Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
آن یک عصا کشان
خود را کنار نیمکت می رساند.
این یک نگاه رهگذری را می جوید
که گام های لرزانش را همراهی کند
تا سایه دراز بید مجنون.
این رو به باد روسریش را می گشاید
آن رو به آفتاب کلاهش را بر می دارد:
(در خاطرات رفته هنوز جایی هست)
می آرمند
      خیره به بال شاپرکان
                                تا غروب
خاموشنای نیمکت و جسم
رنگ پریده،سایه خسته.
و آفتاب کم کم می پرد.
در خاطرات رفته جایی هست؟
گیسوی بید مجنون
بر شانه های تاریک نیمکت.



#محمد_مختاری
04/26/2025, 14:43
t.me/aztominevisamtafarsitamamshavad/7739
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found