#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_81
_خوووب کجا بودم!
_هااا صفحه دوم بودم
با خواندن تک تک از جملاتی که نوشته بود مشتاق تر و کنجاو تر می شدم تک به تک کلماتی که نوشته بوده چندین بار خوانده و تحلیل تجزیه می ساختم
_ای دختر حتی کتابچه خاطراتیو هم مرموزه هیچ چیزه واضح ننویشته
اما بازهم علاقه مه به خواندن زیادتر شده می رفت و منصرف از خواندنیو نمی شدم!
"پروردگارا صبح دیگری از راه رسید چشمانم را در انتظار تو گشودم ، تا دلم را لبریز کنم و از دیدن خورشید تا ذوب کند سختی های کسالت و اندوه را برای وصل به عشق تو
چه سفینه یی بهتر از دعا و نیایش؟؟
روشن کن دلم را از نور بی زوالت،میدانم دست خالی بر نمی گردانی ام
138.../5/18
_ای تاریخ مربوط به کیه؟؟🤔
پیش خو حساب کتاب کردم فهمیدمکه مربوط برج سرطان دو سال پیش میشه اما روزیو دقیق به یاد نیاوردم خب بگزریم!
همورقم صفحهبعدی ورق زدم
"ریشه ام در بهار است و برگهایم در پاییز!
نه سبزمی شوم ونه زرد ، این روزها حالِ درختی را دارم که فصل ها را نفهمیده"
138.../5/28
"بعضی ها هم مثل دستگاه سیتی اسکن می مانن ، فقط حی به وجودتو دنبال عیب می گردن خدا ازی آدمانگزره"
138.../6/2
_خدا میفهمه اینجی خودی کی سرجنگ دیشته که از عصبانیت خو حتی به ای کتابچه بی زبان هم به خرج داده😂
"هرزگاهی هم باید دور شوی از هیاهوی دنیا، قید منطقت را بزنی و تا سر حد مرگ دیوانگی کنی، گاهی تنها دیوانگی علاج کار است"
_ اممم دقیقاََ
"بعضی آدم ها را باید بگزاری جلو و یکسر برینا نگاه کنی و هی خیره شی طرفینا و با خود بگی هیچ وقت نباید مثلی ازی آدما بشی!"
به پایین هم شکلک دهن کجی کشیده بود با خواندن ای متنیو که دقیقاََ مخاطبیو نشتاختم بی صدا با خود می خندیدم
_هااای از دست تو!😂
"بعضی به دنیا آمادن تا فقط آکسیجن هوا هدر بدن دقیقاََ مثلی همی کلاغ سیاه خودما"
ایبار دگه جلو خنده خو گرفته نتونستم و بالشته دم دهان خود گرفته و با صدا خندیدم هدف ای جملیو صد در صد خود مه هستم چون یکی دو بار دگههم کلمه کلاغ سیاه از زبانیو شنیده بودم!
_مه چی وقت به تو بدی کردمکه به نفس کشیدن مهمشکل داری هههه
با یاد آوری چیزی به عجله به کتابچه دیدم تا تاریخیو بفهمم فکر کنم دقیقاََ مربوط به روزی میشه که دستبندیو بالای درخت انداختم🤔!
کاشکی راجب ای موضوع کمی بیشتر مینوشت امامهتابه دگه با یک جمله خورد خو تمامهدف خو به طرف می رسونه!
موضوع جالب شده میرفت که دوباره همه جاتاریک شد😐
_انه حالی خدا بهتر کنه ، چراغ اتیغی مادر مهتیل خلاص کرد😦
_به نظرم بری امشب همیقدر کافیه چون تا آمادنمهتاب هنوز 5 روز دگه مانده اگههمه به یک شب تمام کنم چیزی بری سرگرمی نمی مانه!
کتابچه زیر بالشت خو گذاشته چراغه از بین راه کنار زده و بعد از کمی وقفه خوابیدم
@book_study121