Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
1
دو ماه گذشت.
دیگه کمال رسما Füsun رو دوست داشت.Füsun هم از کمال خوشش میومد.
اونها با هم رفتند تو رابطه(رل زدند).
زود به زود تو خونه ی کمال همدیگرو ملاقات میکردند.
اما Füsun خوشحال نبود.
چون کمال و Sibel هنوز با هم تو رابطه بودند.
کمال از Sibel جدا نمیشد.
چون نمیخواست او را ناراحت کنه.Füsun همش با خود اینطور فکر میکرد که؛
"در واقع کمال من رو دوست داره.
اما میخواد با Sibel ازدواج کنه چون او پولدار و تحصیل کرده است.
ولی بالاخره یه روز ازش جدا میشه."
کمال و Füsun بعد از درس تمرین کردن با هم،حسابی گپ و گفت میکردند.
از خاطرات دوران کودکی خود می‌گفتند.
یک روز کمال به Füsun گفت:
"یادت میاد؟من وقتی بچه بودم یه دوچرخه ی سه چرخ داشتم.
بعد از اینکه من بزرگ شدم دوچرخه رو به تو دادند.
الان دوچرخه اینجاست."
و دوچرخه رو به Füsun نشون داد.Füsun دوچرخه رو به یاد آورد.
به کمال گفت:
"آره،یادم اومد.
الان دیگه دیر وقته.من دارم میرم.
راستی تو خونه گوشواره ام رو گم کردم.
یه روز بیا خونه ی ما،من و خانواده ام رو ملاقات کن.
گوشواره و دوچرخه رو هم بیار.
خیلی دوس دارم بیای خونمون."
04/20/2025, 10:49
t.me/turkce_ogretmenimiz/7769
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found