Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
#دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند
#نویسنده_اسرا_تابش
#قسمت_79


* * *

دو روز دگه هم گذشت صبح وقت از خواب خیزتم وضوء کرده نماز خواندم هرچی کوشش به خوابیدن کردم نشد فکری به سرم زد که خودم دلیلیو نمیفهمم ناخود آگاه از جا بلند شده و به طرف خانه حاجی بی بی رفتم نسیم سردی به صورتم برخورد کرد زمین نمناک نشان دهنده باران دیشبه ثابت میسازه دست بردم به دستگیر دروازه خونه بی بی اما قفل بود اول لای فرش و بعداً بالای راوک دروازه دست بردم کلیده پیدا کرده دروازه باز کردم و داخل دهلیز شدم میفهمم ای کارم اشتباه و غلطه اما ....دست خودم نیه انگار به جستجوی یک چیزی هستم فکر‌میکنم یک چیزی خیلی با ارزشی داخل ازی اطاق پنهان شده دروازه اطاق مهتابه با صدای خیلی آرامی باز کرده و داخل شدم
با داخل شدن خود آرام آرام کلیده کشیده و از داخل قفل کردم

_خووو از کجا شروع کنم!🤔

همه‌چیز خیلی منظم به جایو گذاشته بود اول دست بردم‌ به الماری کوچکی که به دیوار نصب بود

"مه چیکار میکنی اصلاََ چری حالی اینجی آمادم؟؟ کارم اشتباه بود و خودم میفهمم ای اطاق حریم خصوصی کسی میشه"

به ندای درون‌خود توجه نکرده شانه بالا انداختم

_بیخی باشه ای دختر هم بیگانه که نیه محر ....

سر تکانده داخل الماری کوچک کتابهایو که خیلی با سلیقه چیده شده بود دیده
به چهار اطراف اطاق نگاه انداختم‌ پرده دم طاقه کنار زدم که خیلی چیزا جالبی دیدم غیر اراده لبخند‌ به لب ها مه جای باز کرد همه وسایل دوران طفولیتیو که شامل یک شیشه پر از گُله های رنگارنگ که به روی شیشه نام مسرور ذکر شده بود گذاشته بود شیشه گرفته و خوب نگاه کردم بعد ازو به عروسکی پینه کرده دیدم

_هههههههه ای همو عروسکی است که مه قیچی کرده بودم
_یعنی تا حالی ایر با خود نگاه کرده!!

عروسک کمی چرک شده بود اما‌ به هر حال بغیر از او بلای که مه سریو آورده بودم همه جایو نو بود
همی قسم تک تک وسایلایو از نظر میگزراندم که ......

_نه دگه!😳 ای پیش مهتاب چی‌ میکنه؟؟؟

تیرکمانی که مه با او بازی میکردم و تا چندین مدت پشتیو میگشتم حالی به اینجی به اطاقی که مربوط مهتاب میشه یافتم، با دیدنیو لبخندم عمیق تر شد بعد از چند دقیقه دید زدن به اطراف اطاق که چیزی دستگیرم نشد خواستم از اطاق بیرون‌برم که از داخل آینه متوجه چیزی شدم که از بالایی الماری کنجِ خیلی کوچکیو بیرون زده بود بالی بالشت پای گذاشتم و کتابچه یی که به او قسمت بوده بیرون‌کشیدم با اولین صفحه یی که ورق زدم به خط خیلی زیبایی نوشته بود

《رفیق لحظه های من》

Mahtab..


_دقیقاااا، ای همو چیزیه که به دنبالیو میگشتم!!!🤩✌️

کتابچه دفتر خاطرات بود دومین صفحه هم ورق زدم

"آری! آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه نا پیداست، من به پایان دیگری نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست ...."

کتابچه بسته کردم و از ادامه خواندن مطلب خود داری کردم

_دفتر خاطرات هم جزئی از مسایل خصوصیه نه؟!

دوباره کتابچه به قسمی اول به جایو گذاشته و از اطاق بیرون رفتم تا خواستم دروازه دهلیزه باز کنم یک چیزی در بین دلم‌ مانع رفتن شد

_اوووف نمیشه!🤯

با عجله کتابچه گرفته بین کورتی خو پنهان ساختم و قسمی که کسی متوجه حضور مه نشه از خانه بیرون زدم تا داخل سرا خود ما شدم و میلاده دیدم که داخل حویلی قدم‌ میزد

@book_study121
04/19/2025, 21:58
t.me/book_study121/7275
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found