌چکر رفتن منصرف شو ببین حالی چیکار شد!
منصور: مهتاب سر اعصابم راه نرو
مه: اووووف‌دگه!
منصور: اوف اوف نگووو

جمله اخیر خو با لحن عصبیی گفت که باعث شد ساکت شم اما خیلی دوست دیشتم پیش از آمادنینا به خونه باشیم مطمینم تا فردا صبح از دست دلخورگی‌خا مُردم
نیم ساعت دگه هم داخل ترمینال منتظر ماندیم اما سازگار نبود دوباره به هتل برگشتیم به محض ایکه به اطاق رسیدیم دروازه محکم زدم منصور هم نگاهی چپ چپی انداخت و چیزی نگفت

مه: همه گناه از تونه اگه‌ نی حالی مگری ما منتظر آمادن اونا میبودیم
منصور: ایشته زیقی تو!
_ کمی فهم دیشته باش تغیر آب و هوا که دست مه نیه

بغض کردم و چیزی نگفتم با همو پالتو سر خو گذاشتم

@book_study121
04/27/2025, 22:06
t.me/book_study121/7364 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_95


منصور: دست تو درد نکنه ببخش امروز از صبح خیلی بخاطری مه به زحمت شدی
مه: کاری نکردم
منصور: تو برو دگه هوا تاریک میشه سرکا هم شلوغ منتظر ما نباش
مه: مهم نیه تا وقت پرواز شما منتطر میشینم

منصور با انگشت اشاره خو تیک تیکی به شیشه سمت مهتاب کرد که مهتاب به دروازه موتر نزدیک شد

منصور: هوا سرد شده دیدی گفتم پالتو بپوش
مهتاب: خیره داخل موتر گرمه

با نشست طیاره مهتاب هم از موتر پیاده شد هردو بَیکا خو گرفته خداحافظی کردن

منصور: خداحافظ
مه: بخیر برین
مهتاب: خداحافظ
مه: مواظب خو باش سفر خوش
مهتاب: باشه حتمن ... تشکر لالا محمد

باشنیدن نام لالا از زبان مهتاب لبخند از صورتم نابود شد تا داخل شدنینا به ترمینال فقط نگاه می کردم عصبانی به موتر شیشته و به سرعت راننده گی می کردم

_ فقط خدا کنه او چیزی که فکر می کنم نباشه او وقت تنها با خودم طرفی منصور خان
_ ههه به تو هم دارم شیشک خانم

باهمو عصبانیت رانندگی می کردم که به زودترین فرصت به خونه رسیدم حوصله هیچ کدامه نداشتم به اطاق خو رفته و خوابیدم

" مهتاب "

بری خودم هم سخت بود که به جواب مهربانی محمد لالا بگم اما مجبور شدم لالا منصور ازم اول که مه و محمده دم سرا در حال صحبت دید بد بد نگاه می کرد که باعث شد داخل موتر هیچ حرفی نزنم دم خداحافطی هم وقتی محمد اورقم خوب و متین بامه گپ زد متوجه نگاه های مشکوکانه و عصبی منصور بالای خود و محمد شدم مه هم اجباراََ بخاطری رفع شک اورقم گفتم البته شاید هم به خود محمد هیچ فرقی نکنه که مه به چی نام اور صدا میزنم
هردوی ما به طیاره سوار شدیم هیجانی زیادی همراه با اندکی ترس وجود مه گرفته بود اولین باریه که طیاره دیدم و بالا شدم با رهنمایی مهماندار اول منصور و بعد مه شیشتم پیش ازیکه دروازه بسته و طیاره به حرکت بیوفته منصور متوجه نگاه مه به بیرون شد و گفت

منصور: بیا تو دم کلکین بشین از اینجی بیرونه نگاه کن

مه هم با شوق و بدون کدام تعارف با منصور جاخو تعویض کردم

مه: میترسم ، اگه سقوط کنه چی؟
منصور: هههههه نمیکنه سقوط 😂 مگر شعار کامیره به تلویزیون ها نشنیدی که میگه کامیر بالهای مطمعن😂
مه: ههههه شنیدم
منصور: راحت باش چیزی نیه فقط دوجا کمی تکان میخوره یکی وقتی حرکت کنه یکی هم وقتی به کوها نزدیک میشه دگه کاملاً راحت و بدون ترسه
مه: حیییییی چیکار شد😵
منصور: هههههه دختر مر به بینی میرسونی هیچ کار نشد حرکت کرد

از بازو مردانه یو محکم گرفتم و چشما خو پت کردم تا ایکه همه چیز روبراه شد آهسته آهسته چشما خو باز کرده و بازویو ایله دادم از کلکین به بیرون دیدم که از زمین خیلی فاصله گرفته بودیم ای حالت خیلی بری مه خوشایند بود و ایبار بدون کدام ترس به ستاره ها وسیاهی شب می دیدم از بیرون چشم گرفته و داخل طیاره تماشا می کردم که متوجه نگاه منصور به خود شدم طرفیو ابروگکی زدم که اوهم لبخندی زدو به مستقیم نگاه کرد دو چوکی جلوتر دوتا دخترا به منصور می دیدن و دم گوش یکدیگر چیزی می گفتن مه هم با شیطنت طرف منصور دیدم منصور هم کاملاً بیتفاوت بدون ایکه به مه یا به او دو دختر ببینه خیلی زود ذهن مر خوند

منصور: تابلو نکن بفهمیدم!
مه: چی رقم؟
منصور: مر دست کم گرفتی
مه: جالبه والله آب و هوا کانادا ذهن تو روشن ساخته ههههههه
منصور: 😂
مه: منصور متوجه شدی او دختره ایشته به مه خیره خیره نگاه میکنه؟
منصور: جدی؟ پس یعنی هنوز نفهمیده مه وتو خواهر برادریم 😄اصلاً نباید پیشم میشیشتی از همو اول بخت مه بسته کردی! 😒
مه: برو بابا اونا چی هستن بزغاله ها

وهردو همزمان خندیدیم
بعد از دقایقی خانم مهماندار که نام مستعاریو نمیدانم😬 به همه گی برگر با نوشابه توضیع کرد اول به منصور نگاه انداختم که چی قسم می خوره بعد با تقلید او مه هم شروع به خوردن کردم
.
.
به تاکسی سوار شدیم و به گفته منصور راننده طرف هوتل به راه افتاد تا بیکا گرفتیم باد خیلی سوزناک وسردی مر به غلط کردن انداخت منصور هم هردم و دقیقه سرم نِق نِق میزد که چری به حرفیو گوش نداده و پالتو نپوشیدم از داخل تاکسی با وجود سیاهی شب باز هم تکه های برف به هر قسمت دیده می شد طرف منصور دیدم

مه: چند روز بعد نو روز میشه هنوز هم اینجی برف داره
منصور: اب و هوا کابل همیشه همیرقم سرده حتی گاهی به برج ثور و جوزا هم برف میباره
مه: ایشته جالب😳

بلاخره به هوتل رسیدیم و به رهنمایی گارسون به اطاق خیلی زیبا و مدرنی که دو دانه تخت خواب داشت رفتیم

@book_study121
04/27/2025, 22:06
t.me/book_study121/7363 Link
-

خط‌های موازی هیچ‌وقت همدیگر را ملاقات نمی‌کنند!❤️‍🩹

@book_study121
04/27/2025, 19:15
t.me/book_study121/7361 Link
#شاعرانه

از تو دل کندم که تمرین شکیبایی کنم
تا خودم را تشنه روزی که می‌آیی کنم

آبرویی را که کم‌کم جمع کردم حاضرم
روز دیدار تو یک‌جا خرج رسوایی کنم

از کتاب گیسوانت صفحه‌ای را باز کن
تا برایت مو به مو تفسیر زیبایی کنم

می‌پذیرم عشق هم تنها دروغی بیش نیست
گر در آغوش تو هم احساس تنهایی کنم

صبر کن تا مثل رودی بر فراز پرتگاه
مرگ را در دیده مردم تماشایی کنم

#فاضل_نظری
@book_study121
04/27/2025, 14:48
t.me/book_study121/7360 Link
هدیه که به روز دختر میخواهم🤭😫
04/27/2025, 13:32
t.me/book_study121/7359 Link
༺❀༻═════༺❀༻
سروده‌های ناب برای مشاعره ✒️
دنیایی از دوبیتی‌های دلنشین
@dobetitala
༺❀༻═════༺❀༻
04/27/2025, 11:32
t.me/book_study121/7358 Link
#ارسالی_قشنگ_شما

نسیم صبح بهارم و باغِ خرمِ دل
نه بلبلان شناسند، نه باغبان مرا

#مشفق_وامق

@book_study121
04/27/2025, 10:35
t.me/book_study121/7357 Link
صبح را بخوانیم
بر باور طلوع مهربانی‌ها
و نفس بکشیم
طراوت عاشقانه‌ی دل را
بر هوای بی‌هوای دوست داشتن‌ها...

#صبح_بخیر🌿☕️

@book_study121
04/27/2025, 09:00
t.me/book_study121/7356 Link
#اشعار_ناب

@book_study121
04/27/2025, 01:44
t.me/book_study121/7355 Link
بعضی وقتا
سکوت می‌کنم،
نه چون چیزی برای گفتن ندارم،
بلکه چون
هیچ‌کس نیست
که واقعاً بخواد گوش بده...

#آسمان_نگار
@book_study121
04/27/2025, 00:03
t.me/book_study121/7354 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_94


شب به پایان رسید و با خیزتن منصور حاجی بی بی و مهتاب هم بلند شدن تا دم دروازه فقط مه و میلاد بری بدرقه پایین شدیم مهتاب و حاجی بی بی ایستاد نشدن و داخل خونه خود خو رفتن منصور هم تا خواست شب بخیر بگه گفتم

مه: فردا که از وظیفه آمادم هر جا خواستی بگو باهم بریم
منصور: آهاان خوب شد گفتی ، نزدیک بود یادم بره چیزه ... بری فردا هر ساعت که باشه فرق نمیکنه دو دانه تکت هرات_کابل مام
مه: خیر باشه تکت کابل بری کی‌ مایی؟؟؟
منصور: بری خود و مهتاب ، مام کمی اور چکر بدم تا وقتی بقیه هم میاین!

با شنیدن موضوع یگ دلشورگی خیلی حال بهم زنی پیدا کردم نمی فهمم چری کسی داخل دلم می گفت که منصور چیزی پنهان می کنه

مه: خب ... خب همینجی هم ‌می تونی مهتابه چکر بدی ... اصلا نیازی به کابل رفتن نیه
منصور: کابل جاهای دیدنی تری داره
مه: اصلاََ چری ایقذر عجله داری هنوز خستگی راه از بدن تو رفع نشده باشه، بیا منصرف شو
منصور: سی کن لالامی تونی به مه تکت بگیری یا نی؟
مه: البته که می گیرم فقط ....
منصور: خلاص دگه یک‌ کلمه دیشت راستی اگه مایی تو هم میتونی خودی ما بیایی مشکلی نداره
مه: حیف نمیشه وظیفه مه‌مهمه نمی تونم آماده
منصور: خب دگه باز صبا پیش از رفتن مرم صدا کن باید یک سیمکارت هم به خو بگیرم
مه: باشه
منصور: شب خوش
مه: شب خوش!

بدون میل با اضطرابی که از دیشب به سراغم آماده بود دو دانه تکت بری شش شام گرفتم بغیر از مه همه گی ازی سفر یکبارگی تعجب کردن‌ موتره بیرون کردم تا اونا به میدان هوایی برسانم دم سرا منتظر ایستاد بودم که مهتاب خیلی شیک و آراسته با مانتو بدون چادر از سرا بیرون شد با دیدنیو به ای وضع ناخود آگاه تکیه از موتر گرفتم

مهتاب: ب ... بخدااا مه...می خواستم چادر بپوشم منصور اسرار کرد

ازیکه هنوز هم از مه ترس داره مر خنده گرفت با همو خنده گفتم

مه: میفهمم ، بی ازو مردمان کابل چادر نمی پوشن اما گفته باشم بی حجابی نمی کنی!
مهتاب: هووو خدار شکر!
مه: نشنیدم؟
_برین دگه از پرواز نمانیم

با صدا منصور مهتاب هم به موتر شیشت مه هم بعد ازی که بیکا به پشت گذاشتم حرکت کردیم

مه: سفر شما چند روزه هسته؟
منصور: خیلی طولانی نیه انشالله یک هفته بیشتر نمیستیم

"ههه خدا کنه ای ازو یک هفته یک هفته ها دفعه قبل نشه"

منصور: مهتاب تذکره خو ور دیشتی؟؟
مه: تذکرررره؟؟؟😳 او دگه چی به درد می خوره؟؟؟
منصور: خب...خب همیته دگه چون به خارج تذکره به هرجا بکار میایه حتی به وقت تفریح
مه: اینجی خارج نیه به درد نمی خوره ایر نگم که دگه ‌کار مهمی دیشته باشی!
منصور: امم حالی چی نقص داره دگه ، چی شد مهتاب بگرفتی تذکره خو؟
مهتاب: پیش منه دیشاو گرفتم

دلشوره گی‌مه زیاد تر شد مطمیینم ای دو نفر بی دلیل کابله بهانه نکردن کاش مه هم رخصتی می گرفتم همراینا می رفتم ، ههه اگه منصور دلیو بود حدی اقل یکی دوبار اسرار می کرد اما فکرکنم او هم راضی نبود مه همراینا باشم ، نکنه ..... نکنه بخاطری پاسپورت کابل میرن ؟؟؟ "

کلافه دستی به موها خوکشیده وبه راننده گی خو ادامه دادم

@book_study121
04/26/2025, 22:13
t.me/book_study121/7353 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_93


منصور: بی سر و صدا بدون ایکه کسی دلیل کابل رفتن ‌ما‌بفهمه کابل میریم بر علاوه انجام کارا مربوطه چکر هم ‌میزنیم و وقتی همه چیز آماده شد دوباره بر می گردیم تا او وقت بقیه هم میاین بعد باهم وویشششت به سوی کانادا

و دست خورم به شکل طیاره به طرف آسمان با ویشت گفتن خو بالا برد

مه:یعنی ای بار مه هم ، ‌با شما میرم؟؟😳
منصور: البته که میری فراغ و دوری تا امی حد کافیه
مه: هووررررااااا بااااورم نمیشه🙉 جدی جدی ، جدیه دگه نی؟؟
منصور: هیس جیق نکش
مه: هاااای باشه🤭
منصوری: ها دگه جدی جدی جدیه! حالی هم برو بخواب تا صبح ببینیم چیکار می شه!
مه:اوکی تشکر بابت سوغاتی، شب خوش
منصور: راااستی انگلیسی تا چی حد یاد گرفتی خبر شدم که استاد تو خواستگار تو بیرون شد نا مرد مر‌ دور دیده بوده😡

با شرمندگی سر خو پایین انداختم

مه: آااییی دگه اور به یادم ‌نیارین!
منصور: خبه برو فقط خدا کنه یک دو کلمه یاد‌گرفته باشی
مه: Good mide night!
منصور: آفرین‌آفرین😂

* * * *


صبح افسانه آماد و مه منصور و مادره به گفته مادریو به نان شب دعوت کرد مه‌هم بری امشب یکی از لباس های زیبایی که لالا منصور بر علاوه او کمره سوغاتی آورده بود پوشیدم رنگ ‌پیراهن لاجوردی رنگه که با پوست سفیدم در تضاده داخل آینه به خو دیدم کاملاََ متفاوت از دگه وقت ها شده بودم شاید هم بخاطر رنگی است که تا حالا نپوشیدم

با صدا زدن منصوری از اطاق بیرون شدم لالا‌منصور هم کاملاََ آماده بود و مصروف بستن بند ساعت خو بود

مه: بریم بخیر!

با صدا مه سر بلند‌کرد و مر دیده بریم‌ گفته و انگار تازه متوجه‌لباسم شده باشه دوباره و ایبار با سرعت به مه دید

منصور: اوووه ایشته مقبول!
مه: از خاطر لباسه
منصور: او کو بی ازو اما‌صاحب لباس هم نقش داره😉

خنده کرده هر دو طرف دروازه به حرکت شدیم چون مادر از ما کرده وقتر رفته بودن

منصور: کم ‌بود یادم بره
مه: چی!
منصور: هیچی‌تو برو مه هم‌میام

و با عجله دوباره سمت اطاق خو رفت مه‌هم منتظر ماندم که به دقیقه نکشیده با چند تا پلاستیک بیرون آماد

منصور: سوغاتی ها یادم رفته بود بریم
مه: بی ازو با زبون ‌خو زنکاکار از خود ساختی اینارم که بدی دگه کُلاََ شیفته تو میشه
منصور: چری کُخ کردی؟ 😄
مه: آخه سالهایه نتونستم دلیو به دست بگیرم تو به یک روز اور از خو ساختی

خنده یی کرد و هر دو خواهر برادر به خونه کاکا جان رفتیم با داخل شدن ما‌همه نشسته بودن و به ما می دیدن مه هم سلامی داده پیش افسانه به آشپز خونه رفتم سنگینی نگاه محمده از همو اول احساس کردم دلیل ای نگاه کردنیو نفهمیدم ‌اما‌نخواستم خوشی های که تازه به سراغم آماده با فکر کردن به همچین مسایلی خراب کنم


"محمد"


با همه گی‌مصروف اختلاط بودیم که آواز خنده های منصور و مهتاب از همو پایین زینه ها به گوش ما رسید تا ایکه به بالا دم خونه رسیدن با وجود ایکه منصور اول داخل شد از همو اول چشمم به مهتاب افتاد کاملاََ یک استایل متفاوتی زده بود رنگی پیراهنی که پوشیده بود اور زیباتر جلوه میداد متوجه خنده چشم هایو شدم اولین باره همزمان با دهان چشمهایو هم می خنده بیش از اندازه خوش به نظر می رسید غرق تماشایو بودم که با صدا منصور به طرفیو برگشتم

منصور: قابل نداره برگ سبز تحفه درویش
مادر: خودتو به ما تحفه یی بچیم همی ‌که به یاد تو بودیم یک دنیا ارزش داره

.جعبه کوچکی هم طرف مه‌گرفت

مه: به مه هم تحفه گرفتی😳
منصور: گفتم اگه نگیرم شاید قهر شی😂
مه: هههههه تشکر

جعبه باز کردم ‌که یک ساعت خیلی شیکی داخلیو برق میزد به ادامه بحث مجلس گوش سپردم بعد از لحظاتی مهتاب هم با افسانه داخل خونه شده و به جمع ما پیوستن هر دو به پهلوی حاجی بی بی به رو به روی ما شیشتن مهتاب تا به چهره منصور که به پهلو مه شیشته بود دید دوباره انگار چیزی به یادیو آماده باشه خندید که‌کورق روی گونه اش با لبخندیو نمای زیباتری میداد

@book_study121
04/26/2025, 22:13
t.me/book_study121/7352 Link
#حرف_حق


@book_study121
04/26/2025, 20:33
t.me/book_study121/7350 Link
#بریده_کتاب

برای ابراز عشق به مردم،
مجبور نیستید هر فردی را که می‌بینید
ببوسید.
برای عشق ورزیدن به دیگران،
لازم نیست یک کاسه برنج به آن‌ها بدهید.
"عشق ورزیدن یعنی،
درباره‌ی دیگران کمتر قضاوت کردن،
و دادن این اجازه به آن‌ها
که آن‌طور که دوست دارند زنده‌گی کنند،
و بدون انتقادِ ما
آن کسی باشند که هستند.


✍ #اندرو_متیوس
📚 #آخرین_راز_شاد_زیستن

@book_study121
04/26/2025, 17:35
t.me/book_study121/7349 Link
-

به شوق نور
در ظلمت قدم بردار
به این غم‌های جان آزار دل مسپار


#فریدون_مشیری
@book_study121
04/26/2025, 16:18
t.me/book_study121/7348 Link
#یک_عاشقانه_آرام

أنت بعيناي كجمال الفجِر كَـ نُور الصّباح.
تو در چشمانم همچو زیباییِ سپیده دمی همچون نورِ صبح..!


عدنان مرعی
@book_study121
04/26/2025, 12:32
t.me/book_study121/7347 Link
꧁༒☬ آواز روزهای زندگی☬༒꧂
🎶 صبح تا شب با حال خوب
💖 روزشمار لبخند و عشق
😇 هر روز یه جرعه لبخند، یه پُک آرامش، یه حالِ خوب واقعی

@Roozhayezendegi2024
برای ورود کلیک کنید💥
꧁༒────────────༒꧂
༒💊 مجله پزشکی سلامتی
@Dokinegin2023
༒🌔 کارگاه نویسندگی خلاق
@amozshalpha
༒🫂 عاشقانه‌های دو نفره
@Booose_eshgh
༒🔴 خانه هنرمندان
@khaneye_honarmandan
༒🎧 کتابخانه‌ی صوتی
@omidearasbaran1
༒💕 نجوا در دل کلمات
@Sh4hn4z_B4khshi
༒💞 حس عاشقانه یار
@Love_eshqh
༒🖋 بی‌کلام شعر و سخن
@Shar_o_Sokhan
༒🎂 ژست‌های عکاسی تولدت
@photograaphy_time
༒📚 دوبیتی و تک‌بیتی طلایی
@dobetitala
༒🌺 عشق غزل‌های ناب
@Eshghghazall
༒🗣 آوای شما هنرمندان
@Manafrequency333
༒🪸 جدیدترین ترفند روز
@tarfandnazgool
༒👄 دل لیلی و مجنون
@dellilvmajnon
༒🫂 قلبم برای تو
@mahortarane
༒🌸 دیدنی جذاب و متنوع
@hamchydarhamm
༒💛 لینک‌دونی گلوریا
@linkdoniGloria
༒🎎 فالکده گندم (آموزشی)
@fal_kadeh_gandom
༒🎥 فیلم & سریال (رایگان)
@SIBOHAVVA
༒🎁 فیلترشکن رایگان VPN
@v2rayoo
༒🫀 کانال خیال یار
@Kyalyar1
༒🤍 قلب سفید
@qalb_e_sefid
༒🌿 دنیای سبز من
@Perfekt_Lifee
༒🤎 دیالوگ‌های مود
@sevin_06
༒🏆 ابزار بنر تبلیغاتی
@banner_tizer
༒♥️ سخنان زیبا عالی
@HADESS_789
༒🌘 کتابخانه‌ی نیمه‌شب
@book_study121
༒🦄 کپشن بیو انگیزشی
@fullandrewP4K
༒💸 دوره رایگان پولسازی
@Maya_Mind
༒🦋 زیباترین اشعار شاعران
@Mahfelshaeraneh
༒🎙 آموزش گویندگی
@mana_Frequency
༒✨ آرامش روح و روان
@Ravanshenasilifestyle
༒🌸 دلنوشته‌های بانو نورانی
@banoo_noorani
༒🔥 گردشگری ایران ما
@igardeshgari

╭───┅┅❖┅┅───╮
جهت تأییدیه شرکت در لیست، کلیک کنید ↪️
╰───┅┅❖┅┅───╯
04/26/2025, 11:31
t.me/book_study121/7346 Link
بگذار
بگویند و
بگویند و
بگویند؛
تو لبخند بزن،
خیره بمان،
هیچ
مگو..

@book_study121
04/26/2025, 09:56
t.me/book_study121/7345 Link
بهترين چيزهاى زندگی رایگان هستند!
لبخند، خانواده، دوستان، خواب، عشق، خنده و خاطرات خوب،
نمیدانم پس چرا ما انقدر نگرانیم؟!

صبح‌تان غرق آرامش🌱🤍

@book_study121
04/26/2025, 09:03
t.me/book_study121/7344 Link
••✦ از جنسِ آب‌نبات‌های بلوبری ✦••
🫐 در آبیِ خیال گم شو – کلیک‌کنید

••✦ آنه شــــــرلی با موهای نآرنجی ✦••
🧡 قصه‌ای از شیطنت و شیدایی – کلیک‌کنید
04/26/2025, 00:34
t.me/book_study121/7343 Link
#یک_عاشقانه_آرام

چراغِ روشنِ شب‌های روزگارم تویی!

@book_study121
04/25/2025, 22:42
t.me/book_study121/7342 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_92


احوال پرسی تمام شد همه ما داخل خونه می شدیم مه به دنبال بودم منصور و مادر وقت داخل شده بودن که صدای محمد به گوش مه رسید

"با دیدن لالا منصور وجود محمده به کلی به فراموشی سپردم"

محمد: اگه راستی راستی گدای ، دزدی می بود ، به همی وضعیت دم دروازه میامادی چیکار می شد او وقت؟؟؟

نگاهی به سر و وضع خو انداختم همه‌ چیز خب بود فقط شالم از سرم افتاده بود به محض متوجه شدن با عجله شاله به سر کردم و داخل اطاق دگه شدم موها خو بسته و به دهلیز آمادم

منصور: بیا بیا پهلو مه بشین

با ای تیپ و قیافه منصور آشنایی نداشتم و کمی از او خجالت می کشیدم با تردید رفته و با فاصله کناریو نشستم

منصور: حاجی ننه حالی باور کنم ای همو مهتاب چیر چیروکه؟؟ آخه از وقتی آمادم یک کلمه هم گپ ‌نزده ... یا شاید هم لمبوس کورقی ما با یکی دگه عوض کردین!
محمد: کمی صبر کن هنوز صابونیو کف نکرده مه هم که بعد از مدتها دیدم بازی خوردم!
مه: هنوزم باورم نمیشه چی بفهمم شاید خواب باشم هر لحظه منتظرم به صدا مادر بیدار شم

منصور از موها مه گرفته کمی کشید که باعث شد درد بگیره و آخی کوچکی بگم

منصور: دیدی خواب نیه😂

الهام با چای و جزئیات آماد و پیش هر کدام پیاله یی گذاشت

مادر: وخی بچیم از نیش پیازا داخل یخچال بیار که برار تو بخوره هر چی نباشه بعد از مدتها اینجی آماده آو گردِش نشه!

پیازا با سلیقه داخل پشقاب چیده و پیش منصور گذاشتم

منصور: هاااای بدم میایه از پیاز نکنیم از خدا بترسیم!
محمد: ههههه همیته که مه بی بی می شناسم باید به رضا بخوری اگه نی به زور به تو می خورونن!
مادر: بخور بچیم خدای نخواسته یکبار مریض نشی

منصور همیته که بی رغبت پیازا میخورد طرفم خنده یی کرده گفت

منصور: خوووو ... که خاله مادر منه ها؟؟
اگه ای گپه به مادر نرسوندم! ههههه
مه: خب مر زور آماد به مه خاله گفتین آخه کجا ای قواره مه به خاله ها می خوره
منصور:😂

تا یک ساعت دگه هم باهم شیشته بودیم که به اسرار مادر ، منصور به اطاق مه رفت و استراحت کرد محمد هم بعد ازی که بَیک هایو از موتر پایین کرده به داخل دهلیز آورد و رفت ، طرفای عصر عمه جمیله ، زن کاکا ، کاکاجواد ، میلاد و بقیه هم آمادن ایبار زن کاکا خیلی خوب و مهربان تر رفتار می کرد که خودم هم ازی همه خوش رفتاری حیران‌ ماندم

کاکاجواد: وقتی محمد گفت میایی فکر کردم ‌همه گی باهم میایین

منصور که به همی فرصت خیلی زود با نوید گرم گرفته بود رویو ماچیده گفت

منصور: کارا اونا هنوز تمام نشده اونا هم به زود ترین فرصت بخیر میاین
مه: زودترین فرصت یعنی چند‌وقت بعد یک‌ماه؟ دوماه؟ یک سال؟
منصور: ههههه نی ، یعنی چند روز بعد ، شاید هم هفته دگه!

خوشی مه با ای خبر خوش چند برار شد بلاخره روز های تلخ زندگی به پایان می رسه خدایا سپاس!
زن کاکا از جا‌بلند شد و در عین بلند شدن گفت

زنکاکا: باز شب بیایین او سرا
الهام: حالی که همینجی هستن امشاو مه دیگ خو پخته کردم
زنکاکا: کاشکی نمی کردی
منصور: حالا حالا ها همین جیوم باز دست پخت خوشمزه شمارم خا خوردم‌ زن کاکاجان!

زن کاکا هم‌ که ازی چاپلوسی ها خوشیو آماده بود لبخندی زده گفت

زنکاکا: خونه خود تو است بچیم قدم ها تو روی چشم هاما

با رفتن زن کاکا بقیه هم کم کم رفتن نان شبه به بالا خوردیم وقت خواب شدن مادر جای منصوره به اطاق مهمان خونه پهن کردن هنوز چراغ خونه خاموش نشده بود و نمایان گر بیداری منصوره می کرد مه هم بعد از تِک تِک زدن داخل شدم که‌منصوره مصروف با بیک و پلاستیکا دیدم

منصور: بیا بیا بشین!
مه: چری هنوز خواب نشدین؟
منصور: خاوم نبرد ، مه‌هم‌ گفتم کمی ای بکسه خالی کنم
مه: از مسرورینا عکس نداریم؟
منصور: چری که ندارم ، ‌اتفاقاََ سوغاتی که به تو آوردم داخلیو پر از عکسه😉

"سوغاتی؟؟😁بی صبرانه‌منتظرم"

منصور: سیل کن ‌ببین خوش تو میایه!

پلاستیکه از دستیو گرفته و داخلیو دیدم

مه: ای چیه؟؟
منصور: کامره
مه: کامره؟؟😳
منصور: به‌تو یاد میدم طریقه استفاده کردنیو آسانه!

همراه رهنمایی کامره روشن ساخت و تک تک عکسای که داخلیو بوده به مه نشان داد با دیدن عکسها دلم نازک شده و سر احساسات آماده و به فینگ فینگ افتادم منصور تا متوجه مه شد سر مه به آغوش گرفته نوازش گونه مر آرام ساخت

منصور: اگه ای خبر خوشی که به تو دارم بگم ، ‌دگه‌محاله که اشک بریزی
مه: دگه چی خبر داشته می تونین ازیکه شما ها کنار مه میایین دگه چی بهتر بوده می تونه!
منصور: هیسس، آرام باش ای گپی که میگم نباید کسی خبر شه باشه؟؟
مه: خبه خبه حالی چی؟
منصور: یکی دو روز بعد مه و تو باهم کابل میریم بخاطر کارا پاسپورت تو😉
مه:پاسپورت چی؟؟بخاطر چی؟؟😳
منصور: نی که دل تو نیه ازینجی بری
مه: چی رقم؟؟


@book_study121
04/25/2025, 21:36
t.me/book_study121/7341 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_91


کتابچه بسته به جایو گذاشتم سر و وضع خو مرتب ساخته بعد از نگاهی که به آینه انداختم بالا پیش الهام رفتم

الهام: دیشاو هم ماستم بری تو بگم فرصت نشد خیلی چاق شدی آب و هوا ده بالی تو تاثیر کرده

باگفتن ای گپ به یاد حرف محمد افتادم چهره خو غمگین گرفته گفتم

مه: یعنی به مه خوب نمیگه؟؟
الهام: اتفاقاً بر عکس از وقت هم کرده مقبول تر و با نمک تر شدی !!

" هرچی باشه کلاغ جان خو مر مسخره کرد احمق بیشعور ابله کوهدن آااااخ هرچی بگم کمه 😤"

مه: هااااای که پشت نوید خیلی خیلی دیق شده بودم
_ دُیوخ میگی!

نوید که با موترک خو مصروف بود با ای گپم باهمو لهجه شیرین طفلانی خو که ایرقم عکس العمل نشان داد بیش از اندازه با نمک شده بود که هردوی ما
" الهام و مه" باهم زدیم زیر خنده
مه: ههههههه از کجا میگی که دُیوخ میگم گوگولی مه
نوید: اگه دیخ می شدی مَلمَ خودی خو میبولدی!!
الهام: تور کجا میبرد ؟؟
نوید: ببه ده
مه: ههههههه ببه دی 😂

باصدا حاجی ننه یکی یکی زینه ها مینجی زده پائین رفتم

مه: بلی خورشید خاطون؟
مادر: بیا کاکا تو آمادن

با یاد آوری اسم کاکاجواد قسمی که تنها مادر‌ بفهمن به رو خو زده و با صدای آهسته یی گفتم

مه: الاااا ایشته بد مه باید پیشینا می رفتم
_خیره کاکا زمانه عوض شده!

"سوتی دادم حرف خو بلند گفتم 🤭"

با شرمندگی داخل شدم و دستینا ماچیدم تا لحظاتی دیری به خونه بودن و از مه راجب قوم و خویشا پرسیدن و با دادن آزان شام مسجد رفتن

* * * *


امروز از همه روزا کرده وقتر با یک روحیه شاد و سر حال از خواب خیزتم بی دلیل قسمی شاد و خوشحال بودم که لبخند از لبانم پاک نمی شد و فقط و فقط به هر چیز ناچیزی لبخند می زدم خودمه هم ازی همه خوشی در عجبم بعد از مدتها با خوردن غذای چاشت با خوابیدن مادر مه هم گیره موخو باز کرده و خوابیدم

با صداهای مکرر و پشت سر هم اِف اِف دروازه اُف اُف گفته از خواب ناز و شیرین خو خیزتم و اِف اِفه گرفتم

مه: کی بود؟

طرف که صدای یک مرد بود مظلومانه گفت

_خیر خیراتی بدین
مه: خدا بده
_گوشنه یوم خاله خیره!
مه: خاله مادر تونه به مه خاله نگو😡

و با عصبانیت گوشی گذاشتم یک قدم نرفتم که دوباره به صدا آماد و ایبار با لحن تندی جواب دادم

مه: گفتم که نیه چیزی! خُ.....داااا....بَ....ده!
_همشیره خیره مسافر داری به رضای خدا یک پیاله برنج بده!

با یاد آوری از مسافر دلشوره عجیبی گرفتم که باعث شد با لحن آرامی بگم

مه: باشه یک دقیقه صبر!

همورقم که موها مه باز بود شالی به سر انداخته کمی برنج داخل پلاستیک انداخته و از لای دروازه بدون ایکه ببینم پلاستیکه از دروازه بیرون کردم که دفتاََ دستم از جانب مقابل گرفته شد و دروازه با صدای وحشتناکی تیله شد😱
که باعث شد از ترس زیاد جیق بلندی بکشم

مه: ااااااه ماااااادررررر!!!

اول مرد خوشتیپی به ظاهر آشنا و پشت سریو هم محمد داخل شد با دیدن محمد زوقی زدم اما محمد کاملاََ بی تفاوت می خندید سعی کردم خودم دست خو از حصار ای مرد غریبه بیرون کنم که با دیدن به چهره یو از حرکت ایستادم ثانیه های زیادی فقط و فقط به چهره یو نگاه می کردم که با صدای لرزانی فقط یک کلمه گفتم

مه: م ... م ... منص ... منصور ...!

او هم در حالیکه به قد و بالا مه نگاه می کرد با شنیدن اسم خو از زبان مه مر به مثل یک طفلی خیلی کوچکی به آغوش کشیده و دور دور خود می چرخاند

منصور: لمبوس ... کورررقی .... مه!!!

با شنیدن ای جمله از زبان لالا منصور کم کم باورم می شد که ای رویا نیه بلکه واقعیت داره بلاخره مر به رو زمین گذاشته و از مه فاصله گرفت

منصور: چطوری عشق لالا خو چیقذر زود کلون شدی تو!

از سر خوشی زیاد چشمایوم به اشک آماد و جلو رو مر‌ تار ساخت
همو لحظه صدای مضطرب حاجی مادر هم به گوش ما رسید

مادر: بسم الله دختر چی گپه اینجی چری ایته جیق .......

با دیدن منصور حرف شان نیمه ماند و با چشمان اشکی طرف ما قدم برداشتن که منصور پیش پزَکی کرده فاصله خو با مادر از بین برد و اونارم به آغوش کشید بعد ازیکه


@book_study121
04/25/2025, 21:35
t.me/book_study121/7340 Link
#بریده_کتاب

اخلاص، پدیده‌ی است که منشأ اش عشق به اصل خویش و منتهایش به عزت ابدی خاتمه می‌یابد.

📕 #قلب_رویین
✍🏻 #مجهول_میم_در_تفرق

@book_study121
04/25/2025, 20:50
t.me/book_study121/7338 Link
#محبوب_من

محبوب من
ما که توقع نداشتیم این دنیا ما را ناز کند، یا گرم در آغوش بگیرد. فقط توقع بود که این‌قدر جگرمان را نسوزاند!
محبوب من!
عدالت یعنی هرچیزی، هر کسی، سر جای خودش باشد. عدل این است که شما در دل ما باشید

#محمد‌صالح‌علاء

@book_study121
04/25/2025, 18:13
t.me/book_study121/7337 Link
چیزی رو که صدها کلمه قادر به بیانش نیست، فقط در ۳ تصویر تماشا کنید!

@book_study121
04/25/2025, 15:14
t.me/book_study121/7336 Link
╭━━━━❀•ೋ°

┃ مجله پزشکی، زیبایی و سلامتی
┃ 💊 راهکارهای پزشکی برای یک زندگی بهتر 🩺
┃ برای آرامش تن و جانت، همین حالا عضو شو
┃@Dokinegin2023
┃ t.me/Dokinegin2023

╰━━━━❀•ೋ°
🎁 با توجه به نیاز مهم تون تصمیم گرفتیم مجموعه‌ای از کانال‌ها رو به صورت #رایگان در دسترس شما عزیزان قرار بديم
برای ورود به کانال مورد نظر فقط یک کلیک کنید.⏩

https://t.me/addlist/3Qa-VhohgkNkM2I0
04/25/2025, 11:32
t.me/book_study121/7335 Link
-
هر روز آغازِ دوباره است…
مشتی امید در جیب هایت بریز،
و زندگی را دوباره از سر بگیر٫
بیخیال هر چیزی که تا امروز نشد ….
صبح بخیر عزیزان 🫠🌱💚☕️

@book_study121
04/25/2025, 09:05
t.me/book_study121/7334 Link
چهل‌وهشت رنگ مختلف ماه که در طی ده‌سال عکاسی شده :)

@book_study121
04/25/2025, 00:30
t.me/book_study121/7333 Link
-

دیوارها را دیده‌ای؟
همان‌هایی که با چشمان بسته هزاران راز را در دل خود پنهان دارند.
خشت بر خشت قصه‌هایی که هیچ‌کس نشنیده در تاریکی زمان دفن می‌شوند.
اما مردم...
آن‌ها که زبان دارند و دل ندارند رازها را بر باد می‌دهند.
دیوار سکوت می‌کند ترک می‌خورد فرو می‌ریزد اما خیانت نمی‌کند.
این مردم‌ اند که کلمه ها را بی پروا میگویند نام‌ها را از یادها می‌برند و قصه‌ها را پیش از آنکه به حقیقت بپیوندند فاش می‌کنند.
هر انسان مثل چاهی عمیق است که حقیقتش در ظاهر نیست بلکه در دل و نیت اوپنهان است

بیائید از تکه های حقیقت یک دیگر جهانی کامل تر بسازیم...

@book_study121
04/24/2025, 23:52
t.me/book_study121/7332 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_90


" محمد "

از خوشی زیاد به لباسا خو نمیگنجیدم از همو اول آینه رهنما به طرف مهتاب تنظیم ساختم او هم فقط و فقط به بیرون زُل زده بود وقتی از سوپر مارکت بیرون شدم متوجه شدم که مهتاب جا خو تغیر داده کاملاً تابلو بود که نگاه خیره مه به خود خو احساس کرده و جا خو تغیر داده مه هم بخاطر ایکه بیش ازی غرورم خدشه دار نشه چیزی نگفتم و کاملاً بیتفاوت گرفتم بعداز لحظات سکوت هیچ صدای از او بیرون نمیشد تا رو گشتاندم متوجه شدم که خیلی وقته با نفس های آرام خوابیده هموته که متوجه راننده گی خو بودم گاه گاهی هم رو گشتانده به چهره معصومانه یو نگاه می انداختم

" کاش میشد زمان به همینجی توقف میکرد و تا مدتها همیرقم غرق در تماشای تو میبودم "

_ شاید ... شاید ای احساس مه از سر ترحم و دلسوزی باشه ، و بری فعلا نباید هم کدام چیز دگه باشه

با تکان خوردن موتر بخاطر جاده ای خام مهتاب هم بیدار شد دگه تا خیلی دیر اصلاً بریو توجه نکردم و مستقیماً به رانندگی خو چشم دوختم که ناگهان یادم از اطلاعنامه یو آماد از سر شانه طرفیو دیدم که به کوچه خیره بود دوباره همو قسمی که مستقیمه نگاه می کردم از داخل داشبورد پارچه یو گرفته و بدون نگاه کردن به طرفیو گرفتم

مه: تبریک میگم!
مهتاب: چی؟؟

از آینه به صورتیو دیده گفتم

مه: پاسخنامه تونه ... بگیر!
مهتاب: وی ای پیش تو چیکار میکنه کی آورده؟؟
مه: دوست تو
مهتاب: یعنی دوباره اول شدم!😳
مه: ایبار چندمه که اول میشی؟؟
مهتاب: بار دوم
مه: پارسال چندم شدی؟؟
مهتاب: دوم
مه: آفرین پس به قولی که داده بودی عمل کردی
مهتاب: مه به کسی قول نداده بودم!

از سردی کلامیو بی توجه گذشته گفتم

مه: میشه از همو قلِفا به مه هم بدی؟ بوی خوشیو تمام موتره دیوانه کرده
مهتاب: ها راستی ببخشیم متوجه نشدم

" اگه مهتاب سابق میبود بر علاوه ایکه به مه چیزی نمیداد زهر ماری هم به خوراکم میکرد و مر کفری میساخت اما هیچ اثری ازو مهتاب سابق نمانده "

لای دستماله باز کرده و قلِفه همراه دستمال به چوکی پیش رو گذاشته و پس به جای سابق خود خو شیشت

مه: تو نمیخوری؟؟
مهتاب: نی نوش جان
مه: ها ولله بهتره نخوری از بس به ای مدت ازینا خوردی خرس واری چاق شدی

احساس کردم با ای گپم نفسی از سر حِرص کشید و چیزی میخواست بگه و دوباره همو مهتاب اولی بشه اما منصرف شدو با عصبانیت رو گشتاند

بلاخره سفر خوب و زود گذر ما به پایان رسید و با تاریک شدن هوا به خانه رسیدیم

" وقتی به دنبالیو میرفتم چیقذر راه طولانی بود باز حالی برعکس رفتن خیلی زود گذشت "

مهتاب: تشکر
مه: خواهش میکنم

کیف خو گرفت و خواست بره

مه: قلِفا خو نمیبری؟
مهتاب: نی نوش جان مه ازینا خیلی خوردم خِرررس واری بپوندیدم!!
مه: خدا قبول کنه
مهتاب: آمین!!☺️

ابرو بالا انداخته چیزی داخل ذهنم ندا داد
" یعنی حالی اینا به مه خیرات داد؟؟"

مه: بگیر بگیر خدا به خودتو روا داری کنه نمام ...
مهتاب: دوست نداری نخور کاکا جواد نان قلِفی خوش دارن مه به اونا دادم

و منتظر جوابم نشدو با قدمای تیز از دروازه پشتی خونه رفت ازی کاریو خنده بلندی کرده مه هم خونه رفتم

" مهتاب "

آهسته آهسته چشما خو باز کردم

_ نچ دوباره😣

بری بار سوم و چهارم چشما خو باز کرده پس پُت کردم

_ هووووف پس ای خو نیه دگه واقیعت داره

با ناراحتی رو جا خو شیشتم و به درو دیوار دیدم که بعد از مدتی دگه با او سقف کاگِلی رو برو نمیشم ای مدت مثل یک خواب شیرین گذشت و باز به ای خونه آمادم ، از طرفی پشت ای آدما دیق آورده بودم و از طرف دگه او طبیعته با او همه صمیمیت از دست دادم
بعد از خوردن صبحانه با مادر لباسایکه ناشو شده بوده به تنهایی شستم کمی خونه رم گرد گیری کرده طرفای عصر با ماندگی حمام رفته و سر جان خو ششته و به اطاق خود رفتم تا کمی با رفیق لحظه های خود وقت بگذرانم طبق معمول سه بالشته بالی هم گذاشته و کتابچه خاطرات خو از بالی الماری گرفتم به محض ایکه ورق زدم یک بویی خوشی که سرشار از یک عطر تلخو آشنایی بود به مشامم خورد کتابچه دم بینی خو گرفتم و چندین مرتبه پشت سر هم عطره به ریه کشیدم

مه: مه که ایرقم عطری ندارم ای از کجا بوی گرفته؟؟
_ شایدم از اول بوده مه متوجه نشدم به هر حال
_ امممم چی بنویسم🤔🤔

وبلاخره بعد از کمی مکث چیزی که به ذهنم خطور کرده نوشتم

" زندگی همانند داستان است مهم نیست چقدر بلندو طولانی باشه مهم زیبا زندگی کردن است زود میگذره پس باید هردقیقه اش را به خوشی سپری کرد
ای روزهایکه گذشت بهترین لحظات زنده گی ام بود برایم اصلاً مهم نبود که بقیه درباره مه چگونه فکر میکنن من از زندگی خودم با قوانین خودم لذت بردم
138.../12/21


@book_study121
04/24/2025, 22:31
t.me/book_study121/7331 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_89


با ناراحتی طرف دخترا رفتم بعد از دقایقی خاله ثریا از پشتم آمادن و با اسرار زیاد هرقدر که بری نرفتن خودی محمد تقلا کردم بی فایده بود انگار همه دست به دست هم داده بودن تا به زور مر بدون خواست خودم با محمد روانه کنن حتی بوبو هم هیچ طرفداری از مه نکردن با گریه وفرشانه خودی بهارو نادیه درحال جمع کردن وسایل خو شدم

بهار: نروو مهتاب😢
مه: دست خودم نیه میبینی که همه گی به رفتنم موافقت کردن
نادیه: اما مه به تو عادت کرده بودم تو بری دیق میاریم 🥺
مه: مه هم بخدا ، به اینجی عادت کرده بودم ولی همیته که معلو میشه چاری هم جز رفتن ندارم

بعد از جمع کردن وسایل خو از خونه بیرون شدم محمد و بقیه هم پای دروازه سرا منتظر بودن با لبو لوچه ای کشال به سمتینا رفتم

محمد: خلاصی؟؟
مه: اوهوم

با همه در حال خدا حافطی بودم که محمد بیکه از دستم گرفت

محمد: اوووو داخل ازی چی داره چیقذر گرنگه

" سنگه که بین راه به فرق تو بزنم بخیر😒 "

مه: خداحافط همگی
بوبو: بگیر بچیم دم عصره گشنه میشیم ای قلیفه بین راه باز نوش جان کنیم

داخل دستماله نگاه کردم غیر از قلیف چند تا نون روغنی ونون شیرین هم بود 😋

مه: تشکر ولی ازو روزا تاجایکه جا دیشتم بخوردم ای بردن دگه چی معنی
بوبو : نوش جان تو بچیم برو تور به خدای پاک سپردم

با ناراحتی به داخل موتر به دروازه پشتی شیشتم بعد از چند دقیقه محمد هم با خنده داخل موتر شد

" دیوانه شده باز سر به خود میخنده "

به اطراف داخل موتر نگاهی انداختم

اولین باره به موتر محمد شیشتم با یاد آوری موتر یادم از روزی آماد که همه گی به تفریح بردُ هیچ توجهی به مه نکرد با روشن کردن موتر آینه رهنما خو تنظیم میساخت که از داخل آینه هردوی ما به هم دیدیم ازی نگاه مستقیم احساس شرم کردمو خیلی زود نگاه خو سمت مخالف به بیرون از موتر تغیر دادم

محمد: نی که خیلی به تو خوش گذشته که حالی غم باد گرفتی؟؟

چیزی بری جواب دادن ندیشتم ترجیع دادم سکوت کنم
حدوداً 15 دقیقه یی درسکوت به سر بردیم به ای مدت گاه گاهی سنگینی نگاه محمده از داخل آینه رهنما به خود احساس می کردم که باعث شد خیلی معذب باشم به بین ای فضایی آرام و سوتو کور لبخند صدا دار محمد بود که به گوشم رسید کنجکاو بودم که به چی میخنده که خدار شکر خودیو کنجکاوی مه رفع ساخت

محمد: خیلی بی بی باحالی داری خوشم آماد
مه: از چی لحاظ؟؟
محمد: واقعاً خیلی زیادی روکن ، بیچاره میلاد که بنوم سیاه سوخته به اینجی شهرت داره

با یاد آوری ای حرف بوبو لبخندی روی صورتم جا باز کرد

مه: ای خاصیتینا است باهمه گی همیرقم زود گرم میگیرن
محمد: اما خوب شد بری بعضیا ثابت شد که ما کلاغ سیاه نییم 😊

به ای گپیو متعجب شدمو ناخود آگاه طرف آینه دیدم که با چشمان خندان محمد روبرو شدم که به مه میدید چیزی بری گفتن ندیشتمو باخجالت سر خو پائین انداختم که دفتاََ موتره ایستاد کردُ بدون نگاه کردن به مه گفت

محمد: چیزی لازم نداری؟؟
مه: نی تشکر
محمد: بازم؟!
مه: تشکر
محمد: خود دانی

از موتر پائین شده و به دوکانیکه داخل دِه بود رفت مه هم از فرصت استفاده کرده به طرف دگهِ موتر که از آینه دید نداشته باشه شیشتم همو دقیقه محمد با دو بوتل آب معدنی از دوکان بیرون شد و به موتر شیشت اصلاً ازیکه جا خو عوض کردم تعجب نکرد یعنی بریو مهم نبوده که نفهمیده

تقریباً یک ساعت گذشت و هر لحظه خواب بود که به سراغم میاماد و چشما مه سنگین میساخت نهایت سعی خو بری ایکه نخوابم میکردم اما سازگار نبود نفهمیدم چی وقت چشمامه پُت شدو به خواب رفتم


@book_study121
04/24/2025, 22:31
t.me/book_study121/7330 Link
#شعر

باید که جمله جان شوی
تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی
مستانه شو مستانه شو

#مولانای_جان
@book_study121
04/24/2025, 20:28
t.me/book_study121/7328 Link
-

تو از کدام راه میرسی ..؟

جوانی ام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد!


هوشنگ ابتهاج
@book_study121
04/24/2025, 18:05
t.me/book_study121/7327 Link
-

یه گوشه از دفترش نوشته بود:
بعضی وقت‌ها اشکالی نداره اگر تنها کاری که امروز کردی نفس کشیدن بوده،
به خودت حق بده گاهی استراحت کنی .

@book_study121
04/24/2025, 15:32
t.me/book_study121/7326 Link
💋 عشق یعنی بوسه بر لب های یار

@Booose_eshgh

https://t.me/Booose_eshgh
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🪴 آرامش روان → @Ravanshenasilifestyle

🌸 دلنوشته‌های بانو → @banoo_noorani

💊 مجله پزشکی → @Dokinegin2023

📇 آموزش نویسندگی → @amozshalpha

💰 دوره پولسازی → @Maya_Mind

🩷 عــشق (LOVE) → @Love_eshqh

🃏 فال، تکست → @magik_purple8

🌿 شعر و سخن → @Shar_O_Sokhan

🍄 زندگی شیرین → @Roozhayezendegi2024

🌧 کپشن انگیزشی → @FullAndrewP4K

🎧 کتاب صوتی → @omidearasbaran1

🏆 شعر طلایی → @dobetitala

🌱 عشق و غزل → @Eshghghazall

🖤 نیمه‌شب → @book_study121

🌟 ویرایش جذاب → @banner_tizer

💌 دوبیتی عاشقانه → @mahortarane

💃 خانه هنرمندان → @khaneye_honarmandan

🎀 ایوان من → @Sh4hn4z_B4khshi

🐦‍🔥 فیلترشکن VPN → @v2rayoo

📸 ژست‌های عکاسی → @photograaphy_time

🌴 شعر و شاعری → @Mahfelshaeraneh

♥️ سخنان زیبا → @Nicequotes1400

🌘 ماه من → @sevin_06

🍀 دنیای ترفند → @tarfandnazgool

🎭 فیلم & سریال → @SIBOHAVVA

👠 فالکده بانوان → @fal_kadeh_gandom

🦋 دنیای من → @Perfekt_Lifee

🦀 درهم برهم → @hamchydarhamm

🎈 کافه شعر → @Cafe_sheer13
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

🔻✅ جهت هماهنگی و شرکت در لیست
04/24/2025, 11:34
t.me/book_study121/7325 Link
#صبح_بخیر🌿☕️

من نیز چو‌خورشید دلم
زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم،که نپویم
هر صبح که در آیینهٔ جادویی خورشید
چون می نگرم او همه من، من همه اویم..


#فریدون_مشیری
@book_study121
04/24/2025, 09:05
t.me/book_study121/7324 Link
-

عباس معروفى نگفت دوستت دارم ولى در پايان نامه نوشت :
"تو مى دانى از مرگ نمى ترسم؛ فقط حيف است هزار سال بخوابم وخواب تورا نبينم.“


شب بخیر 🖤
@book_study121
04/24/2025, 01:05
t.me/book_study121/7323 Link
دلبرانه‌ای به رنگِ آبـی🥹💙
@Marii_1l
دست‌نوشته‌های دخترک عاشق👩‍❤️‍👨🩷
@Marii_1l
─━─━─━─❊─━─━─━─

💒᭕قَصـ٘ࢪِ آرزوهآٰٺ
↝@romantic313
🍯᭕روزمرگی بانو
↝@Behtarina_00
☕️᭕تڪست تلــخ
↝@Dep_FSangin
💚᭕ادیتور فونت
↝@editbe

👄᭕ࡏܝܝ݅ܝق 𝙻𝙾𝚅𝙴
↝@storii_lovee
👅᭕؛𝕤𝕥𝕠𝕣𝕚 اینسٺایے
↝@Insta_clipee
🎧᭕موزیک خفن
↝@cafe_muosic
❤️᭕عاشقانه های من
↝@asheghnh58

📚᭕محفل خوبان
↝@mahfel_khoban_sheeer
🥺᭕آهنگ‌های احساسی
↝@daryaygham7
🌱᭕ آرامش ذهن
↝@Ravanshenasilifestyle
🌵᭕ریشه سبز
↝@fa_vav

🩷᭕نبض احساس
↝@Naabbzeahsass
💋᭕منو ؏ِشقم
↝@harim1402
☕️᭕ܭߊ‌‌ܦ߭ܘ ܦ߳ߊ‌‌ܦ߭ߺࡉ
↝@taranom3143
🫧᭕دُنیای منی
↝@Nafas_barvar

🫂᭕حس عاشقانه
↝@Love_eshqh
🪷᭕ دنیای کیدرما
↝@SER_Korea
💙᭕شعر آبی
↝@bhaji62
🍷᭕پاتوق شاعران
↝@Bi_Molaahezeh

👽᭕رقص شیطان
↝@textwithdevil
🌕᭕سابلیمینال پرنتیجه
↝@sub_moonbrilliant
📸᭕دخترکِ عکاس
↝@photograaphy_time
🦋᭕دنیای ترفند
↝@tarfandnazgool

🎧᭕کتاب صوتی
↝@omidearasbaran1
📝᭕روانشناسی موفقیت
↝@ravanshenasipluse
🎭᭕ تبلیغ خلاقانه
↝@Banner_Tizer
💌᭕دوبیتی عاشقانه
↝@mahortarane

💛᭕عاشقانه عشق
↝@Asheghaneh_bacheshieh
📨᭕تکست مود
↝@TextM0od
😜᭕ابزار ادیت
↝@abzar_3dits
🌘᭕نیمــ‌ه شـب
↝@book_study121

🧚‍♂᭕انرژی درمانی
↝@nosehalo666
😂᭕باهم بخندیم
↝@dafashakhaa
⚡️᭕سابلیمینالهای قدرتمند
↝@Sabliminal_moonbriliant
🌿᭕کافه شعر
↝@poetryc_afe

⛱️᭕دلنوشته‌های عاشقونه
↝@haam_delll
🥀᭕بیوگرافی جذاب
↝@biography9080
🌸᭕شعر و شاعری
↝@Mahfelshaeraneh
🍩᭕عکـسـای شکلاتی
↝@Caffe_profilee

🩺᭕ مجله پزشکی
↝@Dokinegin2023
💋᭕بوسه عشق
↝@Booose_eshgh
🕉᭕آموزش تله پاتی
@beyondmeta666
🤟᭕دخـترک قــوی
↝@aramesh_roh_ravan

🔐᭕ آهنگای قفلی
↝@CoCaeinmozeik
🖋᭕کارگاه نویسندگی
↝@anahelanjoman
🧡᭕موزیک تکست
↝@the_mimsad
🫀᭕؛𝑻𝒙𝑻 ﻏﻣﮔﻳن
↝@TxT_JoDaii

🖤᭕تکست حق
↝@text_bio_sangin
🕯᭕فال روزانه
↝@maryami137189
💄᭕میکاپ | استایل
↝@ModeWorld_mag2
🕷᭕فقط غمم
↝@stori_ghamgin

─━─━─━─❊─━─━─━─
نامه ای برای دلــبــر که دوستش داری‌ 🩵💍
@Aqhoshe_eshqh
والپیپرت اینجوری باهاش ست کن👫🏻♥️
@Aqhoshe_eshqh
04/24/2025, 00:31
t.me/book_study121/7322 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_88


مه: نی دگه ای اینجی چیکار میکنه؟؟😳
بهار: نی که به دنبال تو آماده؟
مه: امکان نداره

از جا خو بلند شده و به سمتی که محمد ایستاده بود و به ما می دید رفتم

مه: اینجی چیکار میکنی؟؟

محمد: علیک سلام مه خوبم تو ایشتنی؟

به صورتیو دقیق شدم تازه متوجه ای همه دلتنگی خو نسبت به خودیو شده بودم

محمد: فکر کنم خیلی پشت مه دیق شدی

دست از آنالیزیو کشیده عصبی غریدم

مه: اصلاً هم فقط از دیدن جناب عالی متعجب شدم ، جالبه تور اینجی میبینم
محمد: ظاهراََ به تو خوش میگزره
مه: البته که خوش میگزره
محمد: امم ... کاملا متوجه شدم!

از روک جواب دادنم دلخور شد؟ یا مه هموته فکر کردم؟ به هر حال ... دلیلی نداره دلخور بشه!

_ مهتاب خودی کی گپ میزنی دختر ای بچه کینه؟؟

با صدای عصبی بوبو هردو به سمت صدا برگشتیم و به هم نگاه کرده باهم خندیدیم

بوبو: بلی بچیم شما خودی کی کار داریم؟

و بعد نگاهی به مه انداخته گفتن

بوبو: لازم نیه تو اینجی باشی برو داخل
محمد: سلام مادر جان!
بوبو: علیکم سلام
_ اااه خوب چری ایستاده ای برو دگه😡
محمد: نمیره چون قراره بامه بره 🙂
بوبو: توووبه ..‌.استغفرالله! فیروووووز هاااا فیروز بیا ای مرتکه از خونه بیرون کن

مه فقط به ای صحنه میخندیدم محمد هم سعی میکرد تا خنده خو کنترول کنه ماما فیروز با دستمالی که به کمر بسته بودن بیل به دست طرف ما آمادن و به همو نگاه اول محمده شناختن

مامافیروز: سلام محمد جان خوبی؟

محمد نزدیکینا شده باهم دست داده سلام علیکی کردن

مامافیروز: مادر ایر نشناختیم؟ محمد جانه بچه لالا جواد
بوبو: خوووو تو نواسه خوهر منی؟؟ ایشته نامخدا کلون شدی مه گفتم یارب ای مهتاب خودی کی ایته چهار اختلاطه راه انداخته

بعد ازیکه چهره ها بایکدیگر آشنا شد به رهنمایی بوبو و ماما فیروز محمد هم داخل خونه رفت ولی مه برعکس طرف دخترا رفتم

بهار: هی مهتاب ای چری آماده؟

شانه بالا انداخته گفتم نمیفهمم

بهار: اگه به دنبال تو آماده باشه چی، میری خودیو؟؟
مه: حییییین راست میگی ب ... به بوبو گفت به دنبال مهتاب آمادم 😱
بهار: نه دگه تور بخدا؟؟؟ یعنی میری؟؟😳
مه: نمیفهمم بیخی گیج شدم صبر یکبار خونه برم ببینم چی خبره

از جمع دخترا دور شده و داخل خونه شدم هنگامیکه از دروازه داخل شدم محمد طرفم نگاه زود گذر انداخته طرف بوبو دید

محمد: بلی اویکه شما دیده بودین میلاد بود مه او وقتا بخاطری تحصیل هند رفته بودم
بوبو: ها میگم او سیاه گکی بود ماشالله تو سفید ترو با جذبه تری

با ای گپ بوبو ، همگی به شمول محمد ، خاله ثریا و ماما فیروز خندیدیم

" بیچاره میلاد 😂 "

در هنگام خنده نفهمیدم چری محمد به قسم عجیبی طرفم نگاه می کرد
خوب به هرحال بعد از لحظات قصه و اختلاط ، رو به ماما فیروز کرده گفت

محمد: خوب کاکاجان امروز آغاجان مه مر به دنبال مهتاب روان کردن اگه اجازه شما باشه دگه رفع زحمت بسازیم
خاله ثریا: کجا محمد جان هنوز نیاماده مایی بری حالی که آمادی شب مهمون ما باش
مامافیروز: ثریا راست میگه شب مهمان ما باش فردا صبح اگه میرفتی هم مشکل نداره
بوبو: راست میگه منتها مه مهتابه اجازه نمیدم بره بی ازو رخصتی هایو هم هسته ، بگذاریم چند هفته دگی هم باشه
محمد: نی دگه تا امروز هم بیش از حد باعث زحمت شما شده بهتره ای زحمت کمتر بسازه

" خوب به تو چی ربطی داره قسمی گپ میزنه فقط که صاحب اختیار مه باشه😒 "
مه: مه خو از کاکا جواد اجازه گرفتم
محمد: حالی همو کاکا جواد مر به دنبال تو روان کردن
مه: مه هیچ جا نمیرم ، تا وقتی مکاتبا شروع نشه هیچ کس مر جایی برده نمیتونه اجازه خو هم قبلا از حاجی ننه و کاکا جواد بگرفتم

دگه چیزی نگفتم و تا خواستم از خونه بیرون شم

محمد: تا چند دقیقه بعد وسایلا خو جمع کن که هوا تاریک میشه باز رفتن مشکل میشه
مه: گفتم که مه نمیرم!
محمد: کمی عجله کن
مه: خب مه نمیرم .... به زور هم رفته شده؟؟

نگاه خو غضب آلود کرد و خیلی سرد و جدی گفت

محمد: فقط ... زودتر!

دلمه گرفت و از خونه بیرون زده


@book_study121
04/23/2025, 21:37
t.me/book_study121/7321 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_87


بلاخره صحبتا تمام شد و گوشی گرفته سمت خونه رفتم

آغاجان: بااااا کردیت مه که لوکه خلاص شده!

با گپ آغاجان سراسیمه سمتینا دیدم

آغاجان: بچیم 100 روپیه پول انداختم حالی 6 افعانی باقی مونده!
مه: خب ...خب تمام میشه دگه خود شما هم خیلی گپ زدین

"از پیش ای آغاجان زیرک ما دزدی کردن هم‌ مشکله"

ساعت 9 شب به اطاق خود رفته و کامپیوتره روشن ساختم داخل اسکایپ با دوستا چت میکردم‌ که سلامی از طرف منصور دریافت کردم پیش ازیکه که آف شه مه هم جواب دادم

منصور: سلام
مه: علیک چطور هستی؟
منصور: ممنون تو خوب هستی؟
مه: بلی تشکر ،‌ عجب یادی از ما کردی!
منصور: دیدم آنلاینی گفتم خبری بگیرم و یک خبر خوشی هم برایت بدهم
مه: جدی؟ چی‌خبر؟؟
منصور: البته، باید به بین خود ما راز بماند
مه: باشد حتماََ
منصور: اِقامه ما بلاخره گرفته شد قرار است همه ما افغانستان بیاییم البته من یک هفته جلوتر از بقیه می آیم
مه: جدی‌میگی؟؟ واقعاََ خیلی خوش شدم حالا چی وقت می آیید؟
منصور: من تا آخر این هفته می آیم
مه: مهتاب خبر دارد؟
منصور: نه اصلاََ ، نباید هم خبر شود از تو خواهشی دارم؟
مه: امر بفرما
منصور: هههه امر نیست یک خواهش خیلی خوردی است اگر لطف کنی تا فردا پس فردا پشت مهتاب بری و اور به خانه بیاری، در ضمن بدون ایکه از ما ها کدام‌چیزی بگی

"با خواندن ای پیام لبخند عمیقی زدم"

مه: بلی چرا که نه،‌حتماََ اما باید ای گپ را به آغاجان بگویم که تو از من خواستی چون بی دلیل نمیشود که پشتش بروم
منصور: خوبست مشکلی نیست فقط مهتاب به هیچ وجه نفهمد
مه: نمیفهمد تشویش نکن!

بعد از چند لحظه دگه هم که با هم چت کردیم با فکر آسوده خوابیدم

"مهتاب"

امروز بعد از چند روز هوا آفتابی شده و با دخترا بین سرا قالینچه انداخته و قصه می کردیم‌ که زنماما هم به ما‌ چای و کنجد و تخم آفتاب پرست خانگی آوردن😋

زنماما: حی چی عجب امروز مثلی آدم واری شیشتین و اختلاط میکنیم
بهار: وووی چری نی که از او وقتا مثل حیوانا واری رفتار می کردیم😳
زنماما: خوب ها دگه یا به جون گاوا چنگاو بودیم یا پشت باما
مه: ووی ایشته مار روک و راست حیون میگن😐
زنماما: ههههه شوخی کردم نی که به دل بیگرین
بهار: نی دگه‌ مه به دل گرفتم
زنماما: بخاکی پروا تور ندارم ام‌ مهتاب جو دیق نشه
مه: ههههه آخی دلم یخ کرد

بهار چشم غوره یی طرفم رفته و به پوچ کردن تخم ها مصروف شد زنماما هم از جمع ما‌ خارج شدن
گرم صحبت بودیم که بهار مصروف درست کردن شال خو شد و بعد به پشت سر اشاره یی داد
مه: چیه کسی آماده؟؟

بهار از لای دندان ها خو گفت

بهار: اوهوم، شهزاده بر اسپ سفید‌ آماده

با ای گپ‌نادیه خنده کرد و با عجله رو گشتاندم که .....
@book_study121
04/23/2025, 21:37
t.me/book_study121/7320 Link
-

همچنان شوقِ وصالت زنده می‌دارد مرا…

#ابتهاج
@book_study121
04/23/2025, 18:45
t.me/book_study121/7318 Link
#اشعار_ناب

@book_study121
04/23/2025, 17:40
t.me/book_study121/7317 Link
.

اين روزها
كه جرأت ديوانگى كم است
بگذار باز هم به تو برگردم
بگذار دست كم
گاهى تو را به خواب ببينم
بگذار در خيال تو باشم
بگذار

بگذريم
اين روزها
خيلى براى گريه دلم تنگ است....


#قيصر_امين_پور
‌‌‌‌ @book_study121
04/23/2025, 15:45
t.me/book_study121/7316 Link
#یک_عاشقانه_آرام

جایش خالی خواهد ماند
و جای خالی او، از همه‌ی آنهایی که هستند
زیباتر است.

@book_study121
04/23/2025, 12:05
t.me/book_study121/7315 Link
محفل شاعرانه ❁ ════════╗
🌹 قول می‌دم…
☕ تو این کافه، ساعت‌ها از مطالعه لذت ببری…
📜 در لابه‌لای متن‌های عمیق،
📝 اشعار دلنشین و
🎶 آهنگ‌های گلچین‌شده،
🕊️ آرامش محض رو با تمام وجودت حس کنی
🔗 ورود به محفل شاعرانه:
https://t.me/Mahfelshaeraneh
╚══════════
04/23/2025, 11:30
t.me/book_study121/7314 Link
#شعر

مرا قياس مكن با خودت كه من هرگز
به اسم عشق به تنهايى ات نيفزودم...
#فاضل_نظرى

@book_study121
04/23/2025, 10:03
t.me/book_study121/7313 Link
#صبح_بخیر🌿☕️

@book_study121
04/23/2025, 08:40
t.me/book_study121/7312 Link
کسانیکه علاقه به موسیقی کلاسیک افغانستان دارند و خواننده‌ی متن‌های عارفانه و معنوی هستند، این کانال برای آنهاست.
04/23/2025, 02:51
t.me/book_study121/7311 Link
امروز شنیدن یک خبرِ بسیار بد مرا به روزهای نه‌چندان دور پرتاب کرد. روزی از روز‌ها که در صنفِ درسی بودم. یکی از اساتید خوش‌داشتنی‌ وارد شد و برخلاف همیشه غمِ عظیمی را در چهره‌اش دیدم. همه همصنفان ساکت بودیم و فهمیدیم اتفاقی برایش افتاده که نباید می‌افتاده. استاد گفت: بچه‌ها تا حالا تصور دست بلند کردن روی خانم‌تان را در سر داشته‌اید؟ اگر چنین چیزی در خیال‌ِ شما هم اتفاق افتاده به سوی زندگی مشترک قدمی برندارید!!! استاد کمی سکوت کرد و با آوازی غمین و حزین اضافه کرد: "اگر چنین آدمی هستید؛ بدانید که آدم نیستید، ریسمانی به گردن‌تان بیندازید و به طَویله بروید و با حیوانات زندگی کنید" استاد در آخر گفت که سروصدایی از خانه همسایه می‌آمده و وقتی وارد خانه شده، دیده که مردی بر سرِ خانمش داد می‌زده و خانمش را لت و کوب می‌کرده. به هر حال؛ نمی‌دانم ولی همیشه می‌خواهم از چنین اخباری بی‌اطلاع باشم و هیچ به گوشم نرسند. آه.

صدر
04/23/2025, 02:50
t.me/book_study121/7310 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_86


صبح به مجرد که چشما خو باز کردم اول از کلکین به بیرون نگاه انداختم

مه: واااای وخزیم که همه جا سفید شده🤩
از دست هیجان‌,متوجه تُن صدا خو نشده و بلند فریاد زدم همه کسایی که به ای اطاق خوابیده بودن با صدای مه نُچ نُچ کنان از خواب بیدار شدن
طرفای پیشین هر سه دختر خاله دختر ماما با بندش برف آدمک و لخشک ساختیم که در ساختن لخشک ماما جان هم مهارت زیادی به خرج دادن با هر برفی که لخشک میساختیم یک خاطره یی از گذشته به یادم میاماد وقتی خورد بودیم با میلاد و منصور و افسانه همیشه ازی کارا میکردیم که محمد با بدجنسی تمام گند‌ میزد به همه چیز و تا نظر ما‌چپ میشد تمام ذوق ما به گریه تبدیل می کرد

_حی یادش بخیر!
بهار: یاد کی بخیر؟؟
مه: یاد مسرور بخیر
بهار: یک‌بار فکر کردم به محمد فکر میکنی
مه: چری به او هم فکر میکردم
بهار: تو غلط کردی که به او هنوزم‌فکر‌میکنی
مه: حتماََ تا حالی نمزاد شده
بهار: خدا نیک و مبارک کنه
مه: انصاف نباشد که من خسته رنجور پروانه او باشم‌ و او شمع جماعت!
بهار: اگه بحث سر فلسفه گفتنه پس بشنو که‌ مه چی میگم
_دل در کسی مبند که دلبسته تو نیست!☺️
_ایر از پیش خو نساختم سعدی فرموده!
مه: گاهی سعدی و مولانا خوب به وصف حال دل ما می دانند!😂
بهار: امم واقعاََ هم!
مه: خب ... بهار،‌وقتی هیچ احساسی به مه نداره پس چری در مقابل مه غیرتی میشه اولین بار کسی که به سرم چادر کرد محمد بود وقتی ای استاد به خواستگاری مه آماد از همه بیشتر محمد بود که عصبانی شد همیشه و همیشه ای محمد بود که رفتار مر به داخل کوچه و بازار زیر نظر دیشت بخاطر خوبی مه تعین و تکلیف می کرد به نظر تو ای همه پای چی باید بگزارم؟
بهار: شاید ....شاید هم بخاطر ای باشه که تورم به مثل افسانه میبینه
مه: امم شاید هم!
بهار: بی ازو یک بار هم‌به تو گفته بود که مثل خواهریونی

باز هم‌ مثل همیشه ای بهار بود که حق به جانبه،‌و مر از فکرای بیهوده منصرف میسازه
مه: خوب بریم‌خونه خیلی خنک خوردم
بهار: کاملاََ معلومه سر بینی تو ملی سرخک شده😂
مه: برو یک بار به آینه خودخو ببین باز به مه ریشخند بزن😒


"محمد"


_کم‌ بودی مهتابه خیلی احساس میکنم خونه در نبودیو واقعاََ خالیه از روزی ترس دارم که ای هم پیش پدر و مادر خو بره او وقت مه تنها میمونم!
مه: خب خود شمانباید بریو اجازه میدادیم هر چی نباشه فعلاََ شما مادریو گفته میشین
حاجی‌بی بی: نمیشه ساعتیو خیلی تیر بود به ای اواخر دخترک مه خیلی رنجور شده بود خیره یک دو هفته دگه‌هم بستکه
مه: اووووه دو هفته؟؟😳
_فعلاََ هم سه هفته میشه که بستاده چی‌میگین شما؟؟
بی بی: مقصد او خوش باشه
مه: ببینیم بی بی، اگه خیلی پشتیو دیق آوردیم‌ میرم اور میارم ...اصلاََ میگیم با هم‌میریم؟؟
بی بی: نی بگزار همی هفته هم باشه
مه: ای هفته زیاده ... خب بازم ... دلشما

چند‌دقه دگه هم شیشتم باز هم بدون ایکه حرفا مه تاثیری کنه به خونه برگشتم شب بعد از خوردن غذا تلویزیون میدیدم که آغاجان به کسی زنگ زدن

آغاجان: الو مهتاب، بلی ..
_بچیم جا درستی ایستاد شو صدا تو نمیفهمم ...هااا صحیح شد!

"بلکم‌ای بار آغاجان بالیو زور شن و اور مجبور به آمادن کنن"

آغاجان: کجا هستی بیخی دل آمادنه نداری
_همه خوبن به تو سلام میرسونن فقط مادر پشت تو خیلی دیق شدن
_خب بیا دگه سفر تو بیش از اندازه طولانی شده
_ خوبه پس‌که ساعت تو تیره😂
_اینجی که نین باشه گوشی به او سرا ری میکنم فعلاََ خداحافظ

آغاجان با مهتاب خداحافظی کرده و گوشی قطع کردن

آغاجان: بگیر بچیم امی گوشی دست بی بی خو بده شماره هم‌ رُخ کن
میلاد: نمیتونم آغا از صبح هم دکون بودم
آغاجان: پدر تو نالت، کوره خر😡
_بگیر افسانه تو ببر
افسانه: شاوه مه میترسم میلاد هم خودی مه بره
میلاد: مه‌اگه برم به پایواز ضرورت ندارم
مادر: ضرور نیه دگه ...که حالی به ای نصپ شو خونه به خونه چرخ بزنیم
مه: بدیم آغاجان مه میبرم، به کاکا جمیلم کار دارم

"😜"

آغاجان: شماره روخ‌کنی خو؟
مه: باشه چشم!

تلیفونه گرفته طرف خونه حاجی بی بی حرکت کردم بین راه حی دلم‌موخ موخه میکرد که پیش از رسیدن زنگ بزنم مه‌هم دله به دریا زده و زنگیدم بعد از چند بوقی که خورد صدای مهتاب از پشت تلیفون بلند شد

_بلی مااادررر جااان!
_بلی!؟
_الووو
_مادررر صدا مه میشنوین؟؟

"باور مه نمیشه ک تا ای اندازه دلتنگ ای صدا بودم"

به الو الو گفتنیو فقط گوش میدادم که یک بار جیق خیلی بلندی کشید

مه: چیکار شد؟؟😳

"الااا مه چی گفتم؟؟🤭 مه‌که قصد گپ زدن ندیشتم🤦‍♂"

مهتاب: تور بخدا هیچ جا نری که‌مه میترسم خونه هم آنتن نمیده
_چیشما ازی گربه بخاک شه تور بخدا بهار ببین ایشته وحشتناکه!

"خووو پس شیشک از گربه ترسیده"

خوبه صدا مه نشنیده!
دوباره به الو گفتن شروع کرد که اجبارََ تماسه قطع کردم
با رفتن پیش بی بی تماسه وصل ساختم


@book_study121
04/22/2025, 22:19
t.me/book_study121/7309 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_85


"مهتاب"


_مهتاب بیا دگه ماما فیروز به راه زدن
مه: خوب صبر کن چادر‌مه نیه!
بهار: ما رفتیم دگه دل تو بای بای
مه: اوووف بریم به خاکی!
_بی بی چادر مه ... هیچی هیچی بیافتم

با عجله کفش پوشیده و به حالت دوِش چادر نمازه به سر کردم و از پشت بهار و نادیه مامافیروز و برادرا بهار به سمت زمینا رفتیم

از روزی که بهار آماده بیشتر هی خوش میگذره از صبح ‌تا شام تمام وقت ما با بازی کردن و دویدن پشت بام ها ، شیر دوشیدن با نادیه و‌ گاهی وقت هم کمک و همکاری با زن ماما میگذره اصلاََ فرصت به دلتنگی نمیافم خیلی خیلی بری مه به ای مدت خوش گذشته
کاش دست خودم بود و هیچ وقت ازینجی نمی رفتم
بلاخره با قدمای تیز با بی وفایان یکجا شدم

مه: هاااای ظالما کمی آرامتر برین مسابقه دوِش که ندارین
نادیه: بلاااا ،‌ تا خیلی دیر منتظر تو بودیم ‌چی جون میدادی؟
بهار: خدا میدانه حواسیو کجا بوده که ای چادر اتیغی خو نمیافته

و بعد طرفم چشمکی زد

مه: باز شما دوتا خودی هم همزبان شدیم
بهار: بلی دگه حسودی تو شد؟
مه: یه یه یه بی شعور!
مامافیروز: دخترا کمی تیز تر بیایین‌مه از خو کار دارم

هرسه باهم: باشه باشه

بلاخره سر زمین هایی رسیدیم که ماما فیروز به اونجی کِشت زار می کردن‌ کلید باغه به ما داده ماها هم داخل باغی که حالا به ای فصل هیچ سر سبزی نداره شدیم تا آزان شام همه‌ما اینجی بودیم‌ که با تمام شدن کار ماماجان راهی خونه شدیم

نیمه شب بود مرم خیلی سخت دست شویی گرفته بود تشناب اینا هم ‌به بیرون از خونه عییییین او سر سرا است بین سرا هم یک عالم دال و درخته که مه در روز به تنهایی می ترسم چی برسه به شب!
حی تحمل ‌می کردم اما صبرم طاق شد و بلاخره بهاره با صدای‌ خفه یی صدا زدم

مه: حی بهار، بهار؟ بهار؟
_ بهار تو به قرآن وخی!
بهار: اوممم
مه: اوووف بهار وخی خودی مه تشناب برو
بهار: چی‌میگی تو به ای نصف شو بگیر خو شو!
مه: بهار جاااان ، عزیزم ، اوچکیلم ، نااازم ،‌ گلم ، شُلم ،‌ خرم ، سگم ااااه وخی دگه بهااار!

با ای تعریفای که کردم بهار با عصبانیت روی جا خو شیشت و چشما خو نوازش می کرد
بهار: اووف مهتاب دیونه کردی ما ، حدی اقل بگزار به خو راحت باشیم!
خاله ثریا: دخترا چی می گین به ای نصف شو خو نشدیم شما؟؟
مه: هیچی خاله بهار تشناب داره!

بهار وقتی ای تهمت خیلی افتضاح مه شنید از بازو مه یک چوچنگی گرفته گفت

بهار: دروغ میگه مادر ، وخی گمشو😒
مه: آخخ که تو بدل شی😍

کورتی خو از پشت در گرفته و پوشیدم به محض بیرون شدن از خونه سرمای خیلی سوزناکی به صورت مه خورد که باعث شد دندان ها مه به جان هم خورده و به سر و صدا بیوفتن

مه: بهار دست خو میدی؟ مه می ترسم🧟‍♂
بهار: مم می ترسم کاشکی نادی رم صدا می زدیم

همی لحظه صداهای گرگ و شغال هم به گوش ما‌خورد و ترسیده لرزیده باهم تشناب رفتیم

بهار: به چی سیل می کنی برو دگه!
مه: تو هم بیا😟
بهار: جاااان! دگه چی امر و خدمت؟

مظلومانه طرفیو دیدم که باعث شد دلش به رحم آماده و با مه تا داخل تشناب هم بیایه

مه: آخیش راحت شدم بریم بخیر🥺
بهار: مررررگی راحت شدم گند زدی به خو مه😡

باهم از دست شویی بیرو شده و طرف خونه می رفتیم!

مه: ایشته بوی برفه❄️!
بهار: ها بخدا به احتمال زیاد امشو برف می باره!
مه: حتماََ

وقتی داخل دهلیز شدیم آسمانه نگاه کردم که متوجه دانه های سفید و درشت شدم که در سقوط کردن از هم پیشی می گرفتن

مه: بهااار بخدا برف میبااااره🌨
بهار: نکو شوخی!
مه: مرررگ‌کوری نمی بینی.


بهار که خوب خیره شد🧐 دست خو از دروازه بیرون کرد و زیر برف گرفت

بهار: اااه راست میگی!
مه: بلکم تا صبح همه جا‌سفید شه آدمک برفی و لخشک بسازیم
بهار: بیا گم شو دو سعت بعد صبح‌ میشه کجا‌یه که از حمالی سفید شه
مه: تو که مدام خوش داری بزنی به زوق آدم😒

خنده کوتاهی کرده و به رو جا های گرم و نرم‌خو فرو رفتیم!

خاله: بابیلااا یک تشناب رفتنی همیقذر طول ماست؟؟
مه: خاله شَکَر‌ میباره!😍
خاله: الهی شکر بسه دگه خو شیم

مه:🙁

آهسته دم‌گوش بهار قسمی که خاله نشناون گفتم

مه: حالی بفهمیدم تو به کی رفتی!
بهار: ایشته؟
مه: مرگی ایشته ، هیچی خاو شو

به حالت قهر رو خو ازو گشتانده خوابیدم


@book_study121
04/22/2025, 22:19
t.me/book_study121/7308 Link
-

غبار غم‌ها را چه جانانه تماشا داریم ….

@book_study121
04/22/2025, 20:57
t.me/book_study121/7306 Link
💠 پانزده کلید خوشبختى

۱_ موهبت‌های خود را شمارش کنید نه مشکلاتتان را.
۲_ در لحظه زندگی کنید.
۳_ بگویید دوستت دارم.
۴_ بخشنده باشید نه گیرنده.
۵_ در هر چیزی و هر کسی خوبی‌ها را جست‌و‌جو کنید.
۶_ هر روز دعا کنید.
۷_ هر روز حداقل یک کار خوب انجام دهید.
۸_ در زندگی اولویت داشته باشید.
۹_ اجازه ندهید مسائل کوچک و خیالی شما را آزار دهد.
۱۰_ عادت همین الآن انجامش بده را تمرین کنید.
۱۱_ زندگیتان را با خوبی پر کنید.
۱۲_ خندیدن و گریه کردن را بیاموزید.
۱۳_ لبخند بزنید تا دنیا به شما لبخند بزند.
۱۴_ از هیچ چیز یا هیچ کس غیر خدا نترسید.
۱۵_ در سختی‌ها به او توکل کنید.

@book_study121
04/22/2025, 16:50
t.me/book_study121/7305 Link
روانشناسی برای زندگی بهتر✨
@Ravanshenasilifestyle
مطالب روانشناسی تراپیستی🩵
@Ravanshenasilifestyle
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

🫀عشق دوستی
@eshqodostii

🪐دنیای رمان
@kahkashan_dastan

🧠روانشناسی زندگی
@Ravanshenasilifestyle

🌸دلنوشته‌های بانو
@banoo_noorani

🎭دنیای هک و امنیت
@Finocup

😘بوسه عشق
@Booose_eshgh

💊مجله پزشکی
@Dokinegin2023

🩷؛‌𝐋𝐎𝐕𝐄 عــشق
@Love_eshqh

💰دوره پولسازی
@Maya_Mind

🩶کتابخانه نیمه‌شب
@book_study121

🌺محفل شاعرانه
@Mahfelshaeraneh

🌿شعر و سخن
@Shar_O_Sokhan

🫖صبح بخیر
@Roozhayezendegi2024

🌧کپشن انگیزشی
@FullAndrewP4K

🎧کتاب صوتی
@omidearasbaran1

🌱عشق و غزل
@Eshghghazall

🏆اشعار طلایی
@dobetitala

💌دوبیتی عاشقانه
@mahortarane

🌟ویرایش جذاب
@banner_tizer

📸ژستهای عکآسی
@photograaphy_time

🌈کافه موسیقی
@muzik_aramesh

🐦‍🔥فیلترشکن VPN
@v2rayoo

🎀ایوان من
@Sh4hn4z_B4khshi

💃خانه هنرمندان
@khaneye_honarmandan

♥️سخنان زیبا
@Nicequotes1400

🌘مـــاه مــن
@sevin_06

🧑🏻‍💻دانشجویان کامپیوتر
@Finocupcomputer

🍀دنیای ترفند
@tarfandnazgool

🃏فال ، تکست
@magik_purple8

👠فالکده بانوان
@fal_kadeh_gandom

🎭فیلم & سریال
@SIBOHAVVA

🦀درهم برهم
@hamchydarhamm

🦋دنیای من
@Perfekt_Lifee

🖊نویسنده شو
@Pesar_nawisnda

🥰فیکا آرامش
@fikaa3

جهت‌تاییدیه شرکت‌در‌لیست‌کلیک‌کنید↪️
04/22/2025, 11:33
t.me/book_study121/7304 Link
#حرف_حق

@book_study121
04/22/2025, 09:45
t.me/book_study121/7303 Link
.

تو نشاطِ نفسِ صبحِ پس از بارانی...


@book_study121
04/22/2025, 08:45
t.me/book_study121/7302 Link
-
شب‌ها که به مسیر فکر می‌کنی،
همه‌چیز، ساده و دست‌یافتنی به نظر می‌رسد و تو فاتح بعید‌ترین قله‌های ممکنی و پیروز میدان‌های بدون حریف…
صبح‌ که از خواب بر‌می‌خیزی و جسم‌هات را که به جهان و مشکلاتش باز می‌کنی، می‌بینی سخت‌ترین کار دنیا همین بلند شدن است ‌و گامی به جلو برداشتن. چه برسد به موفق شدن، بن مسیر را بدون نقص طی کردن، به رسیدن!!!
شب‌ها تمام آرزوها دست‌یافتنی‌اند و تمام مقصد‌ها، رسیدنی!
روزها… امان از روز‌ها…

شب تان آرام🌘
#نرگس_صرافیان_طوفان
@book_study121
04/22/2025, 01:00
t.me/book_study121/7301 Link
اگه تو هم در به در دنبال کپشن و note برای اینستایی این کانال برای توئه
📌 [ @Caption]
📌 [ @Caption]
04/22/2025, 00:31
t.me/book_study121/7300 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_84


مه: ب ... بلی ... چیز ... آماده بودم تا...
الهام: با کسی کار دیشتی؟؟
مه: بلی ... یعنی نی ... فقط یک چیزی کار دیشتم از خونه حاجی بی بی می گرفتم که نیافتم
الهام: خووو ... چی بود؟ مایی مه بپالم
مه: نی دگه ... خیلی مهم نبود بی ازو خودینا میاین انروز
الهام: ها میاین بخیر خب ... میامادی بالا
مه: نه دگه باید برم وظیفه دیر میشه خداحافظ✋

وبه حالت فرار هرچی سریع تر ازونجی دور شدم

با گرفتن نفس عمیق خونه رفته صبحانه خورده و با لباس رسمی خور مرتب ساخته سرحال تر از همیشه با وجود ایکه دیشب اصلاً نخوابیده بودم از خونه بیرون شدم و طرف وظیفه رفتم عصر از همه روزا وقتر بیرون شده و به ظرف ده دقیقه به خونه آمادم

مه: سلامو علیکم بر اهل خانه!
مادر: وعلیکم مادر خسته نباشی
مه: سلامت باشین ، کو میلاد و افسانه؟
مادر: پیش حاجی بی بی تو رفتن
مه: یعنی بیامادن؟؟؟
مادر: ها یک دو ساعتی میشه

لبخند زنان لباسا بر خو تعویض کرده و دم آینه دستی به موهای خوش حالت خو کشیدم و طرف خانه حاجی بی بی حرکت کردم دروازه باز بود و سر صدا ها شنیده می شد

مه: بهه بهه ببینیم بعد از مدتها کی آماده!

حاجی بی بی طرفم لبخند مهربانانه زده ودستا خو به سمتم بری بوسیدن صورتم دراز کردن مه هم بعد از بوسیدن دست شان پهلوی بقیه " میلاد ، افسانه و ادریس شیشتم "

مه: ایشته سفر طولانی کردین بی بی
بی بی: هههه سعت مهتاب تیر بود مه هم بخاطر ازو ایستادم

نگاهی به اطراف انداختم هیچ اثری ازو نبود

مه: خب خودیو کجایه؟ حتمن باز رفته خاو شده
افسانه: خانم هنوزم دل آمادن نداره ... نیاماده
مه: یعنی چی که نیاماده؟؟

با اخمی که روی پیشانی مه جا باز کرد به حاجی بی بی دیدم

مه: شما تنها آمادین؟؟؟
بی بی: ها خیلی اسرار کرد که یک چند شو دگه هم میستم
افسانه: خب بی ازو یک هفته اضافی ایستادیم چی .....
بی بی: چون دیروز بهار آماده بود خودی مادر خو بخاطر ازو هم خیلی پیشم زاری کرد
مه: او اسرار کرده باشه شما دگه چری اور اجازه بدین؟؟؟
بی بی: اونجی هم جا ناجای نیه مادر ، ماما و بی بی یو اور از مه کرده بیتر جمع می کنن ... حواسینا است

همگی عکس العملا مه زیر نظر داشتن مه هم دگه چیزی نگفتم ولی بی دلیل ازیکه مهتاب نیاماده بود ناراحت شدم بعداز دقایقی بدون نوشیدن چای و خوردن چیزی از خونه بیرون شده و به کوچه بری قدم زدن رفتم

@book_study121
04/21/2025, 22:21
t.me/book_study121/7299 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_83


هر صفحه که ورق می زدم جملات عاشقانه زیادتر شده می رفت و تاریخ هم نداشت خواندم وخواندم وخواندم تا بلاخره یک متنی با تاریخ پیدا کردم

" ناگهان در کوچه دیدم بی وفایی خویش را...
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را...
گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم ...
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را ..."

138.../7/2

داخل کوچه؟ کوچه! کوچه! کوچه! ...
_ نی دگه .... خاااااالد؟؟؟
_ ای شعر مربوط به همی امسال میشه! ش ... شاید هم درباره استاد جان کورسیو باشه
_ شانس اوردی مهتاب پیشم نبودی اگه نی دنیا به سر تو خراب می کردم

عصبانی شدم و بری آرام شدن به امید ایکه یک جمله پیدا کنم تا ازی حالت بیرون بیام ادامه بحثه خواندم

" هیچ کس نخواهد فهمید در زندگی هر آدمی یک نفر است که دوست داشتنی ترین پنهان دنیاستM "

_ اِم؟؟ اِم دگه کدو خره؟؟ خالد که نیه
_ استاد ... استاد ... اس .. اسم استادیو چی بود!!
_ اوووف چی بود دگه میرویس؟ میوند! نه اینا نبود
_ هااااا امید!
آخیش راحت شدم ای دوتا هم که نین
_ محمد؟! 😧
_ نُچ بابا امکان نداره او حتی سایه مرم به مرمی میزنه 😒
_ اما چری امکان نداشته باشه؟🙄
_ اما میتونه منصور باشه مسرور ، مبینا و یا حتی خودیو

خب اگه باشه هم چری پنهان کنه!

به ای هوای سرد گرمی کردم و تمام جانم به آتش افتاد با عجله لحافته از بالی خو کنار زده و کتابچه ورق گشتاندم

" یک روز صبح بیدار میشی و می بینی چیزایکه تمام عمر دوست داشتی دیگر برایت معنی ندارد "

" یک سال پیش..! بخاطر بعضی آدما می مردم و یک سال بعد نصف او ادما برایم مردن "

" آمادن هیچ کس در زندگیت بی حکمت نیست یا می شود فرد زندگیت یا می شود درس زندگیت "

" زمانی زیادی به پایان پرده اخر باقی نمانده و پیکر ناتوان من خسته تر و ناتوان تر از ادامه بازی پس حذف میشوم خداحافظ "
138../11/28

_ یعنی چی؟
_ پس کو بقیه!

دگه هرچی ورق زدم صفحه هات سفید بود و هیچ چیزی نوشته نبود تاریخ آخرین مطلبیو دیدم
ای تاریخ دقیقاً مربوط به روزیه که مه بری خو موتر گرفتم و فردایو مهتاب رفته بود یعنی هدفیو ازی جمله چیه

_ زمان زیادی ........

حیران و سردرگم به ساعت دیدم 4 صبح بود و خواب به کُلی از چشمامه پریده بود تا وقتی روشن شدن آسمان نخوابیدم و فقط فکرم درگیر بود به هر حال از همه مهمتر اینه که امروز دگه حاجی بی بی و مهتاب میاین اووقت می تونم تمام ای سوالاته از خودیو بپرسم

_ چی میگی بچه جان مهتاب خبر شه تو به کتابچه یو دست زدی باید فاتحه خو با زبان خود خو بخونی 😄

امروز قراره مهتاب برسه نی؟ اوووه ای کتابچه هرچی زودتر باید بجایو بگذارم!!!🤦‍♂
لباس درست و مناسبی پوشیده پیش از بیدار شدن بقیه آرام آرام رفتم و کتابچه به مثل اول بجایو گذاشته وبیرون شدم

" ههه خونه ازینار دزد هم ببره کسی اگاه نمیشه " 😁

_ محمد جان تو هستی؟؟

هموته که می خواستم از در بیرون برم بدون روگشتاندن سر جا خو میخ کوپ شدم

_ محمد؟؟

با پاشنه پاه رو گشتاندم و با یک لبخند مسخره یی به چهره زن کاکا دیدم


@book_study121
04/21/2025, 22:21
t.me/book_study121/7298 Link
#یک_عاشقانه_آرام

«آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد ؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ!»

#ناشناس
@book_study121
04/21/2025, 21:27
t.me/book_study121/7296 Link
هیچ وقت باورمان نمی‌شود که شاید آنقدر که بقیه به چشم ما مهم‌اند، ما برایشان مهم نباشیم.

• گراهام گرین

@book_study121
04/21/2025, 17:57
t.me/book_study121/7295 Link
-

جرأت کنید راست و حقیقی باشید.
جرأت کنید زشت باشید.
اگر موسیقی بد را دوست دارید،
رک و راست بگویید.
خود را همان که هستید نشان بدهید.
این بزک تهوع انگیز دوروئی
و دو پهلویی را از چهره روح خود
بزدایید، با آب فراوان بشوئید

@book_study121
04/21/2025, 12:20
t.me/book_study121/7294 Link
ترفند و نکته های آموزشی 🩵🔖
@Growthmagazines
مطالب انگیزشی مثبت اندیشی 💚📚
@Growthmagazines
آگاهی های ناب دسته یک 🤍🪄
@Growthmagazines
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅

🌸𐇵 روانشناسی آرامش ذهن
🍭𐇵 دلنوشته‌های بانو نورانی

🌸𐇵 مجله پزشکی زیبایی
🍭𐇵 حس عاشقانه یار

🌸𐇵 کتاب ، سخن بزرگان
🍭𐇵 کپشن بیو انگیزشی

🌸𐇵 روزهای شیرین زندگی
🍭𐇵 شعر ناب بنوشیم

🌸𐇵 سخنان عالی مقبول
🍭𐇵 ژستهای عکآسی دخترانه

🌸𐇵 دکلمه و دلنوشته شعله
🍭𐇵 جدیدترین ترفند روز

🌸𐇵 بیـــو تـک خـطی
🍭𐇵 راز و رمز شادابی

🌸𐇵 شهر زنبور عسل
🍭𐇵 در مسیر نور

🌸𐇵 فالکده بانوان (گندم)
🍭𐇵 دانلود (فیلم+سریال)

🌸𐇵 دیدنی جذاب و متنوع
🍭𐇵 گروه (خانه هنرمندان)

🌸𐇵 کافه شعر 13 ،
🍭𐇵 مدیتیشن‌ ، لایف استایل

🌸𐇵 فیلترشکن VPN رایگان
🍭𐇵 شعر سعدی حافظ

🌸𐇵 کلبه کوچک من
🍭𐇵 سځڔڱاہ آڔاݦݜ

🌸𐇵 تبلیغات خلاقانه بساز
🍭𐇵 دوبیتی های عاشقانه

🌸𐇵 متن، شعر و سخن
🍭𐇵 لینـڪدونـے گلوریـا

🌸𐇵 کتابخانه نیمه‌ شب
🍭𐇵 گـروه آمـوزش گـویـندگـے

🌸𐇵 آواے شـمـا هنرمندان
🍭𐇵 زیباترین اشعار شاعران

🌸𐇵 دوره خفن پولسازی
🍭𐇵 خاصم دوستت دارم

┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
ادمین‌تاییدیه‌وشرکت‌در‌لیست🍓
04/21/2025, 11:32
t.me/book_study121/7293 Link
مولانا یه جمله داره که باید با طلا نوشت!

"چون که اسرارت نهان در دل شود،
آن مرادت زودتر حاصل شود..."

#مـــولانـــا_بلخی

@book_study121
04/21/2025, 10:05
t.me/book_study121/7292 Link
صبح بخیر 🌞🌇

تا صبح دم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد ومن از تو دم زدم

#حسین_منزوی

@book_study121
04/21/2025, 09:00
t.me/book_study121/7291 Link
#شب_بخیر

@book_study121
04/21/2025, 01:05
t.me/book_study121/7290 Link
دلتنگشی ؟! بفرست واسش بمیره برات
@TEXT_Ghamgin ❤️‍🩹🔥•
میشه اجازه بدی با تکستات گریه کنم؟
@TEXT_Ghamgin 🖤📝•
04/21/2025, 00:29
t.me/book_study121/7289 Link
#سرگرمی🍓
اسم‌تان را جمع کنید ببینید چه شعری ساخته میشه...😉

الف..........ای مهربان یارم
ب............باعشق تو میمانم
پ............پای خسته ای دارم
ت............تا هستی منم هستم
ث............ثابت میکنم هستم
ج.............جان من فدای تو
چ.............چند وقتی بمان بامن
ح.............حال از من نمیپرسی

خ.............خوابم با تو شیرینه
د.............در جانم زدی رخنه
ذ.............ذره ذره آبم کن
ر.............رسوای جهانم کن
ز.............زلف خود پریشان کن
ژ.............ژنده جامه ای پوشم
س...........سر برشانه ام بگذار
ش...........شوق من دو چندان کن
ص...........صبح من تو روشن کن

ض...........ضربان دلم بشنو
ط............طاهرگشته‌ام با تو
ظ............ظهر عاشقی بنگر
ع............عاشق شو تو هم چون من
غ ...........غم غربت دلم بشکست
ف...........فریاد دلم بشنو
ق............قربان دو چشمانت
ک............کردی همچو فرهادم
گ............گم گشته دو دستانم
ل.............لای موج موهایت

م.............مروارید چشمانت
ن.............نور دیده من شو
و.............وصف جمله خوبیهات
ه.............هر دم بر زبان جاریست
ی............یادی از دل ماکن


‌‌شعری که از اسم‌تان ساخته میشود
برایم کمنت کنید🙃👀

@book_study121
04/20/2025, 22:45
t.me/book_study121/7288 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_82


از خواب بیدار شدم اما ایبار کاملاََ با یک احساس متفاوت که سر شار از شوق و هیجان بود و بعد از ساعاتی وظیفه رفتم
چون ای روزها به‌موتر رفت ‌و آمد‌ می کنم رفتن‌ به وظیفه هم بری مه آسان ‌تر شد شب شد و خانه به یک جنب و جوش دگه یی به سر می برد رخشانه ‌همراه با دخترک و شوهر خو آماده بود دختر رخشانه خواهر زاده شیرین‌ ماما مریم جان یک ساله شده و چهار قاوک می کنه تا ناوقت های شب همرای شفیع جان‌گرم قصه و اختلاط بودیم‌ اما هر لحظه بری خواندن ادامه مطلب از کتابچه مهتاب بی قراری می کردم چون‌شب تنها فرصتی بود ‌که می تونم با آرامش سخن‌ها مهتابه بخونم بلاخره ساعت های 12 شب رخشانه با شوهر خو خوابیدن و مه هم ب اطاق خو پناه آوردم ، دروازه قفل کرده به روی جای خو شیشتم

_ خوووب کجا بودم؟!

" چی می شد اگه این غصه های که به تنم رخنه ایجاد کرده همش قصه بود و بس! چرا ای روزها همه تنهایی ام را به رُخم می کشند ، مگر بی کسی چی عیبیست که باید همیشه لحظه های خوب زندگی ام را سرکوب بسازه یعنی تنها سهم مه ازی دنیا تاوان دادن گناه نکرده ام است؟؟ "

138.../10/15

با خواندن ای مطلبیو فهمیدم که تک تک کلماته با ناراحتی چیزی از عمق قلب نوشته حتی جای قطرات اشک روی صفحه خشک شده بود با دیدن تاریخیو و کمی فکر کردن چیزی به ذهنم خطور کرد

_ اگه اشتباه نکنم شاید ... شاید ای بی کسی ، تنهایی ونمی فهمم غمو غصه مربوط به روزی بشه که مه او حرفا بریو زدم!!
حالی که فکر می کنم او گپا واقعاً زشت و زننده بود ای موضوع برمی گرده به روزی که آغاجان راجب رسمی شدن ازدواج مه و مهتاب بری مه گفتن او روز با شنیدن ای حرفا کمی عصبانی شدم اما وقتی مادر یک عالم درباره مهتاب بد و بی راه گفتن همو لحظه جوش آورده و به سمت مهتاب رفتم و از بازویو گرفته داخل خونه کشیدم نخواستم به جلو همه اور تحقیر بسازم اما باید ای کاره می کردم که مهتاب به مه امیدوار نباشه و پیش ازیکه در دلیو نسبت به مه احساسی پیدا شه اور سرکوب بسازم و نا خواسته تمام او حرفا زشته نثاریو کردم اما بعد ها متوجه شدم که مهتاب اصلاً ازی موضوع آگهی نداشته ای فقط تصورات بی جایی مه درباره یو بوده

صفحه رو گشتاندم تا بقیه هم بخوانم

" نمیدانم چقدر وقت لازم است تا دیگران دردی را که در زیر نقاب خندان من وجود دارد کشف کنند "

" سکوت همیشه به معنای رضایت نیست گاهی یعنی خسته ام ازینکه مردم هیچ اهمیت برای فهمیدن نمی دهند توضیع دهم "

" اشتباهم این بود هرجا رنجیدم خندیدم ، فکر کردن درد ندارد ضربه هایشان را محکم تر زدند "

هرچی که بیشتر میخوندم تمام دردای بود که به دل خود داشته ونوشته تا جایی که خواندم دریغ از یک خاطره خوش فقط وفقط از غم دل خو نوشته بود با ای ناراحتیو مه هم ناراحت شدم ساعت از 2 شب هم گذشته بود برقه خاموش کرده وبعداز فکر کردن زیاد بلاخره خوابیدم

4 روز بعد ....

بازهم مثل شب های گذشته طبق عادتی که به ای چند شب پیدا کردم کتابچه بود و چراغ و دل مشتاق و بی قرار مه بری خواندن!

" عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد "

_ جاااان!😳

اولین مطلبه که از عشق وعاشقی نوشته!
بری رفع سوالات درون خو ادامه کتابچه خواندم

" تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد "

"مولانا"

" اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من ، دل من داند و من دانم ودل داند و من
خاک من گل شود و گل شکند از گل من ،
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من "


@book_study121
04/20/2025, 21:41
t.me/book_study121/7287 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_81


_خوووب کجا بودم!
_هااا صفحه دوم بودم

با خواندن تک تک از جملاتی که نوشته بود مشتاق تر و کنجاو تر می شدم تک به تک کلماتی که نوشته بوده چندین بار‌ خوانده و تحلیل تجزیه می ساختم

_ای دختر حتی کتابچه خاطراتیو هم مرموزه هیچ چیزه واضح ننویشته

اما بازهم علاقه مه به خواندن زیادتر شده می رفت و ‌منصرف از خواندنیو نمی شدم!

"پروردگارا صبح دیگری از راه رسید چشمانم را در انتظار تو گشودم ، تا دلم را لبریز کنم و از دیدن خورشید تا ذوب کند سختی های کسالت و اندوه را برای وصل به عشق تو
چه سفینه یی بهتر از دعا و نیایش؟؟
روشن کن دلم را از نور بی زوالت،‌میدانم دست خالی بر نمی گردانی ام

138.../5/18

_ای تاریخ مربوط به کیه؟؟🤔

پیش خو حساب کتاب کردم فهمیدم‌که مربوط برج سرطان دو سال پیش میشه اما روزیو دقیق به یاد نیاوردم خب بگزریم!
همورقم صفحه‌بعدی ورق زدم

"ریشه ام در بهار است و برگهایم در پاییز!
نه سبز‌می شوم و‌نه زرد ،‌ این روزها حالِ درختی را دارم که فصل ها را نفهمیده"

138.../5/28

"بعضی ها هم مثل دستگاه سیتی اسکن می مانن ، فقط حی به وجود‌تو دنبال عیب می گردن خدا ازی آدما‌نگزره"

138.../6/2

_خدا میفهمه اینجی خودی کی سر‌جنگ دیشته که از عصبانیت خو حتی به ای کتابچه بی زبان هم به خرج داده😂

"هرزگاهی هم باید دور شوی از هیاهوی دنیا، قید منطقت را بزنی و تا سر حد مرگ دیوانگی کنی، گاهی تنها دیوانگی علاج کار است"

_ اممم دقیقاََ

"بعضی آد‌م ها را باید بگزاری جلو و یکسر برینا نگاه کنی‌ و هی خیره شی طرفینا و با خود بگی هیچ وقت نباید مثلی ازی آدما بشی!"

به پایین هم شکلک دهن کجی کشیده بود با خواندن ای متنیو که دقیقاََ مخاطبیو نشتاختم بی صدا با خود می خندیدم

_هااای از دست تو!😂

"بعضی به دنیا آمادن تا فقط آکسیجن ‌هوا هدر بدن دقیقاََ مثلی همی کلاغ سیاه خودما"

ایبار دگه جلو خنده خو گرفته ‌نتونستم و بالشته دم‌ دهان خود گرفته و با صدا خندیدم هدف ای جملیو صد در صد خود مه هستم‌ چون یکی دو بار دگه‌هم کلمه کلاغ سیاه از زبانیو شنیده بودم!

_مه چی وقت به تو بدی کردم‌که به نفس کشیدن مه‌مشکل داری هههه

با یاد آوری چیزی به عجله به کتابچه دیدم تا تاریخیو بفهمم فکر کنم دقیقاََ مربوط به روزی میشه که دستبندیو بالای درخت انداختم🤔!
کاشکی راجب ای موضوع کمی بیشتر مینوشت اما‌مهتابه دگه با یک جمله خورد خو تمام‌هدف خو به طرف می رسونه!
موضوع جالب شده میرفت که دوباره همه جا‌تاریک شد😐

_انه حالی خدا بهتر کنه ،‌ چراغ اتیغی مادر مه‌تیل خلاص کرد😦
_به نظرم بری امشب همیقدر کافیه چون‌ تا آمادن‌مهتاب هنوز 5 روز دگه مانده اگه‌همه به یک شب تمام‌ کنم چیزی بری سرگرمی نمی مانه!

کتابچه زیر بالشت خو گذاشته چراغه از بین‌ راه کنار زده و بعد از کمی وقفه خوابیدم


@book_study121
04/20/2025, 21:40
t.me/book_study121/7286 Link
#انگیزشی

🤍The first step in getting anywhere is to decide you're not willing to stay where you are.

اولین قدم برای رسیدن به هر جایی اینه که تصمیم بگیرید حاضر نیستید جایی که هستید، بمونید.

@book_study121
04/20/2025, 17:30
t.me/book_study121/7284 Link
#نصیحت

«همه‌ چیز را رها کن،
به جز دلی که برای خوشحال کردنت، دست به هر کاری می‌زند.»

#غسان_كنفانی

@book_study121
04/20/2025, 14:39
t.me/book_study121/7283 Link
╔═🌿═•ೋೋ•═🌿═╗
دانستیهای درباره‌ی گیاهان دارویی🥑🍏
@health4020
خاصیت و فواید مواد غذایی🥗🌽
@health4020
╚═🌿═•ೋೋ•═🌿═╝
04/20/2025, 11:30
t.me/book_study121/7282 Link
#در_خواستی

📔من و استادم
👤الیف شافاک

@book_study121
04/20/2025, 10:46
t.me/book_study121/7281 Link
04/20/2025, 10:45
t.me/book_study121/7280 Link
-

آدم ها فقط عادت میکنند به جای خالی ، اما یک آهنگ ، یک عکس ، یک اسم میتواند ظرف چند ثانیه تو را به سال ها قبل ببرد و چنان ویرانت کند که انگار هرگز توانایی برگشتن به خودت را بدست نخواهی آورد

✍سیندخت
@book_study121
04/20/2025, 10:42
t.me/book_study121/7279 Link
بهار ثانیه ثانیه می آید…
و اینجا کسی هست که
به اندازه شکوفه های بهاری
برایت آرزوهای خوب دارد…🌸

روزبخیر🌻


@book_study121
04/20/2025, 09:01
t.me/book_study121/7278 Link
#ارسالی_قشنگ_شما


دردل شب یادی توبیدارم کردبابغض بی صدا بی گرفتارم کرد.
تورفتی دلم هنوزایجاست..
باخاطرهایت توتنهای تنهااست... 🥀..

#عثمان
@book_study121
04/19/2025, 23:27
t.me/book_study121/7277 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_80


مه: چطوری جوان!
میلاد: کجایی تو لالا از کیه مادر سراغ تور میگیرن بیخی پریشون شدن
مه: همینجی بودم همی چهارطرفا!

دستی به شانه های میلاد کشیده پیش ازی که با مادر روبرو شم کتابچه به جای امنی گذاشته و سمت مادر رفتم


"مهتاب"

صبح با صدای هیاهوی خروسا و هوای سرد زمستانی که باعث سردی مه میشد از خواب بیدار شدم و بیشتر به لحاف پناه بردم ای سردی که به جای گرمی پناه ببری خیلی به مه خوشاینده
کمی به اطراف دیدم که مادر در حال قرائت قرآن شریف دیدم

مه: صبح بخیر مادر
مادر: صبح تو بخیر بزغاله گک!
مه: هههههه فدای ناز دادن شما!
مادر: وخی مادر وخی، برو ببین بی بی تو کار مداری ندارن

برخلاف میل خو به هزاران‌ جبر از جای گرم‌و نرم خو بلند شده جا خو جم ساخته از اطاق بیرون شدم چون‌خانه ها گِلی و قدیمی بود آشپزخانه ها دور‌تر از خانه های نشینمند بود تمام اطاق ها سراغ بوبو گرفتم که نبودن ناچاراََ پالتو پوشیده و آشپز خانه رفتم

مه: سلامونه!

بوبو که در حال آتش تنوری و پختن نان خانگی بودن با شنیدن صدا مه رو گشتاندن

بوبو: وعلیکم‌ صبح تو بخیر!
مه: صبح شما بخیر،‌ایشته خب آشپزخانه گرم آماده‌ آآخی❤️
بوبو: صبح وقت وخیزتم‌گفتم‌ قلِف پخته کنم که خودی شیرا خو بخوریم
مه: ههههه از بس به خوراک مه صبح به صبح قلِف و شیر دادین بیخی چاق شدم
بوبو: وووی نه نه کجا تو چاقه شما ها جوانین مگرم حالی زمین با قدم ها شما به لرزه میفتاد روز اول که اینجی آمادی از تو بترسیدم

به اینجی که رسیدن صدا خو آهسته کرده سر خو به طرفم نزدیک ساختن

بوبو: نی که مادر جواد جو به تو نون‌نمیده؟ حتمن او پولکای هم که بابا تو ری میکنه همه به کیسی خو میزنه!😒

از ای همه روک بودنینا مر خنده گرفت بلند زدم زیر خنده

مه: وااااای بوبو نی بخدا ایقذر که حاجی ننه به خورد و خوراک مه توجه دارن حتی خودم هم ندارم یک وقتی ای گپا به خودینا نگین که دست مر گرفته به دقیقه نکشیده مر به شهر میبرن😂
بوبو: هااا خاطری!😒
_از همو هیزوم ها کمی بیار که آتش رو به خاموشیه

از هیزم های داخل طاقچه گرفته به بوبو دادم بعد از نیم ساعت که نان های خانگی با قلِف های شیرین و سرخ پخته شد داخل خانه شدیم و همه با هم که بر علاوه ما سه نفر نادیه "دختر ماما فیروز" زنماما "مادر نادیه" و خواهر برادرایو با خود ماما فیروز سر سفره شیشتیم و با هم صبحانه گرم و صمیمی نوش جان کردیم
طرفای عصر گندم برشته های زنماما فیروزه گرفته با ترمز چای همرای نادیه پشت بام شیشتیم و به صحراها دیده نوش جان‌کردیم

"البته نا گفته نمانه چون مه گندم برشته خوش دارم به تنهایی میخوردم"

نادیه هم فقط چای مینوشید!

به مدت ای دو هفته به مه خیل خوش گذشت و تونستم حدی اقل کمی یاد و خاطرات محمده فراموش کنم کاش بعد از ایکه ازینجی رفتم درباره یو فکر‌نکنم

نادیه: حیرونم بخدا که تو ایشته ای گندما کلَپَک میزنی!😒
مه: آدم واری،‌تو هم بخور امتحان کن بخدا بد نمیبینی!😋
نادیه: وخیی .... نمام‌ایته چیزا
مه: امم....اختیار.....داری....جانم نخور کسی به زور به تو نمیده!
نادیه: بریم‌که حالی وقت نمازه مردم به مسجد میرن ما اینجی نبینن که بده
مه: ها خودم بریم‌ مرم یخ زد

بام های مردمان ده زینه نداره و به حالت شیوه گی‌ کاه گِل ساخته بود که مه و نادیه هم هر بار که اینجی میامادیم وقت پایین شدن با هم جلو کُنَک زده و به حالت دوِش پایین میشدیم واقعاََ ازی کار لذت میبردم و یک عالم با ای کار خو میخندیدیم و خوش میگزراندیم


* * * *


"محمد"


شب بخیر گفته و داخل اطاق خود شدم از صبح بی صبرانه منتظر ای لحظه برای خواندن کتابچه بودم دفتر خاطراته از پشت الماری کشیده و زیر کمپل با حالت نیم خیز نشستم و همو دومین صفحه باز کردم

"آری! آغاز دوست داشتن........"

_ااااه چیکار شد!!
_چری یک باره گی همه‌جا تاریک شد؟؟
_نکنه برقا رفته باشه!
_اووووف نی‌دگه!🤦‍♂

مجبوراََ از جا بلند شدم و به امید ایکه فیوز پریده باشه بیرون رفتم

مه: کسی هسته؟؟
مادر: ها مه هستم، فکر کنم برقا همه گی برفته
مه: فیوزه چیک کردین؟؟
مادر: از خونه همسایه هم برفته
مه: اوووف لعنت به ای چانس که مه دارم!
_مادر چراغ تیلی دارین؟؟
مادر: بی ازو خو میشدی چراغ مایی چیکار؟؟
مه: چیزه.....ام....خب صبا یک قضیه خیلی مهمی دارم باید حتمن یک مطالعه بکنم!

"دروغگو هم خودشما☺️"

مادر: حالی از کجا اور بیرون کنم‌به تو؟
مه: شما بگین مه خودم‌ پیدا میکنم🙂

مادر طبق عادت همیشگی نِق نِق کنان رفتن و بعد از چند دقیقه با چراغ رکابی آمادن

مه: یااااری دست شما درد نکنه، سخت به درد مه خوردین!
مادر: اگه تیل خلاص کرد بوتل داخل آشپز خانه هسته باز هوش کنی به تاریکی ها اونار چپه نکنی به مه دردسر بسازی!
مه: ههههه باشه متوجه هستم تشویش نکنیم

شب بخیر گفته به روی جای خود پناه بردم

@book_study121
04/19/2025, 21:59
t.me/book_study121/7276 Link
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_79


* * *

دو روز دگه هم گذشت صبح وقت از خواب خیزتم وضوء کرده نماز خواندم هرچی کوشش به خوابیدن کردم نشد فکری به سرم زد که خودم دلیلیو نمیفهمم ناخود آگاه از جا بلند شده و به طرف خانه حاجی بی بی رفتم نسیم سردی به صورتم برخورد کرد زمین نمناک نشان دهنده باران دیشبه ثابت میسازه دست بردم به دستگیر دروازه خونه بی بی اما قفل بود اول لای فرش و بعداً بالای راوک دروازه دست بردم کلیده پیدا کرده دروازه باز کردم و داخل دهلیز شدم میفهمم ای کارم اشتباه و غلطه اما ....دست خودم نیه انگار به جستجوی یک چیزی هستم فکر‌میکنم یک چیزی خیلی با ارزشی داخل ازی اطاق پنهان شده دروازه اطاق مهتابه با صدای خیلی آرامی باز کرده و داخل شدم
با داخل شدن خود آرام آرام کلیده کشیده و از داخل قفل کردم

_خووو از کجا شروع کنم!🤔

همه‌چیز خیلی منظم به جایو گذاشته بود اول دست بردم‌ به الماری کوچکی که به دیوار نصب بود

"مه چیکار میکنی اصلاََ چری حالی اینجی آمادم؟؟ کارم اشتباه بود و خودم میفهمم ای اطاق حریم خصوصی کسی میشه"

به ندای درون‌خود توجه نکرده شانه بالا انداختم

_بیخی باشه ای دختر هم بیگانه که نیه محر ....

سر تکانده داخل الماری کوچک کتابهایو که خیلی با سلیقه چیده شده بود دیده
به چهار اطراف اطاق نگاه انداختم‌ پرده دم طاقه کنار زدم که خیلی چیزا جالبی دیدم غیر اراده لبخند‌ به لب ها مه جای باز کرد همه وسایل دوران طفولیتیو که شامل یک شیشه پر از گُله های رنگارنگ که به روی شیشه نام مسرور ذکر شده بود گذاشته بود شیشه گرفته و خوب نگاه کردم بعد ازو به عروسکی پینه کرده دیدم

_هههههههه ای همو عروسکی است که مه قیچی کرده بودم
_یعنی تا حالی ایر با خود نگاه کرده!!

عروسک کمی چرک شده بود اما‌ به هر حال بغیر از او بلای که مه سریو آورده بودم همه جایو نو بود
همی قسم تک تک وسایلایو از نظر میگزراندم که ......

_نه دگه!😳 ای پیش مهتاب چی‌ میکنه؟؟؟

تیرکمانی که مه با او بازی میکردم و تا چندین مدت پشتیو میگشتم حالی به اینجی به اطاقی که مربوط مهتاب میشه یافتم، با دیدنیو لبخندم عمیق تر شد بعد از چند دقیقه دید زدن به اطراف اطاق که چیزی دستگیرم نشد خواستم از اطاق بیرون‌برم که از داخل آینه متوجه چیزی شدم که از بالایی الماری کنجِ خیلی کوچکیو بیرون زده بود بالی بالشت پای گذاشتم و کتابچه یی که به او قسمت بوده بیرون‌کشیدم با اولین صفحه یی که ورق زدم به خط خیلی زیبایی نوشته بود

《رفیق لحظه های من》

Mahtab..


_دقیقاااا، ای همو چیزیه که به دنبالیو میگشتم!!!🤩✌️

کتابچه دفتر خاطرات بود دومین صفحه هم ورق زدم

"آری! آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه نا پیداست، من به پایان دیگری نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست ...."

کتابچه بسته کردم و از ادامه خواندن مطلب خود داری کردم

_دفتر خاطرات هم جزئی از مسایل خصوصیه نه؟!

دوباره کتابچه به قسمی اول به جایو گذاشته و از اطاق بیرون رفتم تا خواستم دروازه دهلیزه باز کنم یک چیزی در بین دلم‌ مانع رفتن شد

_اوووف نمیشه!🤯

با عجله کتابچه گرفته بین کورتی خو پنهان ساختم و قسمی که کسی متوجه حضور مه نشه از خانه بیرون زدم تا داخل سرا خود ما شدم و میلاده دیدم که داخل حویلی قدم‌ میزد

@book_study121
04/19/2025, 21:58
t.me/book_study121/7275 Link
Search results are limited to 100 messages.
Some features are available to premium users only.
You need to buy subscription to use them.
Filter
Message type
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found
Messages
Find similar avatars
Channels 0
High
Title
Subscribers
No results match your search criteria