Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
4
7
299
« موزه ی معصومیت »



کمال Kemal Basmacı مردی سی ساله بود که تحصیلات عالیه داشت.خانواده اش ثروتمند بودند.
کمال در امریکا تحصیل کرده و بعد از پایان دوره خدمت سربازیش مدیر عامل شرکت صادرات شد.
کمال دوست دختری داشت که اسم اون Sibel بود.
او میخواست با Sibel نامزد کنه.Sibel یه دختر تحصیل کرده و پولدار بود.Sibel و Kemal میخواستند باهم ازدواج کنند چون همدیگرو دوست داشتند.
یک شب Sibel و Kemal در رستورانی در منطقه ی Nişantaşı غذا خوردند.(منطقه ای در استانبول).
بعد از غذا در خیابان کمی قدم زدند و ویترین مغازه ها رو نگاه کردند.
مقابل بوتیک Şanzelize رسیدند.Sibel،در ویترین بوتیک یک کیف سفید دید و اون رو خیلی پسندید.
میخواست که اون رو بخره اما بوتیک بسته بود.
کمال روز بعدش برای خریدن کیف به اون مغازه رفت چون میخواست اینجوری Sibel رو سوپرایز کنه.
وارد مغازه(بوتیک) شد.
فروشنده ای در مغازه بود.
فروشنده دختری زیبا با موهای بلوند بود.
وقتی کمال فروشنده رو دید
با خودش اینطور فکر کرد(گفت):
"چه دختر زیبایی چقدر خوشگله".
بعد به فروشنده گفت:
"خانم محترم این کیف رو میخوام بخرم".
04/09/2025, 10:29
t.me/turkce_ogretmenimiz/7726
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found