Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
از دم در که به در می‌شوم
در به در می شوم

قصه مال پیش‌ها سال است
وقتی کوچک خیلی بودم
مثل حالا که بزرگ

سایه‌ام به جا می‌ماند
شهرم به حاشیه می‌راند
آینه قد کشیده است

قصه البته مال سال کبیسه است
سالی که یک روز بیشتر رنج کشیدم

بیاید برایتان تعریف کنم
خنجر چوبی را که بردند
از دم در
اولین دزد را دیدم
در گردنه کوچه

گریه کردم
چون کوچک
سر گرداندم سرگردان شدم
گردنه را دیدم
آهوان را دیدم

آن شب شب نمی‌شد
و چون شد
صبح نیامد
صبح‌دم را دیدم
دم نیاوردم تا صبح

بزرگ شدم که
خنجری فولاد خریدم
کوچکم را کشتم
دزدها عاشق چش و ابرویم شدند
آهوان دریدم
گردنه را لغزیدم

#وحید_خیرآبادی

آنقدر از تو می‌نویسم تا فارسی تمام شود
@aztominevisamtafarsitamamshavad
04/28/2025, 14:30
t.me/aztominevisamtafarsitamamshavad/7762
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found