اوج ندارد این شعر و با تو فرود می آید روی پرتگاه کلمات درست در لحظه ی انهدام پیش از آنکه از ملتقای آسمانی خیس باز آمده باشد زنی ته مانده ی تهاجمش را فرو بلعید و شب از لای دف قالی ها روی جهت هایی که رقیق اند گذر کرد. در سمت مجروح ات از اندازه ها را که من می گیرم حالا زخمی بر خط برامده ی شکم مشتی خون منجمد را به بیرون پرتاب کرد به شرف لااله.. و تیغ از الیاف چرم باف گذشت به تو به شکاف لغزنده ی چشم ها به صراحت لیوان در متن نامه که هوای سینه ات را می بوسم این شفیره ی تنها ته مانده ی گلی را بو می کشد حلقه های صورتی در حصار لب! و چراغی از نخ روشن و فتیله ی انگشت و پرده های نازک را اینجاست که به حسادت خورنده ای زیر پوستم حسادت می کنم.. ای م د ا و م در همه جا آن دو قطب نوکدار غلتان را روی دست های من بریز.. آن سهم مهلک از بخار درد
به اشاره ام بنگر به من بیا زخم خاطره روی پوست تاول می زند.
#آبسالان
آنقدر از تو می نویسم تا فارسی تمام شود @aztominevisamtafarsitamamshavad