#زهار_73
سردار کتش را برمیدارد و سمت در میرود: سر برسه میخواد چه غلطی بکنه...؟؟اون دختر مال منه...!
کیان خروج سردار از اتاق را با نگاهش بدرقه میکند و...یک ضربه ی محکم وسط سینه اش میخورد....!
این لحن سردار بوی آشنایی دارد...یک حس آشنا که تاکنون از آن مرد عبوس و جدی ندیده بود....دخترک ساده است و معصوم...میشود با همین سادگی دل سردار را نرم کند...؟
میتواند خشمش را زایل کند...؟ابروهایش به هم نزدیک میشوند و بدون اینکه جواب آن زن را بدهد ، موبایل را در جیبش میسُراند و از جایش بلند میشود...
نوزده ساله ی زیبا...زیبایی اش پاک و دلنشین است...بکر و دست نخورده...
زیر پاهای سردار له میشود این پروانه ی کوچک...
له میشود و راه به جایی ندارد...سرنوشتش را سردار ، سیاه رقم میزد و هیچ راه نجاتی نداشت ، جز...
سر تکان میدهد و دنبال رفیقش میرود...
دیبای از همه جا بیخبر ، برنامه ی ماه عسل میچید و نمیدانست شوهر آینده اش ، امروز جشن نامزدی داشت...یک نامزدی بدون خواستگاری...
دخترک را بدون مراسماتی که از نظرشان فرمالیته و تشریفاتی بود ، دو دستی تقدیم بزرگترین دشمنشان میکردند ...انگار که شیئی را به فروش میرساندند...
سردار اما در اتاقی دیگر ، باز میکند درب گاو صندوق را و جعبه ی کوچک سورمه ای رنگ را بیرون می آورد...حلقه ی تک نگین ظریف را که میبیند ، ذهنش برای ثانیه ای به آن باغ پر از برف سفر میکند...
به عمق چشمان روشنی که...با اعتماد کامل خودش را در آغوش سردار قایم کرده بود...
پنهان شده بود که کسی نبیندش و خبر نداشت...
خبر نداشت بزرگترین خطر زندگی اش ، همین بیخ گوشش نفس میکشد...
درب جعبه ی کوچک مخملی را با ضرب میبندد و همان لحظه فروغ می آید:من آماده ام...کی میریم...؟
سردار از گوشه ی چشم نگاهش میکند و مادرش را میبیند...زنی که یک کینه ی بزرگ در چشمانش چرخ میخورد:نمیخوای سؤالی بپرسی...؟
فروغ جلو می آید و اخمهای پسرش را میبیند:بده من اون حلقه رو...سؤال چی...؟تو که کاری رو بی دلیل انجام نمیدی...!
سردار جعبه را در دستان فروغ رها میکند و همراه با قدم برداشتنش سمت درب خروجی ،نفس سنگینش را بیرون میفرستد...
اخمهایش را مهار کرده و روی مبل تک نفره ی کنار فروغ نشسته است...همه ی حرف ها زده شد...همه شرایطی که از نظر سردار مضحک و خنده دار بود...مثلا مراقبت ویژه و قول به امانت داری...
مهریه ای سبک و یک صیغه ی محرمیت سه ماهه...سه ماه برای آشنایی کافی بود...؟
نود روز محرمیت عادی و بعد از آن عروسی...
سردار در دل پوزخند میزند و کیان سکوت اختیار کرده است...قبول میکند شرایط را و فروغ اجازه میخواهد انگشتر نامزدی را خود سردار دست دخترک بی اندازد...
مسخره تر از آن ، این است که سر و کله ی آن کوچولوی احمق تا همین الان پیدا نشده...
پیرمرد رو به همسرش چیزی زیر لب میگوید و قبل از اینکه زن مُسِن کاری از پیش ببرد ، همسر مهدی بلند میگوید:آهو عزیزم...؟
عزیزم گفتنش بیشتر شبیه بمیری الهی ست و سردار ناخودآگاه چشم به درگاه میدوزد....
یک جسم سفید پوش در درگاه ظاهر میشود..چادر...؟این دیگر چه مزخرفیست؟
دخترک سر بلند میکند و گونه های رنگی اش لای سفیدی چادر برق میزنند...چیزی در وجود سردار تکان میخورد ...مسخره است نه...؟
اینکه سردار از سفیدی چادر ، روی سر یک زن خوشش بیاید...؟
مثلا دیبا اگر چادر سفید بپوشد....چگونه میشود...؟
اخمش گره کور میخورد و کمی از جایش جا به جا میشود....فروغ بدون هیچ تعریف و تمجیدی ، خیلی جدی رو به پیرمرد لب میزند:اگر راضی باشید قبل از انداختن انگشتر نامزدی ، عروس و داماد یه صحبت کوتاه با هم داشته باشن...!
پیرمرد اخم میکند و نیم نگاهی سمت آهو می اندازد:آقای شهسوار رو راهنمایی کن اتاق کار من...!
سردار دخترک شرم زده ای که دستانش چادر را میچلانند نگاه میکند و کلافه تر از قبل فکر میکند ، آن قواره پارچه ی مسخره سفید رنگ را چرا پوشیده است...؟
آهو لب میفشارد و سردار قبل از اینکه او را به خاطر لکنت زبانش در جمع شرمزده تر کند ، از جایش بلند میشود...
نگاهی به معنای کسب تکلیف به پیرمرد می اندازد و دلیل این همه اخم و عصبانیتش را کاش بداند...
حسین علی خان سری تکان میدهد و تسبیحش دارد میان انگشتانش له میشوند:بفرما پسرم...!
آهو جلوتر قدم برمیدارد و سمت اتاقی که همان کنار است پا تند میکند...سردار از پشت نگاه میکند رفتنش را و میبیند آن چادر چگونه زیر پاهایش لَق میخورد...
نیروی عمیقی درسرش او را به سمت دخترک هول میدهد و نمیداند چرا دلش میخواهد آن کوچولوی دست و پا چلفتی ، برای چندمین بار جلویش زمین بخورد...
از درگاه اتاق رد شده و همینکه وارد میشوند ، پر چادر سفید ، زیر پای دختر میپیچد ...
کاش همه ی آرزوها همینقدر زود برآورده میشدند...
سردار نیشخند میزند و در یک حرکت ، قبل از اینکه آهو پخش زمین شود از روی همان چادر دست دور کمرش حلقه میکند...