آقایZebercet(بعد از اون کابوس های وحشتناک)از تخت پایین اومده و در تاریکی به سمت توالت رفت.
دست و صورتش رو شست و خشک کرد.
(دوباره برگشت به اتاق) رو تخت نشسته و لباس هاش رو در آورد.
داشت میلرزید،رفت زیر پتو.
دو روز تمام بی وفقه بدون اینکه از تخت بیرون بیاد،خوابید.
دو روز بعد به نوانخانه رفت(محلی که در آن به افراد فقیر و نیازمند غذای رایگان داده میشه) و اونجا غذا خورد.
در اونجا از رادیویی که در حال پخش آهنگ سنتی ترکی بود این جمله رو شنید؛
"نه زنده هستم نه مرده".💔
خواست که به هتل بره(برگرده).
در مسیر برگشت تابلوی هتل رو دید،تابلو به شکل تیری(فلش،پیکان)بود که نوک آن به سمت زمین و پایین اشاره داشت.
شبها لامپش رو روشن نمیکرد.
معمولا قبل از اینکه هوا تاریک بشه چای دم کرده و به همراه نان و سوسیس و پنیر میخورد و بلافاصله بعدش میخوابید.
اکثر وقتها در روز هم تو تخت خواب بود.
(همه ی روزش تو تخت سپری میشد از بس که میخوابید).
یه روز بیدار شد،لباس پوشید،تخت رو مرتب کرد.صورتش رو شست.
چای دم کرده و دو استکان ازش نوشید.
ساعت زنگ دار هشت و ربع رو نشون میداد.(ساعت ۸:۱۵ بود).
از آشپزخانه یک طناب و از کشو کلید اتاق زن رو برداشته و به طبقه ی بالا(به سمت اتاق زن)رفت.
زیر لوستر یک صندلی گذاشت.
رفت رو صندلی و سر طناب رو از لوستر به سمت پایین آویزان کرد(انداخت)و روی هم چند تا گره زد.
طناب رو انداخت دور گردنش.
با پاهاش میز رو هل داد(میز رو از زیر پاش زد کنار و خودشو دار زد) و خودکشی کرد.💔
پایان