Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_85


"مهتاب"


_مهتاب بیا دگه ماما فیروز به راه زدن
مه: خوب صبر کن چادر‌مه نیه!
بهار: ما رفتیم دگه دل تو بای بای
مه: اوووف بریم به خاکی!
_بی بی چادر مه ... هیچی هیچی بیافتم

با عجله کفش پوشیده و به حالت دوِش چادر نمازه به سر کردم و از پشت بهار و نادیه مامافیروز و برادرا بهار به سمت زمینا رفتیم

از روزی که بهار آماده بیشتر هی خوش میگذره از صبح ‌تا شام تمام وقت ما با بازی کردن و دویدن پشت بام ها ، شیر دوشیدن با نادیه و‌ گاهی وقت هم کمک و همکاری با زن ماما میگذره اصلاََ فرصت به دلتنگی نمیافم خیلی خیلی بری مه به ای مدت خوش گذشته
کاش دست خودم بود و هیچ وقت ازینجی نمی رفتم
بلاخره با قدمای تیز با بی وفایان یکجا شدم

مه: هاااای ظالما کمی آرامتر برین مسابقه دوِش که ندارین
نادیه: بلاااا ،‌ تا خیلی دیر منتظر تو بودیم ‌چی جون میدادی؟
بهار: خدا میدانه حواسیو کجا بوده که ای چادر اتیغی خو نمیافته

و بعد طرفم چشمکی زد

مه: باز شما دوتا خودی هم همزبان شدیم
بهار: بلی دگه حسودی تو شد؟
مه: یه یه یه بی شعور!
مامافیروز: دخترا کمی تیز تر بیایین‌مه از خو کار دارم

هرسه باهم: باشه باشه

بلاخره سر زمین هایی رسیدیم که ماما فیروز به اونجی کِشت زار می کردن‌ کلید باغه به ما داده ماها هم داخل باغی که حالا به ای فصل هیچ سر سبزی نداره شدیم تا آزان شام همه‌ما اینجی بودیم‌ که با تمام شدن کار ماماجان راهی خونه شدیم

نیمه شب بود مرم خیلی سخت دست شویی گرفته بود تشناب اینا هم ‌به بیرون از خونه عییییین او سر سرا است بین سرا هم یک عالم دال و درخته که مه در روز به تنهایی می ترسم چی برسه به شب!
حی تحمل ‌می کردم اما صبرم طاق شد و بلاخره بهاره با صدای‌ خفه یی صدا زدم

مه: حی بهار، بهار؟ بهار؟
_ بهار تو به قرآن وخی!
بهار: اوممم
مه: اوووف بهار وخی خودی مه تشناب برو
بهار: چی‌میگی تو به ای نصف شو بگیر خو شو!
مه: بهار جاااان ، عزیزم ، اوچکیلم ، نااازم ،‌ گلم ، شُلم ،‌ خرم ، سگم ااااه وخی دگه بهااار!

با ای تعریفای که کردم بهار با عصبانیت روی جا خو شیشت و چشما خو نوازش می کرد
بهار: اووف مهتاب دیونه کردی ما ، حدی اقل بگزار به خو راحت باشیم!
خاله ثریا: دخترا چی می گین به ای نصف شو خو نشدیم شما؟؟
مه: هیچی خاله بهار تشناب داره!

بهار وقتی ای تهمت خیلی افتضاح مه شنید از بازو مه یک چوچنگی گرفته گفت

بهار: دروغ میگه مادر ، وخی گمشو😒
مه: آخخ که تو بدل شی😍

کورتی خو از پشت در گرفته و پوشیدم به محض بیرون شدن از خونه سرمای خیلی سوزناکی به صورت مه خورد که باعث شد دندان ها مه به جان هم خورده و به سر و صدا بیوفتن

مه: بهار دست خو میدی؟ مه می ترسم🧟‍♂
بهار: مم می ترسم کاشکی نادی رم صدا می زدیم

همی لحظه صداهای گرگ و شغال هم به گوش ما‌خورد و ترسیده لرزیده باهم تشناب رفتیم

بهار: به چی سیل می کنی برو دگه!
مه: تو هم بیا😟
بهار: جاااان! دگه چی امر و خدمت؟

مظلومانه طرفیو دیدم که باعث شد دلش به رحم آماده و با مه تا داخل تشناب هم بیایه

مه: آخیش راحت شدم بریم بخیر🥺
بهار: مررررگی راحت شدم گند زدی به خو مه😡

باهم از دست شویی بیرو شده و طرف خونه می رفتیم!

مه: ایشته بوی برفه❄️!
بهار: ها بخدا به احتمال زیاد امشو برف می باره!
مه: حتماََ

وقتی داخل دهلیز شدیم آسمانه نگاه کردم که متوجه دانه های سفید و درشت شدم که در سقوط کردن از هم پیشی می گرفتن

مه: بهااار بخدا برف میبااااره🌨
بهار: نکو شوخی!
مه: مرررگ‌کوری نمی بینی.


بهار که خوب خیره شد🧐 دست خو از دروازه بیرون کرد و زیر برف گرفت

بهار: اااه راست میگی!
مه: بلکم تا صبح همه جا‌سفید شه آدمک برفی و لخشک بسازیم
بهار: بیا گم شو دو سعت بعد صبح‌ میشه کجا‌یه که از حمالی سفید شه
مه: تو که مدام خوش داری بزنی به زوق آدم😒

خنده کوتاهی کرده و به رو جا های گرم و نرم‌خو فرو رفتیم!

خاله: بابیلااا یک تشناب رفتنی همیقذر طول ماست؟؟
مه: خاله شَکَر‌ میباره!😍
خاله: الهی شکر بسه دگه خو شیم

مه:🙁

آهسته دم‌گوش بهار قسمی که خاله نشناون گفتم

مه: حالی بفهمیدم تو به کی رفتی!
بهار: ایشته؟
مه: مرگی ایشته ، هیچی خاو شو

به حالت قهر رو خو ازو گشتانده خوابیدم


@book_study121
04/22/2025, 22:19
t.me/book_study121/7308
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found