#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_93
منصور: بی سر و صدا بدون ایکه کسی دلیل کابل رفتن مابفهمه کابل میریم بر علاوه انجام کارا مربوطه چکر هم میزنیم و وقتی همه چیز آماده شد دوباره بر می گردیم تا او وقت بقیه هم میاین بعد باهم وویشششت به سوی کانادا
و دست خورم به شکل طیاره به طرف آسمان با ویشت گفتن خو بالا برد
مه:یعنی ای بار مه هم ، با شما میرم؟؟😳
منصور: البته که میری فراغ و دوری تا امی حد کافیه
مه: هووررررااااا بااااورم نمیشه🙉 جدی جدی ، جدیه دگه نی؟؟
منصور: هیس جیق نکش
مه: هاااای باشه🤭
منصوری: ها دگه جدی جدی جدیه! حالی هم برو بخواب تا صبح ببینیم چیکار می شه!
مه:اوکی تشکر بابت سوغاتی، شب خوش
منصور: راااستی انگلیسی تا چی حد یاد گرفتی خبر شدم که استاد تو خواستگار تو بیرون شد نا مرد مر دور دیده بوده😡
با شرمندگی سر خو پایین انداختم
مه: آااییی دگه اور به یادم نیارین!
منصور: خبه برو فقط خدا کنه یک دو کلمه یادگرفته باشی
مه: Good mide night!
منصور: آفرینآفرین😂
* * * *
صبح افسانه آماد و مه منصور و مادره به گفته مادریو به نان شب دعوت کرد مههم بری امشب یکی از لباس های زیبایی که لالا منصور بر علاوه او کمره سوغاتی آورده بود پوشیدم رنگ پیراهن لاجوردی رنگه که با پوست سفیدم در تضاده داخل آینه به خو دیدم کاملاََ متفاوت از دگه وقت ها شده بودم شاید هم بخاطر رنگی است که تا حالا نپوشیدم
با صدا زدن منصوری از اطاق بیرون شدم لالامنصور هم کاملاََ آماده بود و مصروف بستن بند ساعت خو بود
مه: بریم بخیر!
با صدا مه سر بلندکرد و مر دیده بریم گفته و انگار تازه متوجهلباسم شده باشه دوباره و ایبار با سرعت به مه دید
منصور: اوووه ایشته مقبول!
مه: از خاطر لباسه
منصور: او کو بی ازو اماصاحب لباس هم نقش داره😉
خنده کرده هر دو طرف دروازه به حرکت شدیم چون مادر از ما کرده وقتر رفته بودن
منصور: کم بود یادم بره
مه: چی!
منصور: هیچیتو برو مه هممیام
و با عجله دوباره سمت اطاق خو رفت مههم منتظر ماندم که به دقیقه نکشیده با چند تا پلاستیک بیرون آماد
منصور: سوغاتی ها یادم رفته بود بریم
مه: بی ازو با زبون خو زنکاکار از خود ساختی اینارم که بدی دگه کُلاََ شیفته تو میشه
منصور: چری کُخ کردی؟ 😄
مه: آخه سالهایه نتونستم دلیو به دست بگیرم تو به یک روز اور از خو ساختی
خنده یی کرد و هر دو خواهر برادر به خونه کاکا جان رفتیم با داخل شدن ماهمه نشسته بودن و به ما می دیدن مه هم سلامی داده پیش افسانه به آشپز خونه رفتم سنگینی نگاه محمده از همو اول احساس کردم دلیل ای نگاه کردنیو نفهمیدم امانخواستم خوشی های که تازه به سراغم آماده با فکر کردن به همچین مسایلی خراب کنم
"محمد"
با همه گیمصروف اختلاط بودیم که آواز خنده های منصور و مهتاب از همو پایین زینه ها به گوش ما رسید تا ایکه به بالا دم خونه رسیدن با وجود ایکه منصور اول داخل شد از همو اول چشمم به مهتاب افتاد کاملاََ یک استایل متفاوتی زده بود رنگی پیراهنی که پوشیده بود اور زیباتر جلوه میداد متوجه خنده چشم هایو شدم اولین باره همزمان با دهان چشمهایو هم می خنده بیش از اندازه خوش به نظر می رسید غرق تماشایو بودم که با صدا منصور به طرفیو برگشتم
منصور: قابل نداره برگ سبز تحفه درویش
مادر: خودتو به ما تحفه یی بچیم همی که به یاد تو بودیم یک دنیا ارزش داره
.جعبه کوچکی هم طرف مهگرفت
مه: به مه هم تحفه گرفتی😳
منصور: گفتم اگه نگیرم شاید قهر شی😂
مه: هههههه تشکر
جعبه باز کردم که یک ساعت خیلی شیکی داخلیو برق میزد به ادامه بحث مجلس گوش سپردم بعد از لحظاتی مهتاب هم با افسانه داخل خونه شده و به جمع ما پیوستن هر دو به پهلوی حاجی بی بی به رو به روی ما شیشتن مهتاب تا به چهره منصور که به پهلو مه شیشته بود دید دوباره انگار چیزی به یادیو آماده باشه خندید کهکورق روی گونه اش با لبخندیو نمای زیباتری میداد
@book_study121