#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_82
از خواب بیدار شدم اما ایبار کاملاََ با یک احساس متفاوت که سر شار از شوق و هیجان بود و بعد از ساعاتی وظیفه رفتم
چون ای روزها بهموتر رفت و آمد می کنم رفتن به وظیفه هم بری مه آسان تر شد شب شد و خانه به یک جنب و جوش دگه یی به سر می برد رخشانه همراه با دخترک و شوهر خو آماده بود دختر رخشانه خواهر زاده شیرین ماما مریم جان یک ساله شده و چهار قاوک می کنه تا ناوقت های شب همرای شفیع جانگرم قصه و اختلاط بودیم اما هر لحظه بری خواندن ادامه مطلب از کتابچه مهتاب بی قراری می کردم چونشب تنها فرصتی بود که می تونم با آرامش سخنها مهتابه بخونم بلاخره ساعت های 12 شب رخشانه با شوهر خو خوابیدن و مه هم ب اطاق خو پناه آوردم ، دروازه قفل کرده به روی جای خو شیشتم
_ خوووب کجا بودم؟!
" چی می شد اگه این غصه های که به تنم رخنه ایجاد کرده همش قصه بود و بس! چرا ای روزها همه تنهایی ام را به رُخم می کشند ، مگر بی کسی چی عیبیست که باید همیشه لحظه های خوب زندگی ام را سرکوب بسازه یعنی تنها سهم مه ازی دنیا تاوان دادن گناه نکرده ام است؟؟ "
138.../10/15
با خواندن ای مطلبیو فهمیدم که تک تک کلماته با ناراحتی چیزی از عمق قلب نوشته حتی جای قطرات اشک روی صفحه خشک شده بود با دیدن تاریخیو و کمی فکر کردن چیزی به ذهنم خطور کرد
_ اگه اشتباه نکنم شاید ... شاید ای بی کسی ، تنهایی ونمی فهمم غمو غصه مربوط به روزی بشه که مه او حرفا بریو زدم!!
حالی که فکر می کنم او گپا واقعاً زشت و زننده بود ای موضوع برمی گرده به روزی که آغاجان راجب رسمی شدن ازدواج مه و مهتاب بری مه گفتن او روز با شنیدن ای حرفا کمی عصبانی شدم اما وقتی مادر یک عالم درباره مهتاب بد و بی راه گفتن همو لحظه جوش آورده و به سمت مهتاب رفتم و از بازویو گرفته داخل خونه کشیدم نخواستم به جلو همه اور تحقیر بسازم اما باید ای کاره می کردم که مهتاب به مه امیدوار نباشه و پیش ازیکه در دلیو نسبت به مه احساسی پیدا شه اور سرکوب بسازم و نا خواسته تمام او حرفا زشته نثاریو کردم اما بعد ها متوجه شدم که مهتاب اصلاً ازی موضوع آگهی نداشته ای فقط تصورات بی جایی مه درباره یو بوده
صفحه رو گشتاندم تا بقیه هم بخوانم
" نمیدانم چقدر وقت لازم است تا دیگران دردی را که در زیر نقاب خندان من وجود دارد کشف کنند "
" سکوت همیشه به معنای رضایت نیست گاهی یعنی خسته ام ازینکه مردم هیچ اهمیت برای فهمیدن نمی دهند توضیع دهم "
" اشتباهم این بود هرجا رنجیدم خندیدم ، فکر کردن درد ندارد ضربه هایشان را محکم تر زدند "
هرچی که بیشتر میخوندم تمام دردای بود که به دل خود داشته ونوشته تا جایی که خواندم دریغ از یک خاطره خوش فقط وفقط از غم دل خو نوشته بود با ای ناراحتیو مه هم ناراحت شدم ساعت از 2 شب هم گذشته بود برقه خاموش کرده وبعداز فکر کردن زیاد بلاخره خوابیدم
4 روز بعد ....
بازهم مثل شب های گذشته طبق عادتی که به ای چند شب پیدا کردم کتابچه بود و چراغ و دل مشتاق و بی قرار مه بری خواندن!
" عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد "
_ جاااان!😳
اولین مطلبه که از عشق وعاشقی نوشته!
بری رفع سوالات درون خو ادامه کتابچه خواندم
" تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد "
"مولانا"
" اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من ، دل من داند و من دانم ودل داند و من
خاک من گل شود و گل شکند از گل من ،
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من "
@book_study121