#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند #نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_96
* * *
3 روز مکمل بخاطر پاسپورت و انترویو "مصاحبه" و بقیه کارها گذشت به ای مدت یکبار هم بازار رفتیم و یک پالتوی خیلی شیک که تا پائین زانو میاماد گرفتم هرروز غذای بیرونه میخوردیم امروز هم بعد از انجام کارهای اداری با اسرار مه به بازار آمادیم چون میخواستم بری بهار ، حاجی ننه و ساناز تحفه بگیرم وقت حساب کردن پول دست به کیف خو بردم و پولایی که از مدتها بدینسو جمع کرده بودمه کشیدم
منصور: بااااا چی پولی داری کدو بانکه زدی؟؟
مه: همو بانکی که تو زدی 😂
منصور: مه از خو آبرو دارم بی سرو صدا پس به کیف خو بگذار
مه: خودمه به پول خو ....
منصور: هیسس دگه🤫
مه:😐
بری حاجی ننه یک شال خیلی سنگین و زیبایی گرفتم یک بولیز به بهار و یک دستبندی هم به ساناز گرفتم
منصور: امی بهاره ندیدم هم ، کلان شده یا نی!
مه: نی برار جان هنوزم هموته چهار قوَک میکنه گاهی هم دستا خو به دیوارا گرفته راه میره😐
منصور: اوته خبرم پیش از رفتن ما به راه افتاده بود😡
مه: خب سوال جالبی کردی ها دگه مه کلون شدم او ایشته نمیشده 😂
منصور: هنوز هم هموته زبان درازی میکنه؟؟
مه: هااا بابا هنوز بدتر هم بشده مه که پیشیو عاجز آمادم تو دگه تصور کن ایشته بلائیه
منصور: اووو یعنی از تو هم شیشک تره؟😳
با گفتن شیشک یادم از محمد آماد همیشه وقتی عصبی میشد با حِرص به مه شیشک می گفت یادیو بخیر!
منصور: صبا هم کمی به سفارت کار داریم وقتی اونجی کار ما خلاص شد اگه دوست دیشتی باهم طرف جلال آباد بریم خیلی جاها دیدنی داره ساعت ما تیر میشه
مه: تو از کجا میفهمی که جاها دیدنی داره مگم برفتی؟؟
منصور: ها وقتی با مادر و بابا طرف کانادا قاچاقی میرفتیم از همی راها تیر شده بودیم اما او وقت اصلاََ خوشایند نبود چون تو خودی ما نبودی مادر همیشه گریه میکردن وضعیت همه بهم ریخته بود
حالی دوست داری بری؟
مه: ها خوش خو دارم ...منتها مادر اینا چیکار میشن اونا فعلاََ آمادنی نین؟؟
منصور: اونا فعلاََ نمیاین شاید آمادنینا دو سه روز دگه هم وقت بگیره
مه: باشه پس بریم!😁
منصور طرفم لبخند زدو به راه خو ادامه دادیم کمی دگه هم داخل بازار گشتیم و طرفای شام به هتل بازگشتیم بعد از خوردن غذایی که منصور سفارش داده بود به مبایلیو زنگ آماد منصور در حال گپزدن با مبایل بود که اشاره داد باباین بعد از قطع تماس با لبخند گفت
منصور: خوش خبری بابا اینا پسفردا عصر به هرات میرن بخیر
با شنیدن ای گپ جیق خفیفی از سر خوشی زدم
مه: واااای پس ما هم بریم بریم!👏
منصور: کجا بریم؟؟
مه: هرات دگه!
منصور: مثلیکه نفهمیدی گفتم پس فردا، او هم عصر میرسن مهو تو همهمو پس فردا میریم بخیر، صبا هم جلال آباده میگردیم
مه: وی مه خوش دارمقبل از اونا خونه باشم😔
منصور: اونا عصر میرسن مه و تو صبح حرکت میکنیم تا قبل از ظهر خونه ییم دلجم باش
مه: قول میدی؟؟
منصور: قول میدم
دگه چیزی نگفتم چونامروز از صبح خیلی راه گشته بودیم هر دو خسته خوابیدیم
دو روز بعد....!
_ خب ما بری صبح تکت گرفته بودیم!
_ بیادر جان مثلیکه متوجه نیستین، عرض کردمخدمت تان که آب و هوای شهر خراب است پرواز امروزتان کنسل شده!
مه: مه کو گفته بودم ازچکر رفتن منصرف شو ببین حالی چیکار شد!
منصور: مهتاب سر اعصابم راه نرو
مه: اووووفدگه!
منصور: اوف اوف نگووو
جمله اخیر خو با لحن عصبیی گفت که باعث شد ساکت شم اما خیلی دوست دیشتم پیش از آمادنینا به خونه باشیم مطمینم تا فردا صبح از دست دلخورگیخا مُردم
نیم ساعت دگه هم داخل ترمینال منتظر ماندیم اما سازگار نبود دوباره به هتل برگشتیم به محض ایکه به اطاق رسیدیم دروازه محکم زدم منصور هم نگاهی چپ چپی انداخت و چیزی نگفت
مه: همه گناه از تونه اگه نی حالی مگری ما منتظر آمادن اونا میبودیم
منصور: ایشته زیقی تو!
_ کمی فهم دیشته باش تغیر آب و هوا که دست مه نیه
بغض کردم و چیزی نگفتم با همو پالتو سر خو گذاشتم
@book_study121