#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_83
هر صفحه که ورق می زدم جملات عاشقانه زیادتر شده می رفت و تاریخ هم نداشت خواندم وخواندم وخواندم تا بلاخره یک متنی با تاریخ پیدا کردم
" ناگهان در کوچه دیدم بی وفایی خویش را...
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را...
گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم ...
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را ..."
138.../7/2
داخل کوچه؟ کوچه! کوچه! کوچه! ...
_ نی دگه .... خاااااالد؟؟؟
_ ای شعر مربوط به همی امسال میشه! ش ... شاید هم درباره استاد جان کورسیو باشه
_ شانس اوردی مهتاب پیشم نبودی اگه نی دنیا به سر تو خراب می کردم
عصبانی شدم و بری آرام شدن به امید ایکه یک جمله پیدا کنم تا ازی حالت بیرون بیام ادامه بحثه خواندم
" هیچ کس نخواهد فهمید در زندگی هر آدمی یک نفر است که دوست داشتنی ترین پنهان دنیاستM "
_ اِم؟؟ اِم دگه کدو خره؟؟ خالد که نیه
_ استاد ... استاد ... اس .. اسم استادیو چی بود!!
_ اوووف چی بود دگه میرویس؟ میوند! نه اینا نبود
_ هااااا امید!
آخیش راحت شدم ای دوتا هم که نین
_ محمد؟! 😧
_ نُچ بابا امکان نداره او حتی سایه مرم به مرمی میزنه 😒
_ اما چری امکان نداشته باشه؟🙄
_ اما میتونه منصور باشه مسرور ، مبینا و یا حتی خودیو
خب اگه باشه هم چری پنهان کنه!
به ای هوای سرد گرمی کردم و تمام جانم به آتش افتاد با عجله لحافته از بالی خو کنار زده و کتابچه ورق گشتاندم
" یک روز صبح بیدار میشی و می بینی چیزایکه تمام عمر دوست داشتی دیگر برایت معنی ندارد "
" یک سال پیش..! بخاطر بعضی آدما می مردم و یک سال بعد نصف او ادما برایم مردن "
" آمادن هیچ کس در زندگیت بی حکمت نیست یا می شود فرد زندگیت یا می شود درس زندگیت "
" زمانی زیادی به پایان پرده اخر باقی نمانده و پیکر ناتوان من خسته تر و ناتوان تر از ادامه بازی پس حذف میشوم خداحافظ "
138../11/28
_ یعنی چی؟
_ پس کو بقیه!
دگه هرچی ورق زدم صفحه هات سفید بود و هیچ چیزی نوشته نبود تاریخ آخرین مطلبیو دیدم
ای تاریخ دقیقاً مربوط به روزیه که مه بری خو موتر گرفتم و فردایو مهتاب رفته بود یعنی هدفیو ازی جمله چیه
_ زمان زیادی ........
حیران و سردرگم به ساعت دیدم 4 صبح بود و خواب به کُلی از چشمامه پریده بود تا وقتی روشن شدن آسمان نخوابیدم و فقط فکرم درگیر بود به هر حال از همه مهمتر اینه که امروز دگه حاجی بی بی و مهتاب میاین اووقت می تونم تمام ای سوالاته از خودیو بپرسم
_ چی میگی بچه جان مهتاب خبر شه تو به کتابچه یو دست زدی باید فاتحه خو با زبان خود خو بخونی 😄
امروز قراره مهتاب برسه نی؟ اوووه ای کتابچه هرچی زودتر باید بجایو بگذارم!!!🤦♂
لباس درست و مناسبی پوشیده پیش از بیدار شدن بقیه آرام آرام رفتم و کتابچه به مثل اول بجایو گذاشته وبیرون شدم
" ههه خونه ازینار دزد هم ببره کسی اگاه نمیشه " 😁
_ محمد جان تو هستی؟؟
هموته که می خواستم از در بیرون برم بدون روگشتاندن سر جا خو میخ کوپ شدم
_ محمد؟؟
با پاشنه پاه رو گشتاندم و با یک لبخند مسخره یی به چهره زن کاکا دیدم
@book_study121