#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_89
با ناراحتی طرف دخترا رفتم بعد از دقایقی خاله ثریا از پشتم آمادن و با اسرار زیاد هرقدر که بری نرفتن خودی محمد تقلا کردم بی فایده بود انگار همه دست به دست هم داده بودن تا به زور مر بدون خواست خودم با محمد روانه کنن حتی بوبو هم هیچ طرفداری از مه نکردن با گریه وفرشانه خودی بهارو نادیه درحال جمع کردن وسایل خو شدم
بهار: نروو مهتاب😢
مه: دست خودم نیه میبینی که همه گی به رفتنم موافقت کردن
نادیه: اما مه به تو عادت کرده بودم تو بری دیق میاریم 🥺
مه: مه هم بخدا ، به اینجی عادت کرده بودم ولی همیته که معلو میشه چاری هم جز رفتن ندارم
بعد از جمع کردن وسایل خو از خونه بیرون شدم محمد و بقیه هم پای دروازه سرا منتظر بودن با لبو لوچه ای کشال به سمتینا رفتم
محمد: خلاصی؟؟
مه: اوهوم
با همه در حال خدا حافطی بودم که محمد بیکه از دستم گرفت
محمد: اوووو داخل ازی چی داره چیقذر گرنگه
" سنگه که بین راه به فرق تو بزنم بخیر😒 "
مه: خداحافط همگی
بوبو: بگیر بچیم دم عصره گشنه میشیم ای قلیفه بین راه باز نوش جان کنیم
داخل دستماله نگاه کردم غیر از قلیف چند تا نون روغنی ونون شیرین هم بود 😋
مه: تشکر ولی ازو روزا تاجایکه جا دیشتم بخوردم ای بردن دگه چی معنی
بوبو : نوش جان تو بچیم برو تور به خدای پاک سپردم
با ناراحتی به داخل موتر به دروازه پشتی شیشتم بعد از چند دقیقه محمد هم با خنده داخل موتر شد
" دیوانه شده باز سر به خود میخنده "
به اطراف داخل موتر نگاهی انداختم
اولین باره به موتر محمد شیشتم با یاد آوری موتر یادم از روزی آماد که همه گی به تفریح بردُ هیچ توجهی به مه نکرد با روشن کردن موتر آینه رهنما خو تنظیم میساخت که از داخل آینه هردوی ما به هم دیدیم ازی نگاه مستقیم احساس شرم کردمو خیلی زود نگاه خو سمت مخالف به بیرون از موتر تغیر دادم
محمد: نی که خیلی به تو خوش گذشته که حالی غم باد گرفتی؟؟
چیزی بری جواب دادن ندیشتم ترجیع دادم سکوت کنم
حدوداً 15 دقیقه یی درسکوت به سر بردیم به ای مدت گاه گاهی سنگینی نگاه محمده از داخل آینه رهنما به خود احساس می کردم که باعث شد خیلی معذب باشم به بین ای فضایی آرام و سوتو کور لبخند صدا دار محمد بود که به گوشم رسید کنجکاو بودم که به چی میخنده که خدار شکر خودیو کنجکاوی مه رفع ساخت
محمد: خیلی بی بی باحالی داری خوشم آماد
مه: از چی لحاظ؟؟
محمد: واقعاً خیلی زیادی روکن ، بیچاره میلاد که بنوم سیاه سوخته به اینجی شهرت داره
با یاد آوری ای حرف بوبو لبخندی روی صورتم جا باز کرد
مه: ای خاصیتینا است باهمه گی همیرقم زود گرم میگیرن
محمد: اما خوب شد بری بعضیا ثابت شد که ما کلاغ سیاه نییم 😊
به ای گپیو متعجب شدمو ناخود آگاه طرف آینه دیدم که با چشمان خندان محمد روبرو شدم که به مه میدید چیزی بری گفتن ندیشتمو باخجالت سر خو پائین انداختم که دفتاََ موتره ایستاد کردُ بدون نگاه کردن به مه گفت
محمد: چیزی لازم نداری؟؟
مه: نی تشکر
محمد: بازم؟!
مه: تشکر
محمد: خود دانی
از موتر پائین شده و به دوکانیکه داخل دِه بود رفت مه هم از فرصت استفاده کرده به طرف دگهِ موتر که از آینه دید نداشته باشه شیشتم همو دقیقه محمد با دو بوتل آب معدنی از دوکان بیرون شد و به موتر شیشت اصلاً ازیکه جا خو عوض کردم تعجب نکرد یعنی بریو مهم نبوده که نفهمیده
تقریباً یک ساعت گذشت و هر لحظه خواب بود که به سراغم میاماد و چشما مه سنگین میساخت نهایت سعی خو بری ایکه نخوابم میکردم اما سازگار نبود نفهمیدم چی وقت چشمامه پُت شدو به خواب رفتم
@book_study121