Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_86


صبح به مجرد که چشما خو باز کردم اول از کلکین به بیرون نگاه انداختم

مه: واااای وخزیم که همه جا سفید شده🤩
از دست هیجان‌,متوجه تُن صدا خو نشده و بلند فریاد زدم همه کسایی که به ای اطاق خوابیده بودن با صدای مه نُچ نُچ کنان از خواب بیدار شدن
طرفای پیشین هر سه دختر خاله دختر ماما با بندش برف آدمک و لخشک ساختیم که در ساختن لخشک ماما جان هم مهارت زیادی به خرج دادن با هر برفی که لخشک میساختیم یک خاطره یی از گذشته به یادم میاماد وقتی خورد بودیم با میلاد و منصور و افسانه همیشه ازی کارا میکردیم که محمد با بدجنسی تمام گند‌ میزد به همه چیز و تا نظر ما‌چپ میشد تمام ذوق ما به گریه تبدیل می کرد

_حی یادش بخیر!
بهار: یاد کی بخیر؟؟
مه: یاد مسرور بخیر
بهار: یک‌بار فکر کردم به محمد فکر میکنی
مه: چری به او هم فکر میکردم
بهار: تو غلط کردی که به او هنوزم‌فکر‌میکنی
مه: حتماََ تا حالی نمزاد شده
بهار: خدا نیک و مبارک کنه
مه: انصاف نباشد که من خسته رنجور پروانه او باشم‌ و او شمع جماعت!
بهار: اگه بحث سر فلسفه گفتنه پس بشنو که‌ مه چی میگم
_دل در کسی مبند که دلبسته تو نیست!☺️
_ایر از پیش خو نساختم سعدی فرموده!
مه: گاهی سعدی و مولانا خوب به وصف حال دل ما می دانند!😂
بهار: امم واقعاََ هم!
مه: خب ... بهار،‌وقتی هیچ احساسی به مه نداره پس چری در مقابل مه غیرتی میشه اولین بار کسی که به سرم چادر کرد محمد بود وقتی ای استاد به خواستگاری مه آماد از همه بیشتر محمد بود که عصبانی شد همیشه و همیشه ای محمد بود که رفتار مر به داخل کوچه و بازار زیر نظر دیشت بخاطر خوبی مه تعین و تکلیف می کرد به نظر تو ای همه پای چی باید بگزارم؟
بهار: شاید ....شاید هم بخاطر ای باشه که تورم به مثل افسانه میبینه
مه: امم شاید هم!
بهار: بی ازو یک بار هم‌به تو گفته بود که مثل خواهریونی

باز هم‌ مثل همیشه ای بهار بود که حق به جانبه،‌و مر از فکرای بیهوده منصرف میسازه
مه: خوب بریم‌خونه خیلی خنک خوردم
بهار: کاملاََ معلومه سر بینی تو ملی سرخک شده😂
مه: برو یک بار به آینه خودخو ببین باز به مه ریشخند بزن😒


"محمد"


_کم‌ بودی مهتابه خیلی احساس میکنم خونه در نبودیو واقعاََ خالیه از روزی ترس دارم که ای هم پیش پدر و مادر خو بره او وقت مه تنها میمونم!
مه: خب خود شمانباید بریو اجازه میدادیم هر چی نباشه فعلاََ شما مادریو گفته میشین
حاجی‌بی بی: نمیشه ساعتیو خیلی تیر بود به ای اواخر دخترک مه خیلی رنجور شده بود خیره یک دو هفته دگه‌هم بستکه
مه: اووووه دو هفته؟؟😳
_فعلاََ هم سه هفته میشه که بستاده چی‌میگین شما؟؟
بی بی: مقصد او خوش باشه
مه: ببینیم بی بی، اگه خیلی پشتیو دیق آوردیم‌ میرم اور میارم ...اصلاََ میگیم با هم‌میریم؟؟
بی بی: نی بگزار همی هفته هم باشه
مه: ای هفته زیاده ... خب بازم ... دلشما

چند‌دقه دگه هم شیشتم باز هم بدون ایکه حرفا مه تاثیری کنه به خونه برگشتم شب بعد از خوردن غذا تلویزیون میدیدم که آغاجان به کسی زنگ زدن

آغاجان: الو مهتاب، بلی ..
_بچیم جا درستی ایستاد شو صدا تو نمیفهمم ...هااا صحیح شد!

"بلکم‌ای بار آغاجان بالیو زور شن و اور مجبور به آمادن کنن"

آغاجان: کجا هستی بیخی دل آمادنه نداری
_همه خوبن به تو سلام میرسونن فقط مادر پشت تو خیلی دیق شدن
_خب بیا دگه سفر تو بیش از اندازه طولانی شده
_ خوبه پس‌که ساعت تو تیره😂
_اینجی که نین باشه گوشی به او سرا ری میکنم فعلاََ خداحافظ

آغاجان با مهتاب خداحافظی کرده و گوشی قطع کردن

آغاجان: بگیر بچیم امی گوشی دست بی بی خو بده شماره هم‌ رُخ کن
میلاد: نمیتونم آغا از صبح هم دکون بودم
آغاجان: پدر تو نالت، کوره خر😡
_بگیر افسانه تو ببر
افسانه: شاوه مه میترسم میلاد هم خودی مه بره
میلاد: مه‌اگه برم به پایواز ضرورت ندارم
مادر: ضرور نیه دگه ...که حالی به ای نصپ شو خونه به خونه چرخ بزنیم
مه: بدیم آغاجان مه میبرم، به کاکا جمیلم کار دارم

"😜"

آغاجان: شماره روخ‌کنی خو؟
مه: باشه چشم!

تلیفونه گرفته طرف خونه حاجی بی بی حرکت کردم بین راه حی دلم‌موخ موخه میکرد که پیش از رسیدن زنگ بزنم مه‌هم دله به دریا زده و زنگیدم بعد از چند بوقی که خورد صدای مهتاب از پشت تلیفون بلند شد

_بلی مااادررر جااان!
_بلی!؟
_الووو
_مادررر صدا مه میشنوین؟؟

"باور مه نمیشه ک تا ای اندازه دلتنگ ای صدا بودم"

به الو الو گفتنیو فقط گوش میدادم که یک بار جیق خیلی بلندی کشید

مه: چیکار شد؟؟😳

"الااا مه چی گفتم؟؟🤭 مه‌که قصد گپ زدن ندیشتم🤦‍♂"

مهتاب: تور بخدا هیچ جا نری که‌مه میترسم خونه هم آنتن نمیده
_چیشما ازی گربه بخاک شه تور بخدا بهار ببین ایشته وحشتناکه!

"خووو پس شیشک از گربه ترسیده"

خوبه صدا مه نشنیده!
دوباره به الو گفتن شروع کرد که اجبارََ تماسه قطع کردم
با رفتن پیش بی بی تماسه وصل ساختم


@book_study121
04/22/2025, 19:19
t.me/book_study121/7309
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found