#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_97
تا بخوابم
منصور: وخی نون بخور!
مه: نمااام!
منصور: به تو گفتم وخی ، وخی دگه!
مه: به .... گفتم نمام ، نمام دگه!
منصور: بخاکی نخور ، نخور تا بُمری!😡
صبح با صدا تلیفون منصور از خواب بیدار شدم تلیفونه نگاه کردم دیدم محمده هر چیمنصوره صدا زدم بیدار نمی شد گرچه از دیروز تا حالی ازو قهرم و اصلاََ خودیو صحبت نکردم مجبوراََ بری بار چند صدا زدم اما سازگار نبود با تردید تماسه اوکی کردم
مه: بلی!
_منصور ای پرواززز..... مهتاب تونی؟
مه: بلی
محمد: چطوری؟
مه: خوبم ، منصور خوابه
محمد: خووو...چیزه.... پرواز شما ساعت چنده؟؟
مه: 8 صبح!
محمد: خو حالی که ساعت شش شده اور بیدار کن که باز از ای عقب نمونیم
مه: باشه
محمد: چری عصاب تو خرابه؟
مه: مه ازی قهرم خودتو زنگ بزن که بیدار شه
محمد: جدی میگی؟
مه: به نظر تو به ای صبح وقت وردار شوخی دارم؟
از پشت گوشی احساس کردم هی محمد کوشش داره تا جلو خنده خو بگیره بعد از چند ثانیه وقفه با جدیت گفت
محمد: به هر حال حالی وقت قهر کردن نیه کوشش کن منصوره بیدار کنی اگه نی از پرواز جا می مونی اینجی مادر تو خیلی بی قراری می کنن
مه: خبه باشه فعلا بای!
بلند خندیده کش دار گفت
محمد: باااای
"وووی مه چیکار کردم😳 بای چیه؟؟ احمق🤦♀"
ایبار با حرص بالشته به ضَرَب از زیر سر منصور کشیده و محکم به سریو زدم
منصور: غولی تو؟؟
مه: اگه بی ننگی نمیشه وخی که ساعت هفته!
سراسیمه روی جا خو شیشت
منصور: چییییی؟؟؟؟؟😳
_بااااا بیخی دیر شده
با عجله سمت گوشی خو رفت و ساعته دید بعد نگاه غضبناکی به مه انداخت مه هم شانه بالا انداخته گفتم
مه: فکر کنمگوشی تو خرابه😕
بلاخره با تاخیری کمی به طیاره شیشتیم ای بار بدونترس و استرس کاملاََ ریلکس بودم با نشستن طیاره پایین شده و از ترمینال خارج شدیم به طول ای سفر اصلاََ به شوخی ها منصورتوجه نکردم کمی به اطراف چشم چراندیم تا محمده پیدا کنیم
منصور: ازی طرف بیا
محمد هم با دیدن ما به سمت ما آماد
محمد: بهه بهه خوش آمادین سفرا بخیر
منصور: عاقبت بخیر ، بیخی به ای مدت از آمادن مابیزار شدی
با یکدیگر بغلکشی کردن و بعد مه و محمد باهم سلام علیکی کوتاهی کرده و به موتر سوار شدیم
مه: باااا چرینمی رسیم دگه!
منصور: می رسیم هفتکی مه!
مه: خودی تو نبودم😒
محمد از آینه به مه دیده گفت
محمد: خودیمهبودی😳
مه: نی خودی تو هم نبودم😒
هر دو با یک صدا با هم خندیدن منصور رو به محمد کرده گفت
منصور: خود خو خودی ازی نگیر کهامروز وحشی شده
و بعد با لحن باحالی ادامه داد
منصور: مر دگه توووبه که خودی زنجماعت به مسافرت برم!
ای لحن گپ زدنیو باعث خنده مه شد اما سیاست خور حفظ کرده خنده خو کنترل ساختم بعد از دقایقی که بری مه ساعت ها گذشت به خونه رسیدیم به محض ایستاد شدن موتر دروزاه باز کرده و پشت سر هم زنگ دروزاه می فشردم
محمد: اونجی نین به خونه ما هستن
تا خواستم به ای سرا دگه بزنگم
محمد: صبر کن!
و به کلید دست خود اشاره داد با باز کردن دروازه با عجله طرف خونه دویدم هر قدم که نزدیکتر می شدم توان به پاها مه کمتر شده می رفت کمکم به نفس نفس افتادم لرزش از وجود مه گم نمیشد حتی راه زینه ها هم به مه طولانی شده بود به محض رسیدن دم دروازه همه گی به یک نگاه دیدم مسرور ، مبینا ، مادر ، بابا
توان قدم برداشتن نداشتم و شوک زده همونجی ایستاد شدم کهمادر فاصله از بین برده و مر به آغوش خوکشیدن صدا گریه و فرشانه بود کهپشت سر هم به گوش می رسید به دقایق خیلی طولانی فقط به یک حالت به آغوش یکدیگر بودیم و تنها بوی همَ استشمام می کردیم
_تیاره دگه بگزار مه هم دختر خو ببینم
با صدا بابا از آغوش مادر بیرون آماده و به آغوش بابا پناه بردم پشت سر هم با مبینا که حالا هم قد مه شده بود و مسرور که مه به نصفه یو می رسیدم بغل کشیکردیم
جالب اینجی بود مسرور از همو اول که مر به آغوش خو گرفت با صدای بلندی گفت
مسرور: بیاگُله باز ما!
کههمه به یک صدا خندیدن،او لحظه بی معرفتی نکرده و دنبال حاجی ننه گشتم که به کنج اطاق با چشمان اشکی عاجزانه نشسته بودن خم شده دستا چروکیده یینا بوسیدم و با بقیه هم سلام علیکی کردم مبینا کمی به قِسم عجیبی به مهنگاه می کرد انگاری با مه غریبه شده بود اما به او حق میدم روزی که رفت خیلی خورد بود باید هم مر فراموش کرده باشه
@book_study121