Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_91


کتابچه بسته به جایو گذاشتم سر و وضع خو مرتب ساخته بعد از نگاهی که به آینه انداختم بالا پیش الهام رفتم

الهام: دیشاو هم ماستم بری تو بگم فرصت نشد خیلی چاق شدی آب و هوا ده بالی تو تاثیر کرده

باگفتن ای گپ به یاد حرف محمد افتادم چهره خو غمگین گرفته گفتم

مه: یعنی به مه خوب نمیگه؟؟
الهام: اتفاقاً بر عکس از وقت هم کرده مقبول تر و با نمک تر شدی !!

" هرچی باشه کلاغ جان خو مر مسخره کرد احمق بیشعور ابله کوهدن آااااخ هرچی بگم کمه 😤"

مه: هااااای که پشت نوید خیلی خیلی دیق شده بودم
_ دُیوخ میگی!

نوید که با موترک خو مصروف بود با ای گپم باهمو لهجه شیرین طفلانی خو که ایرقم عکس العمل نشان داد بیش از اندازه با نمک شده بود که هردوی ما
" الهام و مه" باهم زدیم زیر خنده
مه: ههههههه از کجا میگی که دُیوخ میگم گوگولی مه
نوید: اگه دیخ می شدی مَلمَ خودی خو میبولدی!!
الهام: تور کجا میبرد ؟؟
نوید: ببه ده
مه: ههههههه ببه دی 😂

باصدا حاجی ننه یکی یکی زینه ها مینجی زده پائین رفتم

مه: بلی خورشید خاطون؟
مادر: بیا کاکا تو آمادن

با یاد آوری اسم کاکاجواد قسمی که تنها مادر‌ بفهمن به رو خو زده و با صدای آهسته یی گفتم

مه: الاااا ایشته بد مه باید پیشینا می رفتم
_خیره کاکا زمانه عوض شده!

"سوتی دادم حرف خو بلند گفتم 🤭"

با شرمندگی داخل شدم و دستینا ماچیدم تا لحظاتی دیری به خونه بودن و از مه راجب قوم و خویشا پرسیدن و با دادن آزان شام مسجد رفتن

* * * *


امروز از همه روزا کرده وقتر با یک روحیه شاد و سر حال از خواب خیزتم بی دلیل قسمی شاد و خوشحال بودم که لبخند از لبانم پاک نمی شد و فقط و فقط به هر چیز ناچیزی لبخند می زدم خودمه هم ازی همه خوشی در عجبم بعد از مدتها با خوردن غذای چاشت با خوابیدن مادر مه هم گیره موخو باز کرده و خوابیدم

با صداهای مکرر و پشت سر هم اِف اِف دروازه اُف اُف گفته از خواب ناز و شیرین خو خیزتم و اِف اِفه گرفتم

مه: کی بود؟

طرف که صدای یک مرد بود مظلومانه گفت

_خیر خیراتی بدین
مه: خدا بده
_گوشنه یوم خاله خیره!
مه: خاله مادر تونه به مه خاله نگو😡

و با عصبانیت گوشی گذاشتم یک قدم نرفتم که دوباره به صدا آماد و ایبار با لحن تندی جواب دادم

مه: گفتم که نیه چیزی! خُ.....داااا....بَ....ده!
_همشیره خیره مسافر داری به رضای خدا یک پیاله برنج بده!

با یاد آوری از مسافر دلشوره عجیبی گرفتم که باعث شد با لحن آرامی بگم

مه: باشه یک دقیقه صبر!

همورقم که موها مه باز بود شالی به سر انداخته کمی برنج داخل پلاستیک انداخته و از لای دروازه بدون ایکه ببینم پلاستیکه از دروازه بیرون کردم که دفتاََ دستم از جانب مقابل گرفته شد و دروازه با صدای وحشتناکی تیله شد😱
که باعث شد از ترس زیاد جیق بلندی بکشم

مه: ااااااه ماااااادررررر!!!

اول مرد خوشتیپی به ظاهر آشنا و پشت سریو هم محمد داخل شد با دیدن محمد زوقی زدم اما محمد کاملاََ بی تفاوت می خندید سعی کردم خودم دست خو از حصار ای مرد غریبه بیرون کنم که با دیدن به چهره یو از حرکت ایستادم ثانیه های زیادی فقط و فقط به چهره یو نگاه می کردم که با صدای لرزانی فقط یک کلمه گفتم

مه: م ... م ... منص ... منصور ...!

او هم در حالیکه به قد و بالا مه نگاه می کرد با شنیدن اسم خو از زبان مه مر به مثل یک طفلی خیلی کوچکی به آغوش کشیده و دور دور خود می چرخاند

منصور: لمبوس ... کورررقی .... مه!!!

با شنیدن ای جمله از زبان لالا منصور کم کم باورم می شد که ای رویا نیه بلکه واقعیت داره بلاخره مر به رو زمین گذاشته و از مه فاصله گرفت

منصور: چطوری عشق لالا خو چیقذر زود کلون شدی تو!

از سر خوشی زیاد چشمایوم به اشک آماد و جلو رو مر‌ تار ساخت
همو لحظه صدای مضطرب حاجی مادر هم به گوش ما رسید

مادر: بسم الله دختر چی گپه اینجی چری ایته جیق .......

با دیدن منصور حرف شان نیمه ماند و با چشمان اشکی طرف ما قدم برداشتن که منصور پیش پزَکی کرده فاصله خو با مادر از بین برد و اونارم به آغوش کشید بعد ازیکه


@book_study121
04/25/2025, 18:35
t.me/book_study121/7340
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found