فروشنده ی مو بلوند زیبا،از کمال پرسید که:
"همون کیف کرم رنگی که مارک Jenny Colon هست رو میخوایید؟"
کمال گفت:"بله اون کیف رو میخوام."
فروشنده کیف رو به کمال داد.
کمال کیف رو گرفت و با دقت به فروشنده نگاه کرد،یهو اونو بیاد آورد(به جا آورد،شناخت).
دختر فروشنده،فامیل دور کمال بود اما خانواده ی او ثروتمند نبود.
به همین دلیل خانواده های آنها باهم دیگه دیدار نداشتند(همدیگرو نمی دیدند).
کمال به دختر گفت :
"سلام Füsun.چقدر بزرگ شدی.انگار منو نشناختی."
بعد Füsun گفت:
"نه داداش کمال،تا دیدمت فورا شناختمت اما نخواستم مزاحمت ایجاد کنم و معذبت کنم."
کمال از Füsun پرسید:
"چیکارها میکنی؟"و Füsun پاسخ داد:
"هر روز اینجا کار میکنم.درضمن برای آزمون کنکور هم دارم آماده میشم."
کمال به Füsun گفت:"خسته نباشی(موفق باشی)!"
قیمت کیف رو پرسید.
کیف خیلی گران بود اما کمال اون کیف رو خرید.