گمان میکردم که زندگی در دوردستها منتظر است، در اتفاقی بزرگ، در کاری که هنوز نکردهام...
اما غیاب تو، مرا به جایی رساند که جز تماشای یک شمعدانی، کاری از من ساخته نبود.
شاید همیشه همین کافی بود!
آدمی چه راه دوری را باید بپیماید تا بفهمد از آب دادن به شمعدانی و احترام به شقایق و بوییدن یاس و شنیدن قناری و تماشای رقص ماهی هیچ کار مهم دیگری برای انجام دادن ندارد... چه راه دوری را... چه راه دوری...
اما تو نبودی، و کسی نبود که بگوید: تو همین حالا به مقصد رسیدهای.
دیر فهمیدم… آن روزها که مادرم یاسها را میبویید، یا مادربزرگم به قناریها آب و دانه میداد، زندگی همانجا بود… و من؟ راهی این همه دور بیهوده رفته بودم.
#افسانه_نجاتی
آنقدر از تو می نویسم تا فارسی تمام شود @aztominevisamtafarsitamamshavad