Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_88


مه: نی دگه ای اینجی چیکار میکنه؟؟😳
بهار: نی که به دنبال تو آماده؟
مه: امکان نداره

از جا خو بلند شده و به سمتی که محمد ایستاده بود و به ما می دید رفتم

مه: اینجی چیکار میکنی؟؟

محمد: علیک سلام مه خوبم تو ایشتنی؟

به صورتیو دقیق شدم تازه متوجه ای همه دلتنگی خو نسبت به خودیو شده بودم

محمد: فکر کنم خیلی پشت مه دیق شدی

دست از آنالیزیو کشیده عصبی غریدم

مه: اصلاً هم فقط از دیدن جناب عالی متعجب شدم ، جالبه تور اینجی میبینم
محمد: ظاهراََ به تو خوش میگزره
مه: البته که خوش میگزره
محمد: امم ... کاملا متوجه شدم!

از روک جواب دادنم دلخور شد؟ یا مه هموته فکر کردم؟ به هر حال ... دلیلی نداره دلخور بشه!

_ مهتاب خودی کی گپ میزنی دختر ای بچه کینه؟؟

با صدای عصبی بوبو هردو به سمت صدا برگشتیم و به هم نگاه کرده باهم خندیدیم

بوبو: بلی بچیم شما خودی کی کار داریم؟

و بعد نگاهی به مه انداخته گفتن

بوبو: لازم نیه تو اینجی باشی برو داخل
محمد: سلام مادر جان!
بوبو: علیکم سلام
_ اااه خوب چری ایستاده ای برو دگه😡
محمد: نمیره چون قراره بامه بره 🙂
بوبو: توووبه ..‌.استغفرالله! فیروووووز هاااا فیروز بیا ای مرتکه از خونه بیرون کن

مه فقط به ای صحنه میخندیدم محمد هم سعی میکرد تا خنده خو کنترول کنه ماما فیروز با دستمالی که به کمر بسته بودن بیل به دست طرف ما آمادن و به همو نگاه اول محمده شناختن

مامافیروز: سلام محمد جان خوبی؟

محمد نزدیکینا شده باهم دست داده سلام علیکی کردن

مامافیروز: مادر ایر نشناختیم؟ محمد جانه بچه لالا جواد
بوبو: خوووو تو نواسه خوهر منی؟؟ ایشته نامخدا کلون شدی مه گفتم یارب ای مهتاب خودی کی ایته چهار اختلاطه راه انداخته

بعد ازیکه چهره ها بایکدیگر آشنا شد به رهنمایی بوبو و ماما فیروز محمد هم داخل خونه رفت ولی مه برعکس طرف دخترا رفتم

بهار: هی مهتاب ای چری آماده؟

شانه بالا انداخته گفتم نمیفهمم

بهار: اگه به دنبال تو آماده باشه چی، میری خودیو؟؟
مه: حییییین راست میگی ب ... به بوبو گفت به دنبال مهتاب آمادم 😱
بهار: نه دگه تور بخدا؟؟؟ یعنی میری؟؟😳
مه: نمیفهمم بیخی گیج شدم صبر یکبار خونه برم ببینم چی خبره

از جمع دخترا دور شده و داخل خونه شدم هنگامیکه از دروازه داخل شدم محمد طرفم نگاه زود گذر انداخته طرف بوبو دید

محمد: بلی اویکه شما دیده بودین میلاد بود مه او وقتا بخاطری تحصیل هند رفته بودم
بوبو: ها میگم او سیاه گکی بود ماشالله تو سفید ترو با جذبه تری

با ای گپ بوبو ، همگی به شمول محمد ، خاله ثریا و ماما فیروز خندیدیم

" بیچاره میلاد 😂 "

در هنگام خنده نفهمیدم چری محمد به قسم عجیبی طرفم نگاه می کرد
خوب به هرحال بعد از لحظات قصه و اختلاط ، رو به ماما فیروز کرده گفت

محمد: خوب کاکاجان امروز آغاجان مه مر به دنبال مهتاب روان کردن اگه اجازه شما باشه دگه رفع زحمت بسازیم
خاله ثریا: کجا محمد جان هنوز نیاماده مایی بری حالی که آمادی شب مهمون ما باش
مامافیروز: ثریا راست میگه شب مهمان ما باش فردا صبح اگه میرفتی هم مشکل نداره
بوبو: راست میگه منتها مه مهتابه اجازه نمیدم بره بی ازو رخصتی هایو هم هسته ، بگذاریم چند هفته دگی هم باشه
محمد: نی دگه تا امروز هم بیش از حد باعث زحمت شما شده بهتره ای زحمت کمتر بسازه

" خوب به تو چی ربطی داره قسمی گپ میزنه فقط که صاحب اختیار مه باشه😒 "
مه: مه خو از کاکا جواد اجازه گرفتم
محمد: حالی همو کاکا جواد مر به دنبال تو روان کردن
مه: مه هیچ جا نمیرم ، تا وقتی مکاتبا شروع نشه هیچ کس مر جایی برده نمیتونه اجازه خو هم قبلا از حاجی ننه و کاکا جواد بگرفتم

دگه چیزی نگفتم و تا خواستم از خونه بیرون شم

محمد: تا چند دقیقه بعد وسایلا خو جمع کن که هوا تاریک میشه باز رفتن مشکل میشه
مه: گفتم که مه نمیرم!
محمد: کمی عجله کن
مه: خب مه نمیرم .... به زور هم رفته شده؟؟

نگاه خو غضب آلود کرد و خیلی سرد و جدی گفت

محمد: فقط ... زودتر!

دلمه گرفت و از خونه بیرون زده


@book_study121
04/23/2025, 15:37
t.me/book_study121/7321
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found