Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
MA
مطالب مفید
https://t.me/matalebmofid123
Channel age
Created
Category
Language
Farsi
-
ER (week)
8.41%
ERR (week)

ارتباط با ما 👇 انتقادات پیشنهادات👇 ارسال مطالب مفید 👇 @kmshshd ارتباط با ادمین برند ماریا تولید کننده انواع رو تختی و سرویس آشپزخانه با سفارش قبلی @Marya_kh https://t.me/brand_marya آدرس کانال ما در ایتا https://eitaa.com/matalebmofid1

Messages Statistics
Reposts and citations
Publication networks
Satellites
Contacts
History
Top categories
Main categories of messages will appear here.
Top mentions
The most frequent mentions of people, organizations and places appear here.
15
05/06/2025, 21:56
t.me/matalebmofid123/17188 Permalink
13
05/06/2025, 21:32
t.me/matalebmofid123/17187 Permalink
Repost
7
حالم اونجاست که وحشی بافقی گفت:
« مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست»


https://t.me/ashareziba10
05/06/2025, 21:31
t.me/matalebmofid123/17186 Permalink
8
#زهار_73


سردار کتش را برمیدارد و سمت در میرود: سر برسه میخواد چه غلطی بکنه...؟؟اون دختر مال منه...!
کیان خروج سردار از اتاق را با نگاهش بدرقه میکند و...یک ضربه ی محکم وسط سینه اش میخورد....!
این لحن سردار بوی آشنایی دارد...یک حس آشنا که تاکنون از آن مرد عبوس و جدی ندیده بود....دخترک ساده است و معصوم...میشود با همین سادگی دل سردار را نرم کند...؟
میتواند خشمش را زایل کند...؟ابروهایش به هم نزدیک میشوند و بدون اینکه جواب آن زن را بدهد ، موبایل را در جیبش میسُراند و از جایش بلند میشود...
نوزده ساله ی زیبا...زیبایی اش پاک و دلنشین است...بکر و دست نخورده...
زیر پاهای سردار له میشود این پروانه ی کوچک...
له میشود و راه به جایی ندارد...سرنوشتش را سردار ، سیاه رقم میزد و هیچ راه نجاتی نداشت ، جز...
سر تکان میدهد و دنبال رفیقش میرود...
دیبای از همه جا بیخبر ، برنامه ی ماه عسل میچید و نمیدانست شوهر آینده اش ، امروز جشن نامزدی داشت...یک نامزدی بدون خواستگاری...
دخترک را بدون مراسماتی که از نظرشان فرمالیته و تشریفاتی بود ، دو دستی تقدیم بزرگترین دشمنشان میکردند ...انگار که شیئی را به فروش میرساندند...

سردار اما در اتاقی دیگر ، باز میکند درب گاو صندوق را و جعبه ی کوچک سورمه ای رنگ را بیرون می آورد...حلقه ی تک نگین ظریف را که میبیند ، ذهنش برای ثانیه ای به آن باغ پر از برف سفر میکند...
به عمق چشمان روشنی که...با اعتماد کامل خودش را در آغوش سردار قایم کرده بود...
پنهان شده بود که کسی نبیندش و خبر نداشت...
خبر نداشت بزرگترین خطر زندگی اش ، همین بیخ گوشش نفس میکشد...

درب جعبه ی کوچک مخملی را با ضرب میبندد و همان لحظه فروغ می آید:من آماده ام...کی میریم...؟

سردار از گوشه ی چشم نگاهش میکند و مادرش را میبیند...زنی که یک کینه ی بزرگ در چشمانش چرخ میخورد:نمیخوای سؤالی بپرسی...؟
فروغ جلو می آید و اخمهای پسرش را میبیند:بده من اون حلقه رو...سؤال چی...؟تو که کاری رو بی دلیل انجام نمیدی...!

سردار جعبه را در دستان فروغ رها میکند و همراه با قدم برداشتنش سمت درب خروجی ،نفس سنگینش را بیرون میفرستد...
اخمهایش را مهار کرده و روی مبل تک نفره ی کنار فروغ نشسته است...همه ی حرف ها زده شد...همه شرایطی که از نظر سردار مضحک و خنده دار بود...مثلا مراقبت ویژه و قول به امانت داری...
مهریه ای سبک و یک صیغه ی محرمیت سه ماهه...سه ماه برای آشنایی کافی بود...؟
نود روز محرمیت عادی و بعد از آن عروسی...
سردار در دل پوزخند میزند و کیان سکوت اختیار کرده است...قبول میکند شرایط را و فروغ اجازه میخواهد انگشتر نامزدی را خود سردار دست دخترک بی اندازد...
مسخره تر از آن ، این است که سر و کله ی آن کوچولوی احمق تا همین الان پیدا نشده...
پیرمرد رو به همسرش چیزی زیر لب میگوید و قبل از اینکه زن مُسِن کاری از پیش ببرد ، همسر مهدی بلند میگوید:آهو عزیزم...؟
عزیزم گفتنش بیشتر شبیه بمیری الهی ست و سردار ناخودآگاه چشم به درگاه میدوزد....
یک جسم سفید پوش در درگاه ظاهر میشود..چادر...؟این دیگر چه مزخرفیست؟
دخترک سر بلند میکند و گونه های رنگی اش لای سفیدی چادر برق میزنند...چیزی در وجود سردار تکان میخورد ...مسخره است نه...؟
اینکه سردار از سفیدی چادر ، روی سر یک زن خوشش بیاید...؟
مثلا دیبا اگر چادر سفید بپوشد....چگونه میشود...؟
اخمش گره کور میخورد و کمی از جایش جا به جا میشود....فروغ بدون هیچ تعریف و تمجیدی ، خیلی جدی رو به پیرمرد لب میزند:اگر راضی باشید قبل از انداختن انگشتر نامزدی ، عروس و داماد یه صحبت کوتاه با هم داشته باشن...!

پیرمرد اخم میکند و نیم نگاهی سمت آهو می اندازد:آقای شهسوار رو راهنمایی کن اتاق کار من...!
سردار دخترک شرم زده ای که دستانش چادر را میچلانند نگاه میکند و کلافه تر از قبل فکر میکند ، آن قواره پارچه ی مسخره  سفید رنگ را چرا پوشیده است...؟
آهو لب میفشارد و سردار قبل از اینکه او را به خاطر لکنت زبانش در جمع شرمزده تر کند ، از جایش بلند میشود...
نگاهی به معنای کسب تکلیف به پیرمرد می اندازد و دلیل این همه اخم و عصبانیتش را کاش بداند...
حسین علی خان سری تکان میدهد و تسبیحش دارد میان انگشتانش له میشوند:بفرما پسرم...!
آهو جلوتر قدم برمیدارد و سمت اتاقی که همان کنار است پا تند میکند...سردار از پشت نگاه میکند رفتنش را و میبیند آن چادر چگونه زیر پاهایش لَق میخورد...
نیروی عمیقی درسرش او را به سمت دخترک هول میدهد و نمیداند چرا دلش میخواهد آن کوچولوی دست و پا چلفتی ، برای چندمین بار جلویش زمین بخورد...
از درگاه اتاق رد شده و همینکه وارد میشوند ، پر چادر سفید ، زیر پای دختر میپیچد ...
کاش همه ی آرزوها همینقدر زود برآورده میشدند...
سردار نیشخند میزند و در یک حرکت ، قبل از اینکه آهو پخش زمین شود از روی همان چادر دست دور کمرش حلقه میکند...
05/06/2025, 21:31
t.me/matalebmofid123/17185 Permalink
8
#زهار_72


_ر ر رُژ نزن...
جیران ادایی درمی آورد و بی توجه به درخواست من ، مداد کالباسی رنگ را دورتا دور لبم میکشد:به نظر من ، همینکه با شوهرت پاتو ازینجا بیرون گذاشتی ، اولین کاری که میکنی لیزر کردن خال زیر لبت باشه...چیه این..؟مث زنای عهد قجر...!

آن متن چندین بار دیگر در ذهنم وول میخورد و نمیدانم چه مرگم شده...دلم میخواهد آن رنگ کوفتی را از روی لبهایم پاک کنم...رنگ ملایمی که اصلا توی چشم نیست اما...خال کوچک و ریزم را به طور کامل ، کاور کرده است:ن نـــمیشه پ پــاکش کنی...؟
جیران چینی به بینی اش میدهد و در ریمل مارکش را باز میکند:بالا رو نگاه کن...
اصلا به حرف من اهمیتی نمیدهد...خودش حاضر و آماده است و بعد از تحمیل کردن کت دامن فیلی رنگش به من ، مشغول میکاپ صورتم شده ....
خبری از زن عمو نیست و فکر میکنم بعد از خودم ، هیچکس به اندازه  او از این وصلت راضی نیست...جهان...؟
کل هفته را ویلا نبوده است...بعد از اینکه تمام وسایل شکستنی داخل نشیمن را خورد و خاکشیر کرد ، با داد و فریاد از اینجا رفت و دیگر خبری از او به گوشم نرسید...
دلیل چرخش صد و هشتاد درجه ای نظر آق بابا را نفهمیدم اما...اصلا نمیخواستم بدانم...
سکوتم را ادامه داده بودم تا از این مرحله بگذرم...دلم رفتن میخواست و اینجا دیگر جای من نبود...

_بفرما...آق بابا روز خواستگاری نخواد گیر بهت بده کُلّیه...

کنار میرود تا چتری هایم را سنجاق کند و من ، خودم را میبینم...خودی که انگار شبیه آدم بزرگها شده...شبیه عروسهای خجالتی...

سنجاق را که وصل سرم میکند ، شال کرمی رنگ را دستم میدهد:بیا مدل دار ببند...ما که از بالاسری آق بابا نمیتونیم شینیون و میزانپلی کنیم ، حداقل این قواره های گنده رو مدل دار ببندیم بلکه پرستیژمون یه تنوعی بخوره...

شال را ساده میبندم و جیران از حرص پوفی میکشد:تحویل خودت ...ضعف کردم میرم یه چیزی بخورم ، الاناست که بیان...

_م م مـــمنون...خ خـــسته شدی...!

جیران دستی تکان میدهد و میرود ...من هم از جایم بلند میشوم و نگاهی کلی به سرتاپایم می اندازم...چقدر شیک به نظر میرسم...مادرش باز هم با تحسین نگاهم میکند...؟از نظرش زیبا هستم...؟

کسی به در اتاق ضربه میزند و من ، مثل کسانی که کار خلافی انجام داده باشند ، از جایم میپرم...تصوراتم را جایی قایم میکنم و با صدای لرزان لب میزنم:  ب بیا...!

در باز میشود و من ،با دیدن خانم جون پر از شرم و خجالت میشوم...او نجاتم داد یا مادرم...؟
قدمی جلو میگذارم و دستپاچه ام انگار:س س سلام...
نگاهش غمگین است اما...لبخند کم رنگی به لب دارد:ماه شدی دخترم...چشمم کف پات...!

بغضم میگیرد و ناخودآگاه خم میشوم تا دستش را ببوسم.او اما سرم را میبوسد و اجازه  این کار را به من نمیدهد:بیا...اینو سرت کن تا مثل رنگش سفید بخت بشی....
چادر سفید عروس را که میبینم ، گونه هایم بیشتر گُر میگیرند و او میفهمد ازچه چیز خجالت میکشم...

کسی در میزند:خانم بزرگ...؟مهمانا رسیدن!


نگاه از در میگیرد و قلب من بی بهانه تند میتپد...دستهای پیر خانم جان چادر سفید را روی سرم می اندازند و من پایینش را میگیرم که از روی سرم سُر نخورد:د د دســـتتون درد نــــــکنه خ خانم جــــون...

او میفهمد تشکرم برای چادر نه...بلکه برای چیز دیگریست و گونه ام را میبوسد: خوشبخت بشی الهی....

میگوید و بی نگاه به چشمان مرطوب شده ام ، اتاق را ترک میکند...او امروز برایم حق مادری را تمام کرده بود...!

صدای فاطیمایی که آهسته پشت در میغُرد: بیا پایین دیگه ، اومدن...

قلبم را بیشتر از قبل به لرزه وا میدارد....
چگونه در چشمانش زل بزنم...؟؟؟
او...همسرم میشود....
........
سردار:

_به مادرت گفتی قضیه رو...؟

سردار کرواتش را زیر یقه میفرستد:نه همشو...!

کیان سردار را در آینه میبیند که مشغول بستن دکمه ی یقه اش است:نگفت یکی که خودش نامزد داره با کسی دیگه نامزدی نمیکنه..؟ازت توضیح نخواست....؟

سردار موفق به بستن دکمه ، با انگشت موهایش را به پشت حالت میدهد:حدس میزنم خودش بو برده باشه...نگفتم که شر به پا نکنه...!

کیان پوزخند میزند و تکیه از مبل میگیرد: فکر میکنی پاش برسه به اون ویلا شر به پا نمیکنه...؟

سردار نمیخوهد افکار منفی را در ذهن خودش جا دهد...فروغ نادان نیست و...سردار را خیلی خوب میشناسد...اینکه بدون هدف ، حتی یک سنگ را هم جا به جا نمیکند...
_زن مهدی بعد از دادن اون همه خبر ، دیگه پیداش نشد...؟

همین را که میگوید ، صدای دینگ پیامک تلفن کیان به گوشش میرسد و باعث نیشخندش میشود...عروس آن پیرمرد بیش فعال است ظاهرا...!

کیان صفحه ی موبایلش را باز میکند و عادی لب میزند:گفته تا از جهان خبری نشده بیایید...!
05/06/2025, 21:31
t.me/matalebmofid123/17184 Permalink
9
#زهار_71


جهان با تی پا به عسلی سر راهش ضربه میزند و از اتاق خارج میشود...عمو چیز دیگری میگوید و...آق بابا ...فقط نگاهم میکند.. که چگونه برای بار اول صدایم را برایش بالا میبرم:مَــــــن می مـــــیخوام ب بـــرم......!

از جایش بلند میشود و بی توجه به حال من از کنارم میگذرد ...اما قبل از رفتنش ، قلبم را نشانه میرود...
_جمعه خانواده ی شهسوار برای مراسم شیرینی خورون میان....خودتُ آماده کن...!
دیگر از کسی صدایی خارج نمیشود...
همگی اتاق را ترک کرده اند و من ...دقیقا وسط اتاق جا مانده ام...جمعه...؟
او می آید و من را از اینجا میبرد...
پشت دستم روی دهانم قرار میگیرد.نگاهم خیره ی روبه روست و...تصویر دو چشم سبز تیره ، پشت پلکهایم ترسیم میشود....

جیران دستمال خشکی روی صورتم میکشد و کنار میرود:آها...ببین چه تر و تمیز شدی... حالا هی بگو من موهام بوره و فلان...دیدی با یه اصلاح ساده چقدر آدم عوض میشه!؟

سرم را بلند میکنم تا خودم را در آینه ببینم...
چند ثانیه خیره ی آینه میمانم و...این همه تغییر...فقط برای اصلاح کرکهایی که هیچ رنگی نداشتند...؟
جیران ابروهایم را هم دزدکی باریکتر از قبل کرده و با اینکه هیچگاه ابروی نازک دوست نداشتم ، اما اینبار تغییر زیبایی در صورتم ایجاد کرده بود...
با همان لبخند سمتش برمیگردم:م مرســـی...خ خــــیلی خــــــــوب شده...!

میخندد و خودش جلوی آینه خم میشود تا موهای اضافه ی ابروی خودش را اصلاح کند:کاری نکردم که...کلا وقتی حالم خوبه دلم میخواد یه کار مثبت انجام بدم...فردا آرش میاد...میدونی که...!
از آینه چشمهای براقش را میبینم و ناخودآگاه آهی از گلویم خارج میشود...
جیران ثانیه ای چشمهایم را از آنجا نگاه میکند و نگاهش پر از شیطنت میشود: معلوم نیست آق بابام چرا نظرش یهویی برگشت...از اینکه بجای داداشم داری زن این آقای مرموز میشی خوشحالی...؟
او اما ول کن نیست و کلا موچین و قیچی را روی کنسول قرار میدهد:معلومه از چشمات...خوشتیپ هست...اما به پای داداشم که نمیرسه...!
گونه هایم گرم میشوند ،از اینکه جهان و او با هم مقایسه شوند اصلا خوشم نمی آید...
جهان برادرم بود...یک پشت و حامی که... نوزده سال از من محافظت کرد...نمیتوانم به محبت هایش پشت کنم اما...قیاس او و سردار...؟
یک قیاس بی معنی و جداگانه است...
جهان ، جهان بود و...سردار...؟

از اینکه حتی در ذهنم او را سردار بخوانم چیزی در قلبم مالش میرود ،اینقدر دگرگونی در من به وجود آمد...

_واای خدا...داره از چشمات قلب میزنه بیرون...تو کی عاشق شدی آهو...؟

لب پایینم را زیر دندان میفشارم و انگشتم را به علامت هیـــس بالا می آورم:ا الــــان کــسی می میشنوه....!

خنده ی بی صدایی میکند و روی تختم مینشیند:میدونستم پشت این همه تلاش و پشتکار واسه گفتار درمان، یه حس قوی هست...و اینقدر پیشرفت توی صحبت کردنت داری...
بی هدف سمت کمد لباسهایم میروم و باید یکی را برای امشب انتخاب کنم...اما جیران انگار قصد کرده با کنجکاوی هایش حسابی اذیتم کند:
_اما فکرشم نمیکردم به غیر از جهان، به کس دیگه ای احساس داشته باشی...

موهایم را دستپاچه پشت گوشم میفرستم و انتخاب لباس را فراموش میکنم.فقط حوله ام را برمیدارم تا با رفتنم به حمام ، خودم را از سؤالهای جیران راحت کنم:ن نـــه... نـــدارم که...

و او درست وقتی که داخل اتاقک کوچک سرویس میشوم ، دراز میکشد و با صدای کشیده ای لب میزند:هومممم...کاش آرش میتونست واسه امشب خودشو برسونه... وللش...خوب خودتو بساب دختر امشب تو عروسی ، هفته ی دیگه من...بعدشم بیا که خودم کار آرایشتو راه میندازم...
حس شوخ طبعی جیرانِ غیر صمیمی ،امروز بالا زده است و دلیلش قطعا برمیگردد به برگشتن آرش...

بار دیگر خودم را در آینه ی سرویس میبینم و بدون اینکه برای هزارمین بار به مادرم و رفتنش فکر کنم ، به این فکر میکنم که ... بابالنگ دراز بالاخره می آید...
با اینکه هیچکدام از پیام هایم را به جز یکی جواب نداده اما...می آید...

وقتی به متن همان یک جوابش فکر میکنم ، تنم از خجالت ، شرم و حسی عمیق که همین تازگیها سر و کله اش پیدا شده ، میلرزد و دستم غیر ارادی روی خال لبم مینشیند...

گرمم میشود و باز هم به یاد می آورم تک تک کلمات آن مسیج ویران کننده را:

(...جمعه میام بیبی گِرل...میام که مال خودم کُنَمِت و نمیخوام هیچ رنگی روی اون خال کوچولوت ببینم...!)

باز هم قلبم تند میتپد...
انصاف نیست ...من برای نگاه ها و حرفهای پر از مفهوم او زیادی خنگ هستم...من کوچکم برایش...بیبی گِرل یعنی دخترکوچک دیگر...نه..؟

کف هردو دستم را روی چشمانم قرار میدهم و نمیدانم از نگاه چه کسی به زیر آب پناه میبرم...

من امشب عروس میشدم....؟
بدون سایه ی پدر و یا حتی برادر...بدون حضور مادرم...؟چه بر سرش آمد...؟
او من را از آن ازدواج اجباری با جهان نجات داد یا حرف خانم جون به کرسی نشست...؟
05/06/2025, 21:31
t.me/matalebmofid123/17183 Permalink
9
#زهار_70



نفس نفس میزنم و کاش حداقل او دلش کمی به حالم بسوزد:مــ مامانم...؟؟کُــجاست مــامانم...؟

نگاه میگیرد و با اخم ، کلید در اتاق را در سوراخ قفل قرار میدهد:بیا غذا بخور... چندروزه چیزی نخوردی...

جلو میروم و ریزش اشکهایم دست خودم نیست:ج جــهان ت تـــورو خـــدا...

لبهایش را روی هم چفت میکند و با دو انگشت گوشه ی چشمانش را فشار میدهد:رفت....

تک خنده ای ناباور ، درست وسط گریه هایم سرو کله اش پیدا میشود:ی ی ینی چی رفت...؟؟

ناگهان دستش را از روی چشمانش برمیدارد و نگاه سُرخش را به من میدوزد: یعنی همونطور که چهارده سال پیش با یه مشت اسکناس گذاشتت و رفت ، الانم همین کارو کرد...

باورم نمیشود این دیگر چه دروغ کثیفیست؟

سرتکان میدهم و او با نیشخند تأسف آوری بیشتر میسوزاند: نمیدونم این بار چی تو گوش آق بابام خوند...نمیدونم چی گفت بهش که از این رو به اون رو شد...دنبالش نگرد آهو ، بگو راس میگن یا نه...؟

سمت در گام برمیدارم:...همتــون د دروغ میگین...

قدم تند میکنم و سمت پلکان ویلا میدوم...
طولی نمیکشد که درست کنار کریدور تن جهان جلویم قرار میگیرد:آق بابام راس میگه آهو...؟منو نمیخوای...؟

با بیچارگی آستین بلوزش را میکشم و خواهش میکنم...:
جهان ...؟خ خ خواهش می میکنم بزار مادرمو ب بــ ببینم...

صدایش بالا میرود:بیا برووو...بیا برو ببین هستش یا نه...!میگم رفـت چرا تو کله ت نمیره...؟آهو به سرت نزنه خواستگاری این بیشرفو قبول کنی....دیوونه نشی به خاطر فرار از این خونه بهش پناه ببری...

همانجا روی پله ها آوار میشوم و زار میزنم... باز هم رهایم کرد...؟بدون اینکه حتی صورتم را ببیند...؟او دیگر چه مادری بود...؟چگونه زنی بود که از دیدن فرزندش امتناع میکرد...؟چطور دلش می آمد مرا بی مادر بگذارد و برود...؟
جهان روی پله ی پایینی مینشیند و بیشتر از هر وقت دیگری عصبیست...درمانده است انگار:این شهسوار قابل اعتماد نیست آهو...به خدا...به قرآن یه کاسه ای زیر نیم کاسشه ...

تحمل ندارم...نمیتوانم دیگر زیر بار این همه ظلم بروم...
دست روی پله ستون کرده و به سختی از جایم بلند میشوم...
وقت آن است آق بابا جواب این همه سال بی کسی من را پس دهد...با پول مادرم را میفرستد...؟به چه حقی....؟

پله ها را با سرعت پایین میروم و اشکهایم همراه با هر قدم پایین میریزد...جهان پشت سرم می آید و حتی صدای نهیبهایش را نمیشنوم...
میخواهم دلیل این چهارده سال بی مادری را بفهمم و جهان دست از هشدارهایش راجب سردار شهسوار برنمیدارد....
پایین پلکان زن عمو به پستم میخورد و با دیدن جهان پشت سر من ، تا میخواهد اراجیف همیشگی اش را شروع کند ، با تنه ای محکم از کنارش رد میشوم....
من سالها خودم را زیر یوغ این آدم ها میدیدم...
یک طفیلی بی پناه که مجبور به اطاعت بود...
مجبور به حبس بودن...لال بودن...

صدای ناباورش را پشت سرم جا میگذارم و به اتاق کار آق بابا میرسم...
در نمیزنم...
دیگر حتی نمیخواهم به کسی احترام بگذارم...
من این خانواده را نمیخواهم و بالاتر از سیاهی هیچ رنگ دیگری جلوی چشمانم نیست...
میخواهند بیرونم کنند...سرم را گوش تا گوش ببرند ..حق من را باید پس بدهند...
مادرم را باید پس بدهند حتی اگر بدترین و بی رحم ترین موجود عالم باشد...
دستگیره ی در را میکشم و وارد اتاق میشوم...نگاه عمو و آق بابا درجا روی صورتم میدود...
چشمهای عمو خشمگین میشوند....
و صدایی که بالا میرود:داری چه ݝلطی میکنی دختره ی...
قدم جلو میگذارم و بی توجه به غیض عمو مهدی ،نگاه شاکی ام را در چشمان لرزان آق بابا میدوزم....
چشمانی که رنگ عوض کرده اند...چشمانی که اکنون خشم ندارند...نفرت درشان موج نمیزن دو...حالشان خوب نیست...
اشکهایم را با پشت دست پس میزنم تا بهتر ببینم و راست ترین جواب را ازشان بگیرم:چـــرا ف فرســـتادینش...؟ما مادرم ک کـــجاست...؟

آق بابا در سکوت به همان نگاه ادامه میدهد و عمو جلوی رویم قرار میگیرد:کارت به جایی رسیده بی اجازه میای اتاق آقاجون؟

جهان کنارم می ایستد:ولش کن بابا...بزار حرفشو بزنه...

_مـــن  می میخوام بــرم پـــیش ما مامانم...نمـــــیخوام ای اینجا ب بـمونم...

مردمکهایش تکان سختی میخورند ...جهان قدمی عقب میرود و عمو میغرد:چی میگی گستاخ خانم...؟مادرت اومده دور برداشتی صاحاب یه مامان جون خوب شدی...؟مامانت به خاطر یه سر مواد ولت کرده احمق...بیابرو تو اتاقت...
حتی نیم نگاهی سمت عمو نمی اندازم...
جوابم را از او میخواهم...از حسین علی کامیاب...پدر محمد کامیاب...
پدربزرگ آرش ، جهان ، جیوان و جیران....

_فَــــ فقط ب بهم بــــگید کُ کجاست... ب بگیـــد آ آدرسشُ...مـــن می می رم...
عمو عصبی بازویم را از پشت میکشد : نمیشنوی یا خودت رو زدی به کَری چشم دریده...؟
برای بار آخر در چشمان پیرمرد حرفم را فرو میکنم:من اینجا نمیمونم...می میرم پی پیش ما مامانم
05/06/2025, 21:31
t.me/matalebmofid123/17182 Permalink
10
#زهار_69


دستهایم ناخودآگاه روی دهانم قرار میگیرند...میان آن همه هق هق ، این ضربان بالا رفته چه میگوید...؟او ، واقعا مرا خواسته؟این بار واقعی...؟
امروز را چگونه به آخر میرسانم...؟

مادرم می آید...صدایش را میشنوم...خانم جون مرا به عنوان همسر جهان رد میکند... سردار...او واقعا از من خواستگاری کرده است؟این همه شوک را چگونه تاب بیاورم؟آن هم در یک روز...

_چی میگی شما...؟بابا چی میگی ؟؟نزار برم با همین دو تا دستام جونشو بگیرم ، منو آتیشی نکـن...

جهان است که مثل دیوانه ها داد میزند.
عمو میخواهد جلوی خشم فوران زده ی پسرش را بگیرد:مگه کف دستشو بو کرده ؟گناه که نکرده..

_دِ گوه میخوره اون حرومیِ بیناموس...به گور باباش خندیده چشمش رو ناموس من چرخیده ....

استرس و اضطراب وجودم را پر میکند...
با مادرم چه کردند..؟او...سردار...جهان بلایی سرش نیاورد...؟

عمو از آق بابا میخواهد پادرمیانی کند: _آقاجون شما یه چیزی بگین بهش...!

آق بابا مرا که هیچ ،همه را شگفت زده میکند: غلط کرده مرتیکه...چی باخودش فکر کرده...؟که چون بار یخ زده رو با قیمت خوب خریده دخترمونو مث گونی خیار میندازیم رو دوشش ببره...؟

دستم تا پایین ، درست روی قلبم سُر میخورد...آق بابا دقیقا چه میخواهد..؟
هدف این پیرمرد لجوج چیست...؟مگر نگفت تا آخر همین هفته باید ازدواج کنم...؟
من از سردار شهسوار کمک خواستم و او مردانه پای قولش ایستاده...میخواهد مرا نجات دهد...؟چیزی در دلم فرو میریزد ، اما دلهره جلوی هرگونه هیجانزدگی را از من میگیرد...
خانم جون مینالد و صدای ضعیفش را به سختی میتوان بشنوم:لج نکن حسین...مگه خودت نگفتی جیران بره این دخترم میره؟نگفتی شوهرش میدم ...؟جهان نه...این پسر ، همین شهسوار خیلی خوبه خانوادشو دیدیم...کسب و کارش... منشش...

_خانم جون چرا اینجوری میکنی شما...؟چه هیزم تری من بهتون فروختم آخه...؟من آهو رو میخوامش چرا همتون دشمن جونم شدین...؟

لعنت به من...چگونه نتوانستم نگاه عاشق جهان را بفهمم...؟چرا هر بار خودم را به خریت زده و به اسم برادر به او پناه بردم...؟
نگفتم جهان مرد است و مردها عاشق زنانی میشوند که به آنها پناه میبرند...؟نگفتم او برادر واقعی ام نیست و ممکن است حسش نسبت به من تغییر کند...؟

با کف دستم  روی سرم ضربه ای میزنم... چند بار این کار را تکرار میکنم و...آق بابا چرا لج میکند...؟چرا اینبار نفرتش از من ، به حل این قضیه کمکی نمیکند...؟
من نمیخواهم با جهان ازدواج کنم چرا کسی مرا نمیفهمد...؟
چرا اجازه نمیدهند مادرم را ببینم...؟

زن عمو میخواهد از آخرین چراغهایش استفاده کند و من حداقل اینبار را ممنونش هستم:آقاجون اگر دختر به این شهسوار ندین که کلا میزنه قرارداد رو داغون میکنه... میدونید چقدر بدهکارش بودین...؟میدونید چطور شما رو از ورشکستگی نجات داد...؟میتونه ازتون شکایت کنه...

آق بابا نفهم نیست و میتواند به راحتی هدف زن عمویم را بفهمد:حرف نباشه عروس... تو کار مردا دخالت نکن ...مهدی زنگ زدی صد و ده...؟

آواها ضعیف میشوند و دیگر صدایی جز صدای زن عمو به گوش نمیرسد:این همه با خون و دل بچه بزرگ کن...زحمتشو بکش بعد بیاد اینجوری تو روت وایسه...دستم به دامنت خانم جون...شما یه کاری کنین ... نزارید دختر گلبهار رو عروس من کنن... خیلی عذر میخوام ولی معلوم نیست با این طرز صحبتش ،  از کدوم فاحشه خونه در رفته...

دیگر این اراجیف را تاب نمی آورم...جیغ میزنم و بار دیگر مشت بر در میکوبم...
این در ، باید باز شود...من باید مادرم را ببینم...

نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشته...
نمیدانم اما گردنم با تکیه به در اتاق ،خشک شده و زانوهایم گز گز میکنند...بار دیگر صدای بلند آن زن به گوشم رسیده بود و در دم خفه اش کردند...زنی که مادرم بود و نزدیک به چهارده سال تمام ، او را گم کرده بودم...
مادری گمشده که خبری از کودک پنج ساله اش نگرفته بود...مادری که دخترش را لای یک مشت گرگ وحشی تنها گذاشته و حالا با فریادهایش ، فکر میکرد میتواند راه به جایی ببرد...
با آن تکه کلام های لاتی و کوچه بازاری اش بیشتر در دل آن پایینی ها سیاه میشد و من نمیخواستم قضاوت زودهنگامی از او داشته باشم...
من نمیبخشیدمش اما...جز او کسی را نداشتم...مجبور بودم برای فرار از این ازدواج پیدایش کنم...
آق بابا حتی حاضر نشد عمو ، اسمی از سردارشهسوار روی لب بیاورد و...

چگونه قبولش کند...؟چگونه جهان را مجاب میکند؟؟

هوا دیگر کاملا تاریک است...ساعت از نه شب هم گذشته که کسی کلید به قفل در میاندازد، ناخودآگاه با ترس از جایم بلند میشوم و منتظر میمانم در اتاق کاملا باز شود...باید از این اتاق بیرون بروم...باید مادرم را ببینم...
شانه های جهان که در دیدرأسم قرار میگیرند ، نگاه التماس گونه ام را تا چشمهایش بالا میبرم:جَــ هان...؟
05/06/2025, 21:31
t.me/matalebmofid123/17181 Permalink
14
#داستانک

*داشتم با سرعت ۱۲۰ کیلومتر تو جاده خلوت رانندگی میکردم که یهو سر پیچ خودروی روبرویی سروکله اش پیدا شد، خانمی راننده اش بود که داشت فریاد می‌زد سرشو آورد بیرون و همانطور که از کنار من رد میشد گفت الاغ*
*منم با سرعت باور نکردنی سرمو از شیشه آوردم بیرون و گفتم الاغ خودتی و هفت جد و آبادت* ...
*شیشه رو دادم بالا چنان شعف و لذتی از این سرعت عملم بهم دست داد که نگو*
*سرمست از پاسخ کوبنده زدم موسیقی بعدی که ... چشمتون روز بد نبینه با چند تا الاغ وسط جاده روبرو شدم و زدم همه شونو شل و‌ پل کردم‌، جلو ماشینم داغون شد و کلی خسارت دید*
*تازه فهمیدم اون خانم محترم خواسته بود بگه الاغ تو جاده است و مراقب باش*...
*چقدر خوبه انسان قبل از هر عکس العملی
کمی عاقلانه رفتار کند*😅
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  
05/06/2025, 18:34
t.me/matalebmofid123/17180 Permalink
13
پویش ملی نه به تصادف
05/06/2025, 18:30
t.me/matalebmofid123/17179 Permalink
11
٩ چيز ڪہ مانع ٩ چيز ديگر است:

١. غرور، مانع يادگيري
٢. تعصب، مانع نوآورى
٣. ڪم رويي، مانع پيشرفت
٤. ترس، مانع ايستادن
٥. عادت ڪردن، مانع تغيير
٦. بدبيني، مانع شادي
٧. خودشيفتگي، مانع معاشرت
٨. شڪايت، مانع تلاش گري
٩. خودبزرگ بيني، مانع محبوبيت
05/06/2025, 18:29
t.me/matalebmofid123/17178 Permalink
13
#داستانک

عنوان داستان: مرد تاجر و باغ زیبا

مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته
و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم

‏#چارلی_چاپلین
#مطالب_مفید
05/06/2025, 18:29
t.me/matalebmofid123/17177 Permalink
14
#زهار_68



حرص میزند و این صدا ، روزی برایم لالایی میخواند...چشمهایش را به یاد می آورم...آن نگاه معصوم و مهربان را و...این صدا مهربان نیست...پر از کینه است...پر از زخم و...کجا بوده است این همه سال...؟

_با پای خودت اومدی گلبهار...با پاهای خودت اومدی تو قبرت ، اینجا هیچ چیزی نیست که مال تو باشه...فقط مرگته که اینجاست ...مــــــهدی...؟این زنیکه رو بنداز پشت در اتاق...این مملکت مگه صاحاب نداره که این آکله داره راست راست میگرده...؟

_ولم کن قُرُم*ساق...دست به من نزن عوضی ...ازتون شکایت کردم...تقاص عمر تباه شده ی منو....

صدایش قطع میشود ...مثل دیوانه ها گوشهایم را به نوبت به در میچسبانم...هیچ صدایی نیست...
جهان است که سکوت را میشکند:اون کلیدو بده من آق بابا...بده برم یه سر به آهو بزنم دوباره قفلش میکنم....

_این زن اینجا چی میخواد حسین...؟دخترشو بهش بده...بزار آهو بره...

صدای خانم جان است...اشکم را عصبی پس میزنم...از طبقه ی پایین تا اینجا، فقط صداهای بلند به گوش میرسد و من محتاج شنیدن...

_برین تو اتاقاتون...بشنوم یکی درو واسش باز کرده حسابش با خودمه...

_به همون قرآن قسم...حسین به همون قرآن قسم اگر بخوای آهو و جهان رو به عقد هم دربیاری من این خونه رو آتیش میزنم....
شوکه و ناباور به دیوارک روبه رویم خیره میمانم...اشکهایم خشک شده اند و...خانم جون را نمیفهمم..دلیل این همه عصبانیت... دلیل این همه پافشاری ، میتواند به خاطر من باشد...؟یا به خاطر جهان است...؟

_چی میگی تاج....؟دیوونه شدی...؟

جهان شوکه و ناباور است:خانم جون ...؟!!!!

زن عمو اما از آب گل آلود ماهی میگیرد: بالاخره یه حرف درست حسابی شنیدیم... قربونت برم خانم جون شما این پسر زلیل شده ی منو حالی کن...

انگار هیچکدام از شنیده هایش مهم نیست که بار دیگر ، با صدای لرزانش آق بابا را مخاطب خودش قرار میدهد:بزار آهو رو ببره...جای آهو... دیگه اینجا نیست...

میفهمم دلیلش را...میفهمم و بار دیگر اشک مهمان چشمانم میشود...حتی خانم جون هم مرا مثل بقیه میبیند...نگاهش مثل همه ی آنهاییست که گناه نکرده ی مادرم را پای من مینویسند...قلبم مچاله میشود و درد میگیرد..دردش اینبار عمیق تر از همیشه است...دردی پر از ناباوری...

_آسمونشم بیاد زمین ، اجازه نمیدم این زنیکه حتی یه ریگ ازین باغ کم کنه...

خانم جون اینبار صدایش تحلیل میرود... نمیشنوم چه میگوید ...فقط لحظه ای صدای فریاد جهان به گوشم میرسد:چرا...؟اون دختر مگه چه گناهی کرده که همتون دشمنش شدین...؟مــن عقدش میکنم...چه بخواید چه نخواید عقدش میکنم ، حالا ببینید....!
ثانیه ای بعد سکوت همه جا را فرا میگیرد.
من در بیخبری دست و پا میزنم و کسی نیست این در لعنتی را برایم باز کند...
سرنوشت من بین آنها دست به دست میشد و هرکدام مرا سمتی هول میدادند...
دلم از خانم جون شکسته بود...بدجور هم شکسته بود اما...فقط از خدا میخواستم ، حرفش را هر طور شده به کرسی بنشاند... جلوی این ازدواج را بگیرد...صدای آن زن دیگر به گوشم نمیرسید...
مادر تازه پیدا شده ام را مانند من ، پشت در اتاق حبس کرده بودند و خودشان درمورد آینده ی من تصمیم میگرفتند...

_کجا میری خانم جون...؟آق بابا نمیخواید جلوشو بگیرید...؟

نمیدانم چه میشود...اصلا عمو بعد از حبس کردن مادرم پشت در اتاق کجا رفته بود که هیچ صدایی از او شنیده نمیشد....نمیدانم از کجا سر میرسد و این قائله را ختم میکند: وایسا مادر...من نمیزارم این ازدواج صورت بگیره...هیچ جا قرار نیست بری ، مـــن اجازه ی این کارو نمیدم...

به سختی از جایم بلند میشوم..باید بشنوم  خوب گوشهایم را باز میکنم که آق بابا میتوپد: رو حرف من حرف میاری پسره ی جؤَلق ...؟

_آهو ازدواج میکنه آقاجون...ازدواج میکنه تو همین هفته ، اما نه با جهان....

قلبم ایست میکند...این دیگر چه بازی نابرابریست...؟میخواهند چه بلایی بر سر زندگی ام بیاورند...؟
جهان به جلز و ولز می افتد و طبقه  پایین را همهمه فرا میگیرد...دیگر صدای واضحی میان آن همه فریاد به گوش نمیرسد...
صدایی به جز عمو که... تنم را سست میکند...و قلبم را دیوانه :شهسوار از آهو خواستگاری کرده...!
05/06/2025, 14:25
t.me/matalebmofid123/17176 Permalink
13
#زهار_67


جلو میروم که خواهش کنم...التماسش کنم حداقل این ظلم را نه در حق من و نه در حق جهان نکند...اما دستش همراه با تسبیح جلوی رویم قرار میگیرد:
صیغه میشین و بعدشم عقد دائم...محرم میشین چون من صلاح نمیبینم با این وضع جلو مرد بیست و هشت ساله چرخ بخوری و آخر سر ، واسه زنِش شدن پشت چشم نازک کنی...

دلم میخواهد از ته دل فریاد بزنم ... میخواهم از اینجا بروم و هیچ راه فراری نیست...

کسی داخل می آید ، اما بغض من حالا از گردو بزرگتر ، شاید به اندازه ی سیب باشد... اشکهایم دارند از حدقه ی چشمانم سرازیر میشوند و معصومه داخل میشود...
نگاهی دلسوزانه به من میکند و زیر لب میگوید:

_آقا کار واجبی براتون پیش آمده...

آق بابا جلوتر می آید و با نگاه همیشه عصبی اش زل میزند به من:بد به حالته دختر...بد به حالته اگر جهان رو سر بدوونی... یا زن اون میشی یا زن کسی دیگه...تا آخر همین هفته...دیگه دختر مجرد تو خونه نگه نمیدارم من ، اینو آویزه ی گوشت کن...!

معصومه معذبتر  کنار آق بابا می ایستد: قربان نگهبانا میگن یه خانمی اصرار داشته بیاد داخل ویلا...گفته از اقوام شماست و کار واجبی باهاتون داره...آقا جهان دم در اوردنش داخل...

آق بابا بی اهمیت به صدای معصومه بار دیگر هشدار میدهد:با زن عموت یکی به دو نمیکنی...هرچی گفت سرتو میندازی پایین بشنوم صداشو دراوردی با من طرفی...

اشکهایم پایین می افتند و چرا کسی نیست به داد من برسد...؟کجا بروم که سایه ی این جبر ، این ظلم از سرم کم شود...؟
باید از خودم ، از حقم دفاع کنم ...

به خودم جرأت میدهم و از آخرین تلاشهایم دست برنمیدارم:مــــن ن نمیخوام...ج جهـــان دا دا داداشمه...

اخمش وحشتناکتر از قبل میشود و صدایش بلندتر:دختره ی خیره سر...حالا رو حرف من حرف میزنی...؟

معصومه کلافه تر از قبل التماس میکند: اومده آقا...اومده ویلا...

من اما مصمم تر از قبل با هق هق لب میزنم:نـمیخوااااام....

چشمانش سرخ میشوند و مردمکهایش گشاد...دستش بالا میرود تا روی صورتم فرود بیاید و همان لحظه کسی از پشت بازویش را میکشد...:کافیـــه...!

چانه ی من از شدت گریه به لرزه درآمده است و برای او از شدت خشم...

جهان برای اولین بار جلوی آق بابا صدایش را بالا میبرد:خودش اومده...این سیلی حق اونه نه آهو...برو سیلی رو تو گوش اون بزن....!

خشم آق بابا آنقدر زیاد است که بخواهد همان سیلی را روی صورت جهانی فرود بیاورد که بازویش را کشیده...اما جهان قبل از خوردن سیلی ، اینبار با صدای آهسته میغُرد:گُلبهار برگشته....!

به گوشهایم شک دارم...به شنیده هایم...
به چشمان وق زده ی آق بابا که دارند حقیقت بودنش را فریاد میزنند...

نفسم یه دور میرود و برمیگردد...تنم یخ یخ است و دهانم از کویر لوت هم خشک تر...

نگاهم بین جهان و پدربزرگ همیشه بداخلاقم در گذر است که صدای خش برداشته و پر از شگفتی آق بابا به گوشم میرسد:کجاست...؟

من هم میخواهم بدانم ...میخواهم بفهمم کجاست...تمام این سالها کجا بوده...؟میخواهم از او حساب پس بگیرم و یکی بگوید...یکی او را نشانم بدهد...

_پایینه...دنبال آهو میگرده...!

به گوشم میرسد پچ پچ آرام جهان را و همان لحظه که سمت در اتاق خیز برمیدارم ، یقه ام از پشت کشیده میشود:کجا...؟

طره ای از موهایم همراه با پارچه ی لباس کشیده میشود و صدای جیغ ناخواسته ام بلند...
آق بابا با همان ضرب دستی که هیچوقت از قدرتش کم نمیشد ، مرا گوشه ای پرت میکند و جهان را سمت بیرون اتاق هول میدهد ...
تمام تنم به درد مینشیند و صدای جهان حالا پشت دری که با کلید قفل میشود  ، به گوش میرسد:بزارید ببینم چش شد...دردت به سرم آق بابا دختره رو بدجور هول دادی بزار ببینمش...

روی دو زانو خودم را سمت در میکشانم و با هق هق مشت بر در میکوبم...
کسی پاسخگو نیست و میشود صدای عصبی یک زن را در خانه شنید...

_آهااااای...حسین علی خان کجایی...؟دخترمو بیار که میخوام حساب این چهارده سالو ازت پس بگیرم...بیار دخترمو تا پته ی تو و اون مهدی بی وجود رو جلوی همه رو آب ننداختم...

جیغ میزنم و بار دیگر مشت بر در میکوبم ...
صدای زن از طبقه ی پایین می آید...
زنی که چهره اش را با سختی به یاد دارم...
زنی که از نظرم پاک و معصوم بود و همه از او بد میگفتند...
مادرم ...به دنبال من آمده بود....؟

طولی نمیکشد که صدای آق بابا از پایین به گوشم میرسد..فریادی که چهار ستون خانه را به لرزه وامیدارد:اینجا چی میخوای زنیکه ی پتیاره...؟دنبال اَجَلت اومدی...؟

گوشم را به در میچسبانم و اشکهایم درب چوبی را خیس میکنند...کاش این هق هق لعنتی بگذارد صداهای ضعیف شده را بشنوم...

_اومدم دنبال حقم...دخترمو بیار پیرمرد... بیارش تا همینجا رسوای عالمت نکردم...!
05/06/2025, 14:25
t.me/matalebmofid123/17175 Permalink
12
#زهار_66


_آهو بیا دم در حداقل سینی غذارو ببر داخل...!
پایین میز توالت نشسته ام و به اتاق مرتب شده نگاه میکنم...آنقدر فکر و ذهنم درگیر بود که کل آن را برق بی اندازم...همه جا تمیز شده بود...لباسها روی هم مرتب چیده شده و پکیج اتاق تا درجه ی متعادلی هوا را گرم نگه میداشت...
برفها همگی روی سطح زمین یخ بسته بودند و هوای اطراف ویلا را سرد تر از قبل میکردند...زانوهایم را به شکم خالی و گرسنه ام میچسبانم و بار دیگر صدای فاطیما به گوشم میرسد: با شیکم خودتم لج میکنی...؟به پیر به پیغمبر جز من کسی تو راهرو نیست بیا غذاتو ببر داخل...
به راستی من چقدر احمقم...گیرم در اتاقم را به جای دوبار ، چهل بار قفل کنم ...اگر آق بابا پشت در بیاید ، میتوانم بگویم نمیخواهم کسی را ببینم و او هم برود...؟
کلافه و عصبی از جایم بلند شده و کلید را در قفل در میچرخانم...فاطیما فورا در را هول میدهد و با سینی پر از غذا داخل می آید: نمردی از گشنگی...؟خبر برات آوردم ، چرا یک ساعت منو پشت در معطل میکنی...؟
سینی را با بدخلقی از دستش میگیرم:د  درو قفل کن...!


_به بـه ، میبینم تو تنهایی زِبونت باز شده...با خودت حرف میزنی دختر...؟

روی تخت مینشینم و اولین لقمه ی نان را در ماست چکیده فرو میبرم...
فاطیما در را قفل میکند و تند سمت من می آید:نمیدونی چی شده که...!

لقمه ها را با ولع در دهانم فرو میبرم و او با آب و تاب ، بدون اینکه من از او بخواهم شروع میکند:‌صبح طبقه ی پایین قیامت بود دختر...صداهارو نشنیدی...؟

تکه ای مرغ و خورش روی برنج میریزم و چقدر گرسنه بودم خدا...:ن نـه...!

خودش را روی تخت به طرف من جلو میکشد:خانم بزرگ و حسین علی خان بحثشون شده بود....

لقمه را میجوم و ابروهایم ناخودآگاه طرح اخم میگیرند:چ چـرا...؟

_نمیدونم ، فقط یه لحظه صدای بلند خانم بزرگُ شنیدم ...میگفت اگر آهو رو به عقد جهان دربیاری ازت طلاق میگیرم...عـه عـه سر پیری خانم بزرگ طلاق میخواد...!

میگوید و قاه قاه زیر خنده میزند...من اما قاشق از دستم روی سینی رها میشود...
طلاق ...؟
خانم جان هیچوقت اینقدر تند نمیرود...
میشود به خاطر من باشد...؟یا او هم مرا لایق جهان نمیداند...؟از نظرش دختر گلبهار بودم و مایه ی ننگ...!؟

_ن نـشنیدی آ آق بابا چـی گُــفت...؟

چرا اتفاقا ، گفت یا آهو زن جهان میشه یا تا آخر همین ماه شوهرش میدم...جیران که داره میره ، این ترس از دزدیده شدن ناموس رو کلا تموم کنیم...

من نمیدانم...مگر زنهای متأهل جزو ناموس حساب نمیشدند..؟منظور از ناموس دوشیزه بودن دختران خانواده بود یا آبروی خانواده...؟

بغضم را قورت داده و سینی غذا را هول میدهم:آ آخرش...؟

فاطیما نگاه به چشمان اشکی ام میکند و شانه بالا می اندازد:هیچی دیگه ، حسین علی خان رفتن بیرون با آقا مهدی...خانم بزرگم گفت وسایلشو جمع کنیم...!

شگفت زده و پر از حیرت میپرسم:ج ج جمع کردین...؟

_معلوم نیست ما این وسط چه خاکی تو سرمون بریزیم ، اگر جمع کنیم با حسین علی خان طرفیم ، جمع نکنیم با خانم بزرگ...

لب برمیچینم و ممکن است به خاطر این وصلت ، خانم جان و آق بابا از همدیگر جدا شوند...؟
چرا اینقدر مصمم است...؟تهدید به ‌طلاق؟


_ن ن نـمیخورم ب ب ببرشون...!
_واااا، تو که چیزی نخوردی...
_س سیـرم ف فاطی ، ب ب برو لـطفا...!

فاطیما با چهره  بُغ کرده سینی را برمیدارد: اگر میدونستم ناراحت میشی اصلا نمیگفتم...

کلید را میچرخاند و همینکه قفل باز میشود  کسی لنگه ی در را هول میدهد و داخل میشود...

آق بابا را که در اتاق میبینم ، ناخودآگاه هیــن بلندی کشیده و از جایم میپرم...
آمده مرا به عقد جهان دربیاورد و مگر جهان قول نداد همه چیز بر پایه ی تصمیم من گرفته میشود..؟

فاطیما با افسوس سری تکان میدهد و میرود...پیرمرد قدبلندی که در اتاقم ، روبه روی من ایستاده بدجور از من و مادرم متنفر است و دلیل مخالفت نکردنش با این وصلت را هیچ جوره درک نمیکنم...

شالم را مرتب میکنم و او تسبیحش را میچرخاند: تا ده سال دیگه هم ادای مادر مرده ها رو دربیاری توفیری تو اصل ماجرا نداره...با موس موس و هزارتا ادا اطوار پسره رو گول زدی و باید تا هفته ی آینده بینتون صیغه ی محرمیت خونده شه ، نمیخوام سر سوزنی دردسر درست کنی دختر...فهمیدی...؟

شوکه نمیشوم ، فقط بیشتر از قبل احساس بی ارزش بودن میکنم:آ آق...

اخمهایش ترسناکند و نگاهش به گونه ایست که هرکسی مجبور به حساب بردن از او شود:نشنوم صداتو...دامت رو واسش پهن کردی به خیال در رفتن از این ویلا... این دام میچرخه دور گردن خودت دختر... اون وهم و خیال خام رو از سرت بنداز که هیچکس نمیتونه حسین علی خان رو دور بزنه...
05/06/2025, 14:25
t.me/matalebmofid123/17174 Permalink
12
#زهار_65



سردار میخواهد زنگ بزند...همین الان میخواهد شماره ی آن چشم آهویی کوچک را بگیرد و دیبا مزاحم است...گوشی در دستش فشرده میشود و چشمانش روی دیبا سر میخورند:بگم راننده برسونتت یا میتونی رانندگی کنی...؟

کم مانده چشمان دیبا از حدقه بیرون بزنند.تک خنده ای زهرناک میزند:لازم نیست...مثل همیشه خودم میرم...!

سردار راهش را سمت اتاقش میکشد و چرا هیچ حسادتی روی این زن ندارد...؟
این موقع شب تنها میرود و سردار به خیالش هم نیست...لوازمش را جمع میکند و میرود...

سردار اما به محض شنیدن صدای بسته شدن در ، شماره را میگیرد....!

بوق میخورد...یک ، دو ، سه...جوابگو نیست دخترک...سردار شرایط سختش را در نظر میگیرد و کنار پنجره می ایستد...شاید کسی کنارش باشد...شاید تلفنش دست خودش نباشد...موبایل را به لبهایش نزدیک میکند و میخواهد بهترین تصمیم را بگیرد...دخترک میگوید بیا و این پیام حاوی معنای عمیقی ست...
او در آن خانه حبس است...کسی را جز برادرش ندارد و ...میشود از او کمک خواسته باشد...؟
صفحه ی موبایل را در تصمیمی آنی باز میکند و چیزی مینویسد:کسی اذیتت کرده...؟
پیام را سِند میزند و در شیشه ی رفلاکس پنجره خودش را میبیند...خودی که به عمرش منتظر پیامک کسی نبوده...الان هم نیست ها ...فقط میخواهد زودتر به هدفش برسد..
چندین دقیقه میگذرد و باز هم از جواب خبری نیست...فقط از سردار میخواهد به آنجا برود و هیچ توضیحی ضمیمه اش نیست...
سردار از او بهانه ی رفتن خواسته بود و دخترک بی بهانه میخواست سردار را ببیند...؟
اصلا از پیامک های بیجواب خوشش نمی آید و دوست هم ندارد تا جوابی نگرفته پیام بعدی را بفرستد...سوالهای دیگرش را بپرسد...
برمیگردد سمت تخت و موبایل را رویش پرت میکند...با وجود بیست دقیقه ای که گذشته و هنوز جواب نگرفته ...مطمئنا جواب دیگری نخواهد گرفت...
کمربندش را باز میکند و شلوارش را روی پاراوان می اندازد...امشب حوصله  پیمودن راه خانه ی پدری را ندارد و بهتر میبیند در آپارتمانش بماند...
صبح جلسه ی مهمی دارد و نمیخواهد تایم استراحتش را بیهوده هدر دهد...

دوش میگیرد و در یک حالت مزخرف...زیر آب به این فکر میکند که...دخترک خنگ و دست و پاچلفتی چرا میخواهد او را ببیند؟

شیر را با یک ضربه ی محکم میبندد و با هردو دست صورتش را از آب پاک میکند ...
فقط بیا و خلاص...؟
حوله را دور کمرش میپیچد و با قطراتی که روی پوست برنزه اش راه گرفته اند وارد اتاق میشود...
موهایش را عقب میزند و ناخودآگاه تلفنی که روی تخت افتاده است را نگاه میکند...
چشمک سبز رنگ را که میبیند ، با همان حوله سمت تخت گام برمیدارد و فورا موبایل را بلند میکند.آهو...؟
گوشه ی لبش بالا میرود و صفحه را که باز میکند از دیدن متن روبه رویش ، ذهنش یک استُپ کامل میکند...بار دیگر میخواند و...اخم مهمان صورتش میشود...

(من نمیخوام با جهان ازدواج کنم...)

جسم سرد تلفن در دستش فشرده میشود...چه غلطا...سردار سه سال تمام برای این روزها پلان نچیده است که یک غول نخراشیده بزند و همه چیز را داغان کند...
احدی حق خراب کردن این بازی را ندارد...
هیچکس نمیتواند جلویش را بگیرد و آن مردکِ دراز...او که دیگر هیچ...!

موبایل را بار دیگر روی تخت پرت میکند و با صدای بلند پوزخند میزند...آن سگ خانگی بدجور خطر را حس کرده...بو برده است و سردار چرا نفهمید...؟
علاقه ای به دختر کوچولوی احمق داشت و سردار خبر نداشت...؟کور خوانده است و مگر سردار به این راحتی نقشه هایش را خراب میکند...؟
میتواند پلان را کمی تغییر دهد اما... هیچوقت عوضش نمیکند...!
ناجی میشود برای دختری که پله  پرتاپش به سمت آن خانواده است...و حتی نمیخواهد سر سوزنی ترحُم را در برنامه اش جای دهد...

باید استراحت میکرد...فردا راهی رامسر میشد و با چشمهای خواب آلود رانندگی کردن را دوست نداشت...!
کامیابها مدیونش بودند...مدیون لطفش و محال ممکن است درخواستش را رد کنند...

حوله را از تنش جدا میکند و لباس میپوشد.
بعد از اینکه آهسته روی تخت دراز میکشد  تلفنش را برمیدارد و پیامی تایپ میکند: فردا میام کوچولو...نمیزارم کسی اذیتت کنه....!
05/06/2025, 14:25
t.me/matalebmofid123/17173 Permalink
13
#زهار_64


کیان:میخوای دوروزه زن شوهردار تور کنم؟بکشونمش اتاق خوابم که اطلاعات محرمانه اون ویلا رو از زبونش بکشم...؟نمیشه مرد حسابی...والا ، بلا نمیشه...این جور کارا با عجله پیش نمیرن...من نمیدونم چت شده ...چی اینقد عصبیت کرده که میخوای کارو زودتر یکسره کنی...
سردار اخم میکند و رویش را برمیگرداند: هیچی نمیتونه منو عصبی کنه...فقط نمیخوام این کارو الکی کشش بدم...زود تر تموم شه این قائله سمانه یه نفس راحت بکشه...!
_میگی عصبی نیستی اما درست حسابی خودتو نشناختی انگار...کی تو کارات عجله کردی تو...؟
سردار از جایش بلند میشود...هیچ خوشش نمی آید کیان بحث را منحرف کند:اون بیشرف داره مشتریا رو قُر میزنه کیان...
_کی...؟کوهرنگ...؟
_تو این بازار کساد میوه های شمال ،شنیده همه ضرر کردن داره با قیمت بالاتر همه رو جارو میکنه...ازون طرف با قیمت پایینتر از قبل قرارداد،میبنده...
کیان پوزخند میزند:کل فروشگاه های زنجیره ایی تهران یورش میبرن سمتش... نمیخوای کاری کنی...؟
سردار دستانش را در جیبهایش مشت میکند:ایندفه مچش رو میگیرم...
کیان از جا بلند میشود و میداند برای جلسه دیر شده:تا تو مُچش رو بگیری کل قراردادامونو کردی تو باقالیا...!
او که میرود ، سردار سمت تلفنش قدم برمیدارد و صفحه اش را باز میکند...هیچ خبری از پیامک و تماس نیست و ظاهرا باید تا عروسی آن بی وجودِ فراری صبر کند...
موبایل را روی میز می اندازد و سمت در میرود...او که بیاید اوضاع جور دیگری رقم میخورد...آن زن به زودی وا میدهد و اولین و بزرگ ترین لکه ی ننگ خانواده ی کامیاب اوست...
زنی که در همان سن شانزده سالگی عروس حسین علی کامیاب شد...زنی که ظاهرا دل خوشی از همسر و خانواده ی همسرش نداشت و آنطور که جلوی آنها افاده میریخت ، سردار حدس که هیچ...مطمئن بود که کیان به راحتی مورد را شکار میکند...
کیانی که کارش سر و کله زدن با زنهای از خودش بزرگتر بود... فقط برای یک شب...
تن فروش نبود اما...برای ساعتی نقش بازی کردن میلیونها میلیون پول به جیب میزد و برای آهوی کوچک دل میسوزاند...گُنَهکار مهربان...
.......
_چی شده؟مرد خستگی ناپذیر من...
سردار به انگشتی که روی سینه اش بازی راه انداخته اهمیتی نمیدهد...فقط میخواهد برای درست پیش بردن هدفش کمی بیشتر فکر کند. اما چیزی کلافه اش کرده
_سردار...؟
سردار گردنش را روی پشتی مبل جاساز میکند و پلک میبندد...
_میدونی آخرین باری که با هم بودیم کی بود...؟
سردار هیچ حوصله ی دیبا را ندارد..
حوصله ندارم دیبا...بزارش برای وقت دیگه...
دیبا اخم میکند و میداند خیلی کم پیش می آید سردار اینگونه سرد برخورد کند...آن هم در رابطه...
_نمیخوای چیزی بگی..؟
میخواهد حواسش را پرت کند:بابات توی همین سه روز این همه مشتری رو از کجا پیدا کرده...؟
دیبا کمی فاصله میگیرد و از اینکه فکر کند دارد جذابیتش را مقابل سردار از دست میدهد بدش می آید:چه بدونم...منظورت رو نمیفهمم...!
سردار دستش را از پشت کمر دیبا برمیدارد: قرارداد پیشگام و صدف ...چطور از شرکت ما پر دراوردن رفتن روی میز کوهرنگ...؟
دیبا جا میخورد.قبلا وقتی سردار مشروب خورده و با خستگی خوابش برده بود ، هذیانهایی از زیر لبش شنیده بود. اما فکر نمیکرد سردار اینگونه مستقیما به آن اشاره کند...
_من خبر ندارم...لابد صلاح دونستن با شرکت بابام قرارداد ببندن...ببینم...؟تو این سوالا رو چرا از من میپرسی...؟
سردار نگاهش میکند...از گوشه ی چشم...با همان نگاه سرد و ...امشب کمی اخموست: تومدیرمشترک شرکت کوهرنگ و شهسواری غیر از اینه...؟
دیبا با سیاست میخواهد موضوع بحث را عوض کند:مسائل کاری رو فعلا بزار برای وقت دیگه..تو جواب بده...تا کی باید توی بلاتکلیفی بمونیم..؟ با این حرقه ی نامزدی تو دستم...
سردار سر میچرخاند:مگه قراره درش بیاری...؟
دیبا موهای لختش را پشت گوششش می اندازد ...خودش را از روی کاناپه جلوتر میکشد :خیلی خوب منظورمو میفهمی...کی قرار عروسی رو میزاریم؟بابام خیلی داره فشار میاره...
سردار میخواهد جوابی بدهد که تلفن همراه زیر پایش به لرزش درمی آید...
صاف مینشیند و ممکن است او باشد...؟
ساعتش را نگاه میکند و یک شب...؟
دیبا هیجان را به وضوح در صورت همیشه بی حالت سردار میبیند و زوم میکند رویش.
که چگونه با سرعت موبایلش را از زیر پا بیرون میکشد... اعتمادش به سردار آنقدری هست که هیچ شکی به روابطش نداشته باشد اما...این حرکات شتاب زده ....!
سردار موهای جلوی چشمش را عقب میزند و اسم آهو را که روی صفحه میبیند ، چیزی در وجودش به تلاطم می افتد...باز میکند صندوق پیامرسان را و از جایش بلند میشود...
_میشه بپرسم چی شده که اینقدر هیجان زده شدید جناب...؟
سردار اصلا به صدای دیبا اهمیتی نمیدهد و مسیج جلوی چشمش نمایان میشود: بیا...!
برق نشسته در چشمانش را دیبا میبیند و با خنده ای از جایش بلند میشود: سردار...؟اصلا صدای منو میشنوی...؟
05/06/2025, 14:25
t.me/matalebmofid123/17172 Permalink
13
🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به در شد، مثل کرهٔ توسن
نتوان باز گرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار باز نیاید به تن مرده‌روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبوده‌ست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانی‌ست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی‌جرم و خطایی نه صواب است مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردی‌ست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
05/06/2025, 14:23
t.me/matalebmofid123/17171 Permalink
13
‏زندگی مثل جزوه نوشتن می‌مونه !
شریک زندگی مثل خودکار آدمه ! درسته خودکار اکلیلی نقره‌ای خیییلی قشنگه اما به درد جزوه نوشتن نمیخوره. آدمای عاقل اونایی هستن که یه خودکار آبی رَوون با مارک خوب انتخاب میکنن.

مارک آدم شخصیت، صداقت، اصالت و تعهدشه.
05/06/2025, 14:23
t.me/matalebmofid123/17170 Permalink
15
بیایین تو زندگی ادما دخالت نکنیم!
باور کنین هیچکس اونقدری که میگه خوشحال نیست
و هیچکس اونقدری که میگه ناراحت نیست
بیایین راجب زندگی کسی نظر ندیم و داوری نکنیم چون نمیدونیم بین‌دو نفر چه اتفاقاتی افتاده
شاید همه چیز اونجور که برامون تعریف میکنن نیست و شاید ما با نظرای اشتباه و راهنماییای اشتباه باعث خراب شدن یه رابطه باشیم

ظاهر زندگی دیگرانو با باطن زندگی خودتون مقایسه نکنین
05/06/2025, 14:23
t.me/matalebmofid123/17169 Permalink
15
«خدایا در قلبم انتظار برای چیزی که اتفاق نخواهد افتاد را قرار نده‌…!»
05/06/2025, 14:20
t.me/matalebmofid123/17168 Permalink
13
‏با مادرتون درد و دل ڪنید؛
اون هیچوقت اسڪرین شات نمیگیره.👌❤️
05/06/2025, 14:20
t.me/matalebmofid123/17167 Permalink
15

بعضی وقتا همین که با بعضیا
مثل سابق گرم نباشی،بزرگترین انتقام
لزومی به فحش و دعوا نیست.
بعضی وقتا باید آروم بذاری و بری
اگه خوب باشی دلتنگی سهم اوناست نه تو...!


ریکشن ❤️ و فوروارد 🙏 فراموش نشه

#مطالب_مفید
05/06/2025, 14:20
t.me/matalebmofid123/17166 Permalink
17
از گشنیز می‌توان برای سلامت معده، کنترل قند خون، تنظیم چرخه قاعدگی، بهبود وضعیت کلیه‌ها، ارتقاء سلامت روده، هضم بهتر، تقویت سیستم عصبی بدن، درمان سریع‌تر سرماخوردگی، بهبود گلودرد، سلامت مغز، کنترل فشار خون و کاهش کلسترول بد استفاده کرد.

مصرف دانه گشنیز بیشتر به عنوان ادویه و چاشنی در انواع غذاها شناخته شده است.

🫗
05/06/2025, 14:19
t.me/matalebmofid123/17165 Permalink
23
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️



🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺

🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸

🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻

🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺

🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸


  @matalebmofid123
05/06/2025, 07:31
t.me/matalebmofid123/17164 Permalink
20
صبح آمده
دفتر اين زندگى را باز کن
زيستن را با سلام تازه اى آغاز کن
گل بخند و گل شنو در گلشن اين بوستان
زندگی را با عشق تازه ای آغاز کن

صبح بخیر♥️

❤️@matalebmofid123
05/06/2025, 05:51
t.me/matalebmofid123/17163 Permalink
19
05/06/2025, 05:45
t.me/matalebmofid123/17162 Permalink
21
05/05/2025, 23:46
t.me/matalebmofid123/17161 Permalink
18
✅دو یا سه روز در هفته یک لیوان آب کرفس بنوشید

🔸تامین ویتامینC  بدن
🔸 پایین آوردن چربی خون
🔸سلامتی قلب،معده و روده ها
🔸 شاداب و جوان نگه داشتن پوست و مو

🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃
05/05/2025, 18:52
t.me/matalebmofid123/17160 Permalink
18
حتما تربچه بخورید

▫️تربچه برای کبد و معده مفید است،سم زدای قوی است و "خون را تصفیه" میکند!

▫️همچنین بخاطر داشتن فیبر بالا ، باعث ایجاد احساس سیری و درنتیجه کاهش وزنتان می‌شود.
05/05/2025, 18:52
t.me/matalebmofid123/17159 Permalink
16
پیشگیری و درمان
قطعی مسمومیت غذایی 👇

اگر احتمال مسمومیت غذایی میدید فوری یه لیوان چای زنجـبیل بخورید

زنجبیل ازانواع مشکلات گوارشی و مسمومیت پیشگیری میکنه
حتی اگر دچار مسمومیت و مشکلات معده شده اید این نسخه طب سنتی شمارا درمان میکند.

05/05/2025, 18:51
t.me/matalebmofid123/17158 Permalink
21
💞﷽💞
انقد گلہ نڪن ،
خدا حڪمت همہ ڪارهارو میدونه؛
فقط مرتب بهش بگو:
اے ڪہ مرا خواندہ اے راہ نشانم بده..!
05/05/2025, 13:55
t.me/matalebmofid123/17156 Permalink
19
#زهار_63



ناباورانه و با چشمان پر از اشک نگاهش میکنم...که چگونه وقیحانه به من زل میزند و تهمت ردیف میکند...جیران متأسف و متعجب خیره  ماجراست و ظاهرا نمیخواهد چیزی بگوید...

جهان اما عصبی تر از قبل ، بازوی مادرش را میگیرد:بیا بریم بیرون فردا حرف میزنیم....

زن عمو جیغ میزند:نمـیـام...این دختره ی گُنگ بشه عروس من....؟

قلبم خورد میشود...مثل یک گلدان سفالی از هم پاشیده میشود و کاری از دستم برنمی آید...چرا کسی شجاع بودن را یادم نداده بود...؟
چرا تکیه گاهی نداشتم که به پشتوانه اش جلوی ظلمی که در حقم میشد قد علم کنم...؟

جهان بازویش را به شدت میکشد و صدایش بالاتر میرود:بــــسه...کافیه برو بیرون تا کل خونه رو به آتیش نکشیدم....

در عرض چند لحظه اطراف ، خالی از افرادی میشود که مانند شب زده ها به اتاقم حمله کرده بودند...دلم داشت میترکید...

جهان تنها دلخوشی ام را هم از من گرفت...
تنها پشتوانه ی من در این خانه او بود و ...
او خودش را هم از من ربود...حتی توانایی چرخاندن آن کلید را در قفل هم ندارم...
جان رفته از تنم و همانگونه خودم را روی تخت می اندازم...خدا مرا میبیند...؟
تنهایی ام را...؟بی کسی و بی پناهی ام را...؟
من یک دختر بودم... کسی درس شجاعت به من نداده بود...کسی دفاع کردن از حقم را به من نیاموخته بود...

من از زمان نوجوانی ام در این ویلا زندانی بوده ام و اعضای سنگدل این خانه ...همه ی اعتماد به نفسم را از من گرفته اند...
زن عمو میگوید دختره ی گنگ...

اشکهایم یکی پس از دیگر پایین شُره میگیرند...مشاجره ی زن عمو و جهان بالا گرفته و خبری از عمو مهدی نیست...

جیران پادرمیانی میکند و فاطیما سعی در آرام کردن جیوانی که بیدار شده است دارد...
ساعتی بعد صدای زن عمو میخوابد و من میدانم جهان به اتاق آق بابا رفته...
چه کنم...؟به چه کسی روی بیاورم...؟
اگر آن پیرمرد لجباز قبول کند..؟اگر آق بابا نظر من برایش مهم نباشد...؟

زار میزنم و چشمانم را به زانوهایم فشار میدهم...حتی یک نظر از من نپرسید...

جهان را به اتاقش صدا کرد تا شرایط را گوشزد کند...انگار من از خون کسی دیگر بودم...

انگار بابا محمدم پدر من نبود...آرش برادرم نبود...فقط خون گلبهار در رگهایم بود و آق بابا تا آخر عمر از من متنفر میماند...
من مترسکی بودم میان شالیزاری که پر از کلاغ بود...سهم هرکدام اگر یک نوک زدن میرسید ، دیگر جانی در تنم نمیماند...
من کسی را نداشتم...کسی را جز یک غریبه...گفته بود از چنگ اژدها نجاتم میدهد و اکنون وقتش نبود؟؟؟
چگونه از او کمک میخواستم...؟چگونه...؟

یک ساعت تمام با خودم کلنجار میروم... برای نرفتن سراغ آن تلفن...

صدای بسته شدن در اتاق جهان ، نشان از پایان گفت و گوی پر محورش با آق بابا است...

ناخنهایم را میجوم و بعد از ده ها بار کلنجار رفتن با خود و احساس غرورم...بالاخره صندوق پیامرسان را باز میکنم...او غریبه است...مرموز و سرد است اما...هیچکس جز او نمیتواند مرا از این مخمصه نجاتم دهد...

روی باکس پیامهایش میزنم...اصلا جز او از چه کسی میتوانم مدد بخواهم...؟
هیچکس...من هیچکس را در این دنیا ندارم و مجبورم...
نمیتوانم جهان را به عنوان همسر بپذیرم... نمیتوانم آزارهای زن عمو را بیشتر از حدی که داشته ام تحمل کنم...آرش بیاید کار تمام است...قبل از رسیدن او باید کاری میکردم...

انگشت میلغزانم روی کیبورد تلفن و بعد از هزاران ایده برای نوع پیام نوشتن ، بالاخره کلمه ای کوتاه تایپ کرده و قبل از اینکه پشیمان شوم سِند میزنم:بیا....!

سردار:

کلافه زونکن جلویش را روی میز هول داده و تکیه میدهد به صندلی...سه روز...سه روز از آمدنش به تهران میگذرد و هنوز خبری از آن دختر نشده...
نوه ی حسین علی کامیاب انگار میخواهد این بازی را بیشتر کش دهد...طولانی اش میکند و سردار از عقب افتادن برنامه هایش اصلا راضی نیست...

منشی در میزند و با بفرمایید خشک سردار داخل میشود:قربان مدیر فروشگاه شام شام همراه اکیپشون برای عقد قرار داد میان...تا نیم ساعت دیگه اتاق کنفرانس آماده میشه...

سردار با اشاره ی سر او را به بیرون هدایت میکند و همزمان با بیرون رفتن منشی ، کیان داخل میشود:این اتابکی داره میزنه تو سر قیمتا...باهاشون راه بیای سوارت میشن از من گفتن بود...

سردار نگاه خسته اما مصممش را به کیان میدوزد:چکار کردی...؟از یک هفته بیشتره که شمارشو داری...اصلا راه به جایی بردی؟

کیان عصبی پلک میبندد و باز هم شروع شد...خودش را روی صندلی روبه روی سردار می اندازد:راهش خورده تو سر من... میخوای یه هفته ایی چه گوهی بخورم...؟هنوز جوابمو هم نداده ...!

سردار فکش را محکم تکان میدهد:جواب بگیر ازش...دست دست نکن کیان من نمیدونم الان توی اون خونه چه خبره...پای سگشونو من شکستم و اونا اگر فکر کنن دزد وارد باغشون شده ، همه ی راه های ارتباطیمون کامل قطع میشه...!
05/05/2025, 13:55
t.me/matalebmofid123/17155 Permalink
14
#زهار_62



نگاهم میکند اینبار و میبیند شانه هایم چگونه از ترس میپرند...اما چشمانش سُرخَند...انگار چیزی اذیتش میکند و من از این فریادها حس خوبی نمیگیریم...
نمیخواهم به آن حتی فکر کنم...که چرا هیچوقت دوست نداشت داداش صدایش کنم و من ، سفت و سخت پای همین حس خواهر و برادری مانده بودم...او برادر بود و برادرانه حمایتم میکرد...لعنت به منی که به همین راحتی این حس را نادیده گرفته و به او دروغ گفتم...اگر بفهمد...
از جانب من قسم خورده و من روسفیدش نکردم ...

مردمکهای ترسیده و گشاد شده ام را که میبیند دست روی هردو پهلویش میگذارد و نفس بلندش را فوت میکند...در نیمه باز است و ممکن است همه ی اهالی خانه صدایش را شنیده باشند...

یک چشمم به در است و یک چشمم به جهانِ کلافه:ببین دختر عمو...

سری تکان میدهد و بازهم قدم عقب رفته را جلو می آید.با خودش در جنگ است و دلهره ی من هر لحظه بیشتر میشود... تاکنون مرا اینگونه صدا نکرده بود که....

گردنش را کج میکند و چشم میبندد:من...

گلویی صاف میکند،ناگهان جمله  سنگینش را تمام میکند:من از همون بچگی دوسِت داشتم...نمیخوام دست دست کنم و یه وقت به خودم بیام ببینم کار از کار گذشته... این هفته آرش میاد ، میخوام اگر توهم راضی باشی یه خطبه ی محرمیت بینمون خونده بشه...!

جملاتش مثل تازیانه روی قلبم فرود می آیند و بی توجه به نگاه خشک و وق زده ام ، تمامش میکند:زنم شو آهو...باهام ازدواج کن تا از این خونه ببرمت...تو رو دست احدی نمیدم من !
شوکه ام...شوکه و دلشکسته...چه میگوید جهان...؟از چه دوست داشتنی حرف میزند؟
خطبه ی چه ...عقد را که نمیگوید نه...؟

_ج جــــها...

انگشت روی لبش میگذارد: شـشششششش...الان نمیخوام چیزی بگی...فکراتو خوب بکن...من فردا با آق بابام حرف میزنم...!

_تو چه حرفی با من داری پسر....؟

بوووووووووووم....قلبم میترکد....
صدای آق باباست که هردویمان را سوپرایز میکند....!

نگاه هردویمان برمیگردد طرف آق بابا...
با اخم در چهار چوب در ایستاده و پشت سرش عمو و زن عمو...مثل برق گرفته ها از جایم بلند میشوم و انگشتانم را در هم گره میکنم...جهان عین خیالش نیست انگار.
نیم نگاهی سمت من می اندازد و طرف آق بابا برمیگردد:خوب شد...ظاهرا همتون شنیدید...من میخوام با آهو ازدواج کنم... اینجا دارم خواسگاریمو اعلام میکنم ، کسی هم حق اعتراض نداره جز خودش...

من درمانده تر و شگفت زده تر از قبلم و زن عمو صدایش بلند میشود:معلوم هست چی میگی جهان...؟

جیران هم می آید:چی شده مامان...؟نصف شبی در اتاق آهو شبیخون زدید...؟بابا...؟

میخواهم سؤتفاهم را برطرف کنم:هیـچ چی اووونطور ک که شما فکر میکنید ن نیست... مــــن...

جهان هم صدایش بلند میشود:لازم نیست به کسی توضیح بدی...

خانم جان با نفس نفس می آید داخل : چی شده قربونتون برم...؟چرا داد و بیداد راه انداختین اینجا...؟

عمو با شانه ی چپ زن عمو را کنار میزند و داخل اتاق می آید:تو اتاق آهو چکار میکنی پسر...؟اینجا هر کی هرکی شده...؟آمریکاست یا توهم خارجی بودن گرفتتون؟

باز هم کاسه کوزه ها سر منِ از همه جا بیخبر میشکند:عَمو م ما...

آق بابا اینبار کلامم را میبُرد:راست و حسینی حرفتو بزن جهان...این دخترو میخوای...؟

خانم جون آرنج آق بابا را میگیرد:بزار توضیح بده بچم...
_گفتم میخوایش یا نه...؟

برق از سرم میپرد...آق بابا چه میگوید...؟
چرا داد و فریاد نمیکند...؟چرا با یک جنجال بزرگ جهان را از اتاق من بیرون نمیبرد...؟
من دختر آن زن نبودم دیگر...؟آبرویشان... ناموسشان را لکه دار نمیکردم...؟
ناباورانه چشمهای خانم جون را نگاه میکنم تا پادرمیانی کند اما..جهان سینه سپر میکند: میخوامش آق بابا...منتظر جوابشم!

آق بابا با ابروهای درهم نیم نگاهی سمت من می اندازد و باز هم سمت جهان برمیگردد:بیا تو اتاق من...

عمو و زن عمو هردو صدایشان بالا میگیرد و آق بابا بی توجه به شکایت آن دو راهش را میگیرد و میرود...

تپش قلبم عرض همان چند ثانیه به شدت هبوط پیدا میکند...خواب است...؟یکی از همان کابوسهاییست که دیگر بهشان عادت کرده ام....ها...؟
یکی بیاید مرا از این خواب بد بیدار کند...
جهان برادرم است...آق بابا از من متنفر است چگونه میتواند این را قبول کند...؟
نکند موافقتش را اعلام کند....؟

جهان دست به طرف بیرون دراز میکند:‌ قربونت برم خانم جون برو بخواب چیزی نشده...برین بیرون شماهام ....آهو هم به اندازه ی بقیه سوپرایز شده الکی مُهمَل به هم نبافین یه وقت...

زن عمو حالت گریه میگیرد و گمانم زبانم برای همیشه خشک شده است: پسرم...قربونت برم مادر میدونم داری با من لج میکنی اما اینکارو با زندگیت نکن...اون دختر گلبهاره زندگیتو سیاه و لجن میکنه...
05/05/2025, 13:55
t.me/matalebmofid123/17154 Permalink
16
✍️نویسنده:#آرزو_نامداری
#زهار_61

دو روز است که از نگاه های جهان فرار میکنم.بلافاصله بعد از خوردن شام به اتاقم میروم و ...قوانین دست وپاگیر آق بابا حداقل اینبار به دردم خورد...می‌گویند پای آن سگ بیشعور شکسته است و حداقل میتوانم با خیال راحت تری در باغ بچرخم...
او اما...از روزی که مرا وسط باغ ، زیر درخت گریپ فروت رها کرد هنوز نه تماسی از طرفش داشته ام و نه هیچ پیامکی...
او از من بهانه خواست و من حتی نمیتوانم کلمه ای با او سخن بگویم...
فشار زیادی که روی شانه هایم افتاده باعث شده است بیشتر با آن دستگاه ور بروم و... احساس میکنم گیر کلامم روی واج های اول کمتر شده...
این امید که ممکن است به طور کامل درمان شوم ، مرا روی پا نگه داشته است...
هر ثانیه و هر دقیقه ی روزم را به آن چند لحظه ی کوتاه فکر میکنم و روی سجاده ام حتی نمیتوانم از خدا معذرت خواهی کنم...
نمیتوانم از او طلب بخشش کنم زمانی که فکر لحظه ها و ثانیه هایم را پر کرده...
فقط میتوانم گریه کنم و ...این قول را به خودم و خدای خودم بدهم که دیگر چنین اتفاقاتی تکرار نشوند...
آن لمسها...نگاه های خیره ...یا حتی آغوش نصف و نیمه ای که وقتی الان هم یادش می افتم ، دلم زیر و رو میشود...

من مقابل او از خودم ضعف نشان میدهم ، اما اینبار نه...همه ی تلاشم را میکنم که آن بهانه را دستش ندهم...زور میزنم که سمت آن تلفن لعنتی نرفته و متنی برایش ننویسم...

چند تقه به در اتاق میخورد و مثل این چند روز اخیر ، ضربان قلبم از ترس بالا میرود...
امیدوارم اینبار هم مثل دفعه های قبل جهان نباشد...

آهسته میگویم:ب بیا تو...!

دستگیره پایین می آید و چشمان خیره من روی در..شانه های پهن جهان که دردیدرسم قرار میگیرند ، لبم را از داخل گاز میگیرم. وقت جواب پس دادن است...

با اخم از بالا نگاهم میکند و در را نیمه باز میگذارد:چته تو...؟چرا چند روزه خودتو قایم میکنی...؟

کاش بتوانم بر خودم مسلط باشم:م من...؟ن نه...

گوشه ی لبش با نیشخندی به سمت بالا میرود و قدمی سمتم برمیدارد:تو رو من بزرگت کردم...یه خال از صورتت کم باشه من میفهمم وای به حال اون نگاه خنگت که از صد فرسخی لو میده هر چی تو چنته داری رو...بگو چرا قایم میکنی خودتو آهو...بگو قبل از اینکه خودم بفهممش...

آب دهانم را قورت میدهم و بارها به این لحظه فکر کرده ام...به اینکه چگونه کلمات را کنار هم قرار دهم تا پی به حس درونی ام نبرد...!

نگاه میگیرم و به جایش پیشانی ام را روی زانوهایم قرار میدهم.او اما اینبار عصبی تر از قبل سمتم می آید:بگو چکار کردی دختر...چه مرگته ...؟

_مـــن ...م من بازم ر رفتم تو بــــاغ...

_چی....؟

سرم را بلند میکنم و گر میگیرند گونه هایی که شرم دارند از زبان بی بندوبارم که به دروغ باز میشود:دوچرخه رو از تو اسطبل پیدا کردم و رفتم...

اخم میکند:خب...؟

باز هم نگاه میدزدم:م مــــن....پـــای ک ک کـــــلاور رو مـــن شککستم...!

چند لحظه خیره ام میماند و بعد...یکهو میزند زیر خنده...
جهانِ بداخلاقِ اخمو قاه قاه میخندد و در آخر دست به ریشهایش میکشد:چی بهت بگم من آخه...؟چی فکر میکردم من...آخرش پای اون بدبخت رو شکوندی؟؟

از خودم بدم می آید ...از منی که عوض شده بود و به راحتی دروغ میگفت...آن هم به جهان...!

جدی لب میزند:ببینمت...؟حالا سرتو چرا انداختی پایین؟

سرم بیشتر از قبل در یقه ام فرو میرود و کم مانده زیر گریه بزنم.جدی تر از قبل جلو می آید:
این دو روز خیلی فکر کردم آهو...به اینکه چرا خودتو قایم میکنی...به اینکه نکنه تا به خودم میام ببینم همه چی از وقتش گذشته و زمان از دستم در رفته...فکر کردم قبل از اینکه دیر بشه ، یه چیزایی رو بفهمی بهتره...
کنجکاو میشوم اما حسش از خجالت پر رنگ تر نیست...من دروغ گفته بودم...یک دروغ بزرگ...

_میگمت منو نگاه...!

خبری از قهقهه های قبل نیست و ظاهرا باز هم عصبی ش کرده ام:یه پای سگ شکستن اینقدر خجالت داره یا داری چیز دیگه ای رو ازم قایم میکنی...؟

فورا سر بلند میکنم و دروغ بعد:نـــه...!

کلافه دست به صورتش میکشد و از نگاه کردن به صورتم امتناع میکند...این طرف و آن طرف قدم برمیدارد...پشت میکند و موهایش را به هم میریزد...پریشان است...و من میتوانم آن را بفهمم...

_م مــــیخواستی چــــی بهم ب بگی...؟

برمیگردد سمتم اما باز هم نگاه نمیکند:حرف زدنت بهتر شده.باید بازم برگردی به برنامت!

_د داداش..

قبل از اینکه جمله ام تمام شود به یک باره فریاد میزند:مگــه من داداشتم که جر و جِر میگی داداش...!؟من داداشت نیستم دختر چرا نمیفهمی اینو...؟چرا تو کَلَّت نمیره زِرایی که من میزنمو....؟
05/05/2025, 13:54
t.me/matalebmofid123/17153 Permalink
17
#زهار_60

این را میگوید و دستش را از روی دهانم برمیدارد...چند طره مو روی پیشانی اش می افتد و جذبه اش را بیشتر از قبل میکند...
سبزی چشمانش در کاسه های خون غوطه ور شده اند و..حرفهایش ترس در دلم القا میکنند...میلرزانند همان دلی که هم میترسد و هم..مثل یک دیوانه ی احمق  آن دیالوگها را تا مغز استخوانش فرو میبرد....

انگشت اشاره اش تأکید وار جلوی رویم تکان میخورد و چند ثانیه بعد ، مرا با دنیایی که زیر و رو شده است ، همانجا رها میکند...زیر درخت یخ زده گریپ فروت...!

_آهو میشه ازون اتاق بیای بیرون...؟امروز دکتر نمیری...؟

خودم را گوشه ی تخت مچاله کرده ام و به روبه رویم خیره مانده ام...هیچ سر از حرفهایش درنمی آورم...آن چشمها... چگونه همزمان میتوانند هم سرما متصاعد کنند و هم مخاطبشان را متأثر و پریشان کنند...؟
آری من پریشانم...دارم دیوانه میشوم و... من ...من کاملا در آغوش آن مرد قرار گرفته بودم...
عطرش روی لباسهایم هنوز هم حس میشود و خدا لعنتم کند...چگونه اجازه دادم...؟نگاهش هیز نیست...بار منفی ندارد اما...من دقیقا چه غلطی کردم...؟
فهمیده بود آن شب را به خاطر او به دل سرمای برف زده ام...؟منِ نوزده ساله ای که مقابل تجربه ی او یک هیچ به شمار می آیم...کاش بتوانم این معما را حل کنم...کاش بدانم دقیقا چه در سر دارد و اگر او همانی باشد که آق بابا به خاطرش سه سال تمام مارا زندانی کرد...؟

نه...سرم را محکم تکان میدهم...
عمو و آق بابا هیچ کاری را بدون تحقیق آغاز نمیکنند...چگونه میشود دشمنشان را نشناسند؟چگونه وارد خانواده شان میشویم بدون اینکه خطری تهدیدمان کند...اگر واقعا از من خوشش آمده باشد...؟

همه ی این بدبیاری ها تهش میرسد به خواستگاری پشت تلفن آرش...وگرنه... من اساس فکر کردن به او را چگونه بنا کرده ام...؟او دنبالم تا مطب دکتر هم آمد...

_باز میکنی این درو یا بشکنمش...؟تا الان کجا بودی آهو جواب منو بده...!
صدای غرش آهسته  جهان است...
خشمگین است و در عین حال نمیخواهد آق بابا صدایش را بشنود...بغض مثل همان پرتقال های یخ زده ، در گلویم تکان میخورد و سرم را بالا میگیرم...جهان میفهمد...میفهمد و از اینکه به جای من به آق بابا قول داده است ، سرخورده میشود...
بفهمد چگونه توسط آن مرد در آغوش کشیده شده ام...چگونه در چشمانش زل زده ام و او درمورد دیدارهای بعد از من بهانه خواسته...چشم روی همه چیز میبندد و گورم را با دستان خودش میکند ...

_فاطیما برو اون کلید یدکُ بیار...

_آقا شاید...

_شششش ، حرف نزن کاری که گفتمُ بکن...!
قالب تهی میکنم و مطمئنم جهان از چشمهایم همه چیز را میخواند...چتری هایم را عصبی با دو دست پس میزنم و از جایم بلند میشوم...چه غلطی بکنم...؟چگونه از سؤالهایش فرار کنم...؟

سمت سرویسی که بلا استفاده بود و جهان به تازگی برای راحتی بیشتر من تعمیرش کرده بود ، قدم تند میکنم و صدای فاطیما به گوشم میرسد:میگم آقا شاید مساعد نباشن... من اول برم داخل...؟

وارد سرویس کوچک میشوم و همزمان با شنیدن : یک ساعته مساعد نشده...؟
در را پشت سرم میبندم.شیر آب را تا انتها باز میکنم و همان لحظه است که صدای عصبی اش پشت در حمام به گوش میرسد: حالا از دست من فرار میکنی بچه...؟

پیشانی ام را فشار میدهم و حالم مثل دانش آموزان رد شده ایست که از گرفتن کارنامه شان بیم دارند...

_بیخود فیلم بازی نکن ، من تو یکی رو نشناسم که باید برم چارقد خانم جونمُ سر کنم...من که میدونم تو یه چیزیت هست... تا نفهممش ول کنت نیستم آهو... میای بیرون...!

او میرود و فاطیما با پچ پچ آرامش تنم را بیشتر میلرزاند:باز چکار کردی دختر...؟ایندفه آقا جهان دست از سرت برنمیداره از من گفتن....
05/05/2025, 13:54
t.me/matalebmofid123/17152 Permalink
18
#زهار_59

دیگر حتی توان روی پا ایستادن هم ندارم... من به این مرد علاقه پیدا کرده ام و... هیچوقت نمیتوانم کاری که به او زیان میرساند را انجام دهم...پلک میزنم به معنای تأیید و او دستش که بوی همان رایحه به آن چسبیده را آهسته از روی لبهایم برمیدارد...

چشمانم میسوزند...به خاطر دیدن من آمده...؟مثل قصه ها...از آسمان نازل شد این مرد..؟یا اینکه با اسب سفید آمده....؟

توانایی زُل زدن در چشمانش را ندارم اما...نمیفهمم حالم را...نمیفهمم تمنای قلبی ام را که میخواهد دائم به صورتش خیره شوم...

_به خاطر تو بود...!

جمله ی خبری اش باعث میشود چشمانم بی اجازه سمتش بدوند..نگاهم را که میبیند مکث میکند...اخم بین ابروانش جا میگیرد و...آهسته تر از قبل لب میزند:قرار دادجدید به خاطر تو بسته شد...میخوام بیشتر ببینمت...!

لبهایم از روی هیجان و اضطراب روی هم فشرده میشوند و دستهایم لرز ریزی میگیرند...
نمیدانم هدفش از این دور و نزدیک شدنها چیست ...نمیدانم حسم در آخر مرا به کجا میکشاند اما...چگونه بگویم...؟دلم میخواهد بیشتر ببینمش...ازخجالت گُر میگیرم و نفس کم می آورم...از ترس تا مرز ایست قلبی پیش میروم اما...چرا فکر میکنم دیدنش ارزش همه ی اینها را دارد...؟

آب دهانم را قورت میدهم و به زحمت میتوانم ترس و خجالتم را مهار کنم:چ چرا...؟؟

چشم میگرداند روی اجزای صورتم...و مثل چند بار اخیر ، جایی حوالی لب پایینم متمرکز میشود...

نگاهم باز به زیر می افتد و کاش اینقدر ابله و بی تجربه نبودم...آن وقت میتوانستم از یک نگاه کوچک ، دریایی از حرف و معنی بیرون بکشم...من توانایی اش را ندارم...
تاب این همه سنگینی...قبول این همه هیجان برای قلبم...
ناخود آگاه دست روی دهانم میگذارم و بدون اینکه کتابم را از روی زمین بردارم ، قصد فرار میکنم....
او اما در یک حرکت آهسته ، بدون اینکه برای چندمین بار لمسم کند ، جلوی رویم می ایستد:دیگه اینجا کاری ندارم...جنسا رو مستقیم میفرستن تهران و اومدن من به اینجا خیلی مسخره میشه دختر خانُم...یه بهانه میخوام برای دیدنت و تو اون بهانه رو دستم میدی...خُب...؟

دستپاچه تر از قبل میخواهم روسری ام را مرتب کنم که دستم به موهایم برمیخورد...

چیزی در دلم تالاپی فرو میریزد و به سرعت صورتش را نگاهش میکنم...روسری ام...؟
پاک یادم رفته هیچ به سر ندارم و دستهایم در کوتاهترین زمان آن پارچه ی بزرگ را از دور گردنم تا روی موهایم بالا میکشند...

دیگر بیشتر از این نمیتوانم آنجا بمانم...
لعنتی از کی تا الان همینطور جلویش راست راست ایستاده ام...نماز های من برای خدا ، دیگر مُفت هم نمی ارزند...شرم و خجالت امانم را بریده و لعنت به منِ فراموشکار...:م م مـــن ب ب ب بـاید برم...

صدای ضعیفم به سختی به گوش میرسد و هنوز نیم قدم برنداشته ام که مصمم تر حکم میکند:شنیدی چی گفتم...؟

آشفته و کلافه هردو دستم را روی صورتم که به احتمال نود و نه درصد ، به سرخی خون گراییده ، میگذارم ...چرا از سر راهم کنار نمیرود این مرد...؟
حتی نمیدانم چه در جوابش بگویم...
چگونه او را از اینجا دور کنم وقتی دل بی صاحبم دیدن اوی غریبه را میخواهد...؟

_اینقدر به خاطر چند طره مو ، که با هزار تا کِش قلابشون کردی خجالت نکش...گفتم حرفامو شنیدی یا نه...؟

_آهو خانم جان...؟

با شنیدن صدای بلند معصومه وحشت زده از جایم میپرم و تا میخواهم با چشمهای وق زده پشتم را ببینم ، بازویم به شدت کشیده میشود...

کمرم با تنه ی درخت برخورد میکند و چند قطره برف آب شده روی سر و صورتم میچکد...
حتی فرصت نفس کشیدن نمیدهد و برای دومین بار ، دست بزرگش را روی دهانم قرار میدهد...
صدای قدم های معصومه نزدیکتر میشود: کوجایی خانم جان...؟آقا جهان صدات میزنه زود بیاااا...ای دادِ بیداد بازِم این دختره غیبش زد...حالا از کوجا من اینه پیدا کنم خودا عالمه...!


سینه ام محکم و بی امان بالا و پایین میرود و دم و بازدم او گرم و آهسته با پیشانی من میخورد...
بازوی بزرگش از کنار سرم عبور کرده و روی تنه  درخت قرار گرفته...

اوور کت بلند و مشکی اش تقریبا قامت کوچک من را در بر گرفته است و گرمای تنش اجازه ی فکر کردن به من نمیدهد...

فکر اینکه اگر در این وضعیت دیده شوم...؟
اگر آق بابا بفهمد ...سرم تقریبا در آغوشش جا دارد و من...من دیگر هیچوقت آن آهوی سابق نمیشوم...

صدای قدم ها دور میشوند...
معصومه میرود و او...نگاهش را پایین میکشد...اخم دارد...
اخمی که انگار گره کور خورده و هیچوقت باز نمیشود...

فک تراشیده اش محکم فشرده میشود و چشمانی که سرما از آنها متصاعد میشد... اکنون دریای خون هستند:خبر ندارن الان تو بغل من چه لرزی گرفتی...خبر ندارن چطوری زُل زدی به من...نمیدونن چطور نصف شبی واسه دیدن من ، توی این همه برف رکاب میزنی تا اون سر باغ...خبر ندارن آهو..اینبار تو صدام میزنی... دفعه ی بعد خودت میگی بیا...خُب...؟
05/05/2025, 13:54
t.me/matalebmofid123/17151 Permalink
19
💞﷽💞
اگر بہ جاے ڪلمہ «خواستن» ڪلمہ «سپاسگزارے و قدردانی» را بگذاری،
۸۰ درصد از مقاومتت را بلافاصلہ حذف می‌ڪنے.

#آبراهام_هیڪس

پ ن:
بجاے اینڪہ بگوییم:
«خدایا سلامتے می‌خواهم»
«خدایا بخاطر سلامتی‌ام سپاسگزارم.»
05/05/2025, 11:58
t.me/matalebmofid123/17150 Permalink
17
برای اینکه به خواسته‌هاتون برسید باید شجاع باشید، صبور باشید و نازک‌نارنجی بودن رو کنار بذارید.
اونچه که لازم هست را یاد بگیرید نه فقط اون چیزی که تو مدرسه و دانشگاه میگن.
بخصوص فروش و مذاکره را.
کیوساکی میگه:
"من قطعا بهترین کتابها را نمی‌نویسم؛
ولی پرفروش‌ترین‌ها را مینویسم!"
05/05/2025, 11:56
t.me/matalebmofid123/17149 Permalink
21
سیب زمینی رواینجوری درست کن

ریکشن ❤️ و فوروارد 🙏 فراموش نشه

#مطالب_مفید
05/05/2025, 11:09
t.me/matalebmofid123/17148 Permalink
17
سرگیجه و احساس ضعف
هنگام بلند شدن رو جدی بگیرید

این اتفاق ناشی از افت ناگهانی فشارخونه و افرادی که این حالت رو تجربه میکنن 54% بیشتر از دیگران به زوال عقل مبتلا میشوند !

ریکشن ❤️ و فوروارد 🙏 فراموش نشه

#مطالب_مفید
05/05/2025, 09:52
t.me/matalebmofid123/17147 Permalink
16
#گل_گیاه

🪴#نبایدهای_گیاهان_درفصل_سرما

▪️تعویض گلدان ممنوع: به دلیل اینکه گیاه در این فصل بخواب رفته و زمان استراحتش هست و رشد ریشه ها کاهش یافته، با تعویض گلدان به گیاه شک وارد می کنیم که اینکار ممنوع وغلط هست.

▪️تکثیروقلمه گرفتن ازگیاه ممنوع: به همون دلیل کاهش رشد ریشه گیاه که در بالا گفتیم بهتراست دراین فصل برای قلمه گرفتن و ریشه زایی ازگیاه اقدام نکنیم.

▪️آبیاری بیش ازحد ممنوع: در فصل سرما به دلیل بسته بودن در و پنجره ها تهویه و گردش هوای محیط پایین است، با آبیاری زیاد احتمال قارچی شدن گیاه بالا میرود پس بهتر است تا خشک شدن کامل خاک گیاه را آبیاری نکنیم.

▪️قراردادن گیاه درکنار وسایل گرمایشی ممنوع: وسایل گرمایشی رطوبت محیط رو پایین میارن که این برای گیاه خوب نیست پس اونها رو کناربخاری وشوفاژ قرارندیم.


#مطالب_مفید
05/05/2025, 09:13
t.me/matalebmofid123/17146 Permalink
16
🤔 بازی کلمه 🤔 - سخت

❓ چی میخوایم؟ کلمات طولانی تر از ۲ حرف
۱۳ کلمه ۵ حرفی(یکی مونده)
۱۱ کلمه ۶ حرفی(۲ تا مونده)
و ۷۰ کلمه فرعی(۲۱ تا مونده)

شرکت کنندگان:
‏👤✿helma✿.‏ (۴۲۹❣️): آتاری، اسارت، اساسی، استرس، اسرار، اسیری، رسایی، ساسات، سراسر، سرایت، سرسری، سیاسی، ارارات، آرتیست، اریایی، آستارا، استارت، استتار، تارتار، سراسری، سرتاسر (+۲۳ فرعی)
‏👤A‏ (۹۹❣️): (+۲۶ فرعی)
‏👤زهرا‏ (۰❣️):
@Kala
meBot
05/05/2025, 09:10
t.me/matalebmofid123/17145 Permalink
13
#زهار_58

سردار هیچ حوصله  جواب پس دادن ندارد...اگر فروغ هویت آنها را بفهمد ، هیچ کاری از او بعید نیست.
دکمه های پیراهنش را باز میکند و سعی دارد بحث را عوض کند.میداند فروغ تا جواب نگیرد اتاق را ترک نمیکند.دیبا بهترین گزینه برای فراموش شدن این بحث است:کوهرنگ زنگ زد...!

فروغ ابرو در هم میکشد:چی میخواد...؟دیروز رضا میگفت همه چی زیر سر خودش بوده...مرتیکه شارلاتان فقط دنبال پوله...!

سردار نفسی میگیرد و مادرش را مثل کف دست میشناسد:میخواد عروسی رو بندازیم جلو...!

فروغ بینی اش را چین میدهد:وا خدا به دور کنه...میخوای این عروسی رو...؟اصلا علاقه ای به این دختره داری...؟

سردار با همان شلوار خودش را روی تخت می اندازد و به کلمه  علاقه فکر میکند...
مگر مهم است دو نفر به همدیگر علاقمند باشند...؟
منطق یک زن و شوهر ایده آل از نظر او این است که اختلاف نظر نداشته باشند...در یک سطح باشند و از نظر روابط ج*سی همدیگر را خوب ساپورت کنند...
این سه اصل میتوانند یک زندگی آرام برای مرد و زن بسازند...

_عشق یه روزی تموم میشه و منطق جاشو میگیره..اگر دونفر عاشق هم باشن و زندیگشون پر از اختلاف نظر باشه ، گوه میخوره به اون عشق...عشق هیچ مفهومی نداره فروغ ، بهتره بری اتاقت و آروم بخوابی...!

نفس سنگین و پر از آه زن از گلویش خارج میشود و از بالا به مرد قوی هیکلی که خودش بزرگ کرده مینگرد...:یه عمر با همین افکار زندگی کردم...با همین خزعبلاتی که بابات تو گوش تو کرده...یه عمر بدون اینکه علاقه ای به هم داشته باشیم ، فقط به خاطر سرمایه ی پدرامون کنار هم موندیم... به خاطر از دست نرفتن اون سهام کوفتی... سمانه رو هم گرفتار همین شِرُّ و ورا کرد... همینه که میبینی عاقبتش رو...چوب از دست ندادن ارثیه  بزرگ خاندان رو هم اون داد هم من...تو هم داری با همین تصورات توخالی زندگیتو میگذرونی و یه روز مث من...مث منی که عمرم تموم شد و حتی یه روز کسیو از رو عشق بغل نکردم ، تنها میمونی گوشه  اتاقت...اسم تو و دیبا کنار هم نمیاد سردار...حالا بخواد گربه رقصونی کنه اون بابای هیچی ندارش...یا خودش بخواد با خریدن چند مشت کادوی گرون قیمت سر منو شیره بماله....تو با دیبا ، یک سال هم دووم نمیارید...!

حرف های سنگینی که ته دلش مانده بود را میزند و اتاق را ترک میکند...سردار در فکر فرو میرود...در فکر حرف های فروغ نه...
به اینکه حتی اگر دیبا هم نباشد ، دلی ندارد که با کسی به اشتراک بگذارد...
برنامه های دیگری چیده بود...وقت فکر کردن به عشق را نداشت...آن دختر حتی اگر بیگناه ترین مهره ی این بازیست ، پر رنگ ترینشان هم بود...
سردار آن مهره را در مشت میگرفت...

آهو:

هوا آفتابی نیست اما ، خبری از ابرهای سیاه هم نیست.نه خیلی سرد است و نه گرم...
با ژاکت آمده ام و همین هم میتواند گرم نگهم دارد...در خانه صدای بلند عمو و آق بابا به گوش میرسد.گه گاه زن عمو نظری درمورد شرکای جدید میدهد و مدام میگوید:  باید خدارو شکر کنید ضررکردشو نگرفته...اگر میگرفت زیر بار این قرض کمر راست نمیکردین ...!

من کنار درخت گریپ فروت ، روی یک تنه ی بریده ی درخت نشسته ام...
مشغول خواندن کتاب شازده کوچولو هستم و ازینکه تاکنون کسی سراغم را نگرفته در شگفتم...

ورق میزنم و موهای بافته ام را روی شانه ی چپ میریزم.رایحه ای آشنا مشامم را پر میکند..صدای قدمهایی که روی برفهای یخ زده به گوش میرسند...صدا باعث میشود آن رایحه موقتا فراموش شود...قبرم کنده شد...دعا میکنم عمو نباشد...
لای کتاب را محکم میبندم و همینکه میخواهم روسری را روی موهایم بکشم دستی مُچم را میگیرد...

وحشت زده هیـــن بلندی میکشم و همزمان با کشیده شدن ساعدم به بالا ، آن دست محکم روی لبهایم مینشیند...

مردمکهایم در لحظه گشاد میشوند و سینه ام از حجم اندوه نفس ، محکم بالا پایین میشود...
نگاه که به چشمان صاحب دستها میکنم ، قلبم از جا کنده میشود... پایین پاهایم می افتد و همانجا شروع به کوبش شدیدی میکند... اینقدر خیرگی از نزدیک برایم از سم هم کشنده تر است...

میخواهم سر بگردانم دنبال رد یا نشانی از کسی...اما رنگ چشمانش را میبینم...بالاخره میتوانم در روشنایی روز ، رنگ خاصّ چشمانش را ببینم اما اکنون وقت فکر کردن به آن رنگ جذاب و خیره کننده نیست...

کف دستش محکم دهانم را فشار میدهد که مبادا صدایی از حنجره ام خارج شود و بی توجه به نگاه بی تاب و قلب وحشی شده ام ، نزدیکتر میشود:میدونستم اینجا میشه پیدات کرد بیبی گِرل...!

چشم میچرخانم...اینجا چه میکند..؟میداند تمام روز و شبم را به او فکر میکنم...؟اصلا اینقدر نزدیک بودنش.میداند بعد از رفتنش چه بلایی بر سر دنیای دخترانه ی من می آورد...؟

انگشت روی لب خود میگذارد و در نزدیکترین حالت به صورت من پچ میزن:ششششش...جیغ بزنی هردومون تو دردسر می افتیم ...میخوام یه چیزی بگم و برم...خُب...؟؟
05/05/2025, 08:57
t.me/matalebmofid123/17144 Permalink
10
#زهار_57

سردار اخم میکند...کلافه است و دلیل این را هم نمیداند:کیان اصلا حوصله ی نصیحت ندارم امشب دهنتو ببند...!

کیان مات صورت رفیق همیشه خونسردش میماند و چه چیز اینقدر دوستش را عصبی کرده...؟

_پیشنهاد خرید اون میوه های منجمد کار خودت بوده...از چی حرصت گرفته...؟

سردار کمی در جاده سرعتش را بیشتر میکند:حرصی درکار نیست...پول قرارداد جدید یک دهم قرار داد قبل هم نمیشه و منم همینو میخواستم...

کیان نگاهش میکند و گمانش وجدان سردار کم کم بیدار میشود...وگرنه دلیل این حال چه میتواند باشد...؟

_مظلومه...نه...؟دلت نمیاد باهاش بازی کنی...!

سردار عصبی میخندد:تو دنیا مظلوم تر از سمانه هم مگه بود...؟مظلوم تر از آ...

حرفش را ناتمام میگذارد و بجایش میتواند همه چیز را به یاد آورد...به یاد بیاورد تا سر و کله  آن حس عذاب وجدان پیدا نشود...

_مگه نمیگی هیچکس دوسش نداره...؟به دست آوردنش آسونه...ازت خواهش میکنم سردار... احساساتش رو بزار برای خودش... باهاش طوری رفتار نکن عاشقت بشه...بزار وقتی این کارو تموم میکنیم حداقل یه چیزی ازش باقی بمونه...!

فک سردار قفل میشود:بهتره تمومش کنی پدر ژِپِتو...و یه چیز دیگه رو هم آویزه ی گوشِت کن...

این را که میگوید ، نیم نگاهی سمت کیان اخمو می اندازد:دفعه ی دیگه بخوای سفره ی موعظه بچینی ...بخوای ذهن منو به هم بریزی خودم میزارمت کنار رفیق...می‌زارمت کنار کیان...!

کیان خنده ی ناباوری میکند و رو میگیرد...
سردار پی رفتن به عمق این جهنم را به تنش مالیده ...
دلش به رحم نمی آید و کیان سکوت را ترجیح ادامه ی همراهی اش با سردار میداند...

سکوت اختیار میکند و...به این فکر میکند که آن دختر...در آن تاریکی ، لابه لای آن برفها چه میخواست...؟
چه چیزی باعث شده بود میان این سرما و سیاهی ، دوچرخه اش را بردارد و به دل باغ بزند...؟

با آن شال و کلاه بافتنی چقدر بچه تر و... معصوم تر دیده میشد...
تاریک بود اما ، کیان میتوانست آن گونه هایی که فقط یک بار موفق به دیدنشان شده بود را ، به رنگ سُرخ تصور کند...
آن چشمهای ترسو و شرمگین را...
موهایی که احتمالا از زیر کلاهش بیرون زده بود...
برای دیدن سردار که نیامده بود...؟ها...؟
دختری که تنها بود...سرخورده و...لکنت زبان داشت...دختری که لکنت زبانش اجازه نمیداد زیبایی های  دیگر خودش را ببیند...
دختری که زندانی این قصر پنهان شده بود و دنبال راهی برای نجات...فقط و فقط دنبال یک پناهگاه امن که بتواند به آن تکیه کند...
و سردار بی رحمانه از نقطه ضعفش استفاده میکرد...
آخ..چگونه میتوانست جلوی این اتفاق را بگیرد وقتی سردار اینقدر مصمم بود...؟
چگونه بی گناه ترین مهره ی این بازی را نجات میداد...؟
آرنجش را به پایه ی پنجره تکیه میدهد و پلکش را کلافه فشار میدهد...
این بازی تهش ختم میشد به باخت او...او و سردار...
یک جنگ تمام عیار به پا میشد...
جنگی که دیگر نه رفیق ، رفیق را میشناخت و...نه برادر ، برادر را...
کیان بازیهای کوچک را خیلی خوب اداره میکرد...
بازی هایی به رنگ اجبار که لِمِشان را در دست گرفته بود و راهشان را بَلَد...
اما این یکی...لعنت به سردار...
آن دختر مظلوم بود و تاوان بازیچه کردنش را هردویشان پس میدادند...

سوییچ را روی کنسول پرت میکند و خودش را روی مبل می اندازد...از تردیدی که برای یک ثانیه ذهنش را درگیر کرد متنفر بود...
از چشمهایی که معصومیت را فریاد میزدند و برق درخشانی که به تازگی درشان خانه کرده بود...از آن نگاه ...از خانواده اش...

_کی رسیدی پسرم...؟چرا تو تاریکی نشستی...؟

تکیه از مبل میگیرد و با کف هردو دستش صورتش را میمالد:الان رسیدم...نخوابیدی؟

فروغ با لباس خوابِ پوشیده و گرانقیمت ابریشمش ، خودش را روی مبل تک نفره می اندازد:امروز بیشتر از همیشه بی تابی کرد...چرا در اون اتاقو قفل نمیکنی سردار...؟این دریا بدتر شده آینه ی دق...تا الانم به خاطر این موندم چون فکر میکردم فضای باز یه کم روی روحیه ش تأثیر میزاره...اما بدتر شده که بهتر نشده...

سردار خسته و اخمو از جایش بلند میشود:فردا  برمیگردیم تهران...!

همین را میگوید و سمت اتاقش میرود.
فروغ تند پشت سرش قدم برمیدارد:چی شده...؟

سردار کروواتش را باز میکند و دستگیره ی در اتاق را میکشد:چی میخواد بشه...؟

فروغ هم همراهش وارد اتاق میشود:یه چیزیت هست...چند هفته ست از کار و بار شرکت میزنی به خاطر یه قرارداد که معلوم نیست تهش چیه.تو این سرما مگه میوه ی سالم درمیاد..؟چی تو رو اینجا کشونده سردار؟ اونایی که آوردیشون اینجا...عادت نداشتی با کسی صمیمی بشی...چه برسه به کل یه خانواده...
05/05/2025, 08:57
t.me/matalebmofid123/17143 Permalink
5
#زهار_56

ترس اولین حِسیست که در من رخ میدهد... روی برفها عقب عقب میروم تا خودم را پشت درخت قایم کنم ...اما خودروی یغور و احتمالا شاسی بلندی که از روبه رویم می آید ، درست در چند متری ام متوقف میشود...پلکهایم را محکم روی هم میبندم و قبل از خواندن فاتحه ای برای خود دعا میکنم حداقل جهان تنها باشد ... دعا میکنم به معجزه وار ترین شکل ممکن ، آق بابا و عمو با او نیامده باشند....فکم در آن سرما میلرزد و تنم ...سرما و ترس بر من قالب میشوند تا همانجا میخکوب بمانم...
صدای باز و بسته شدن در ماشین حاکی از آن است که...هر کسی که هست ، من را به وضوح میبیند...خیسی برف به پوستم میخورد و صدای کفش هایی که در برف فرو میروند...
قلبم دارد از سینه ام بیرون میزند ، خدا کند جهان باشد....اگر آق بابا بود ، اینجا اینقدر در سکوت فرو میرفت...؟عمو مهدی می آمد  اینقدر خونسرد به سمتم قدم برمیداشت...؟
یا نه...حتی جهان...اگر جهان بود ، با نگرانی سمتم نمیدوید و حالم را نمیپرسید...؟

آب دهانم را قورت میدهم و لای پلکهایم را باز میکنم...کف دستم روی سرمای برف زُق زُق میکند...
سایه ای که رویم افتاده ، بزرگ است...
دست در جیب ، به منی که روی زمین افتاده ام نگاه میکند...
_باز که زمین خوردی ...آهو...!
گمانم قلبم میترکد...میترکد که به سکسکه می افتم...به خدا که اینقدر هیجان برای منِ بی جنبه زیاد است...
این مرد فرشته است یا عزرائیل...؟
چرا هرموقع زمین میخورم او باید مرا در این وضع اَسفناک ببیند...؟ترسم کم کم میریزد و هیجان جایش را میگیرد.
میخواهم از جایم بلند شوم تا بیشتر از این فضاحت به بار نیامده که پنجه  قوی اش برای دومین بار دور بازویم حلقه میشود و در یک حرکت مرا از جا میکند...
سکسکه ام شدت میگیرد و مردمکهایم دیگر جایی برای گشاد شدن ندارند...حالا میتوانم او را در این نزدیکی ببینم...
بوی ادکلنش زیر بینی ام بپیچد و...مطمئن شوم خودش است...بابا لنگ دراز...!

_دفعات قبل هم میخواستم کمک کنم....اما نشد...کجا میری با دوچرخه ت...مثل پروانه دور این باغ میچرخی چیو پیدا کنی بیبی گِرل...؟

حتی جانی در تنم نمانده که بازویم را از پنجه اش بیرون بکشم...

کلمه به کلمه ی حرفهایش ، مانند زلزله ی هشت ریشتری تنم را میلرزانند...این دیگر چه صفتی بود که در آخر به من چسباند...؟یکی بگوید بابا من فقط یک دیپلمه ی ساده هستم...

اصلا اینجا چه میخواهد...؟جلسه تمام شد...؟اگر تمام شده باشد ، پس کم کم سر و کله ی آن ها هم پیدا میشود...اگر او ، و من را در این وضع ببینند...؟
به خودم می آیم و بازویم را از پنجه اش جدا میکنم...فشاری وارد نمیکند و اجازه میدهد کمی فاصله بگیرم.

صورتش واضح نیست و من هم توانایی زُل زدن در صورتش را ندارم:او او اومده ب ب بودم بَـ رف بب ب بازی....

صدای آهسته ی تک خنده اش به گوشم میرسد و باز هم نزدیک میشود:لابد تو این تاریکی آدم برفی هم درست کردی...

نگاهش میکنم و قلبم میلرزد:نـه...!

خیره ی نگاهم میشود و...این پیچ و تاب قلبم برای چیست...؟
چرا مقابلش از خودم جدا میشوم...؟چه در او دیده ام که ...اینقدر متأثرم کرده...؟

_سردار الاناست که برسن...!

با صدای شخص سومی که در آنجا حضور داشت ، از جایم میپرم و ناخودآگاه به او نزدیک میشوم...چشمش حرکتم را ضبط میکند و بدون اینکه سمت صدا برگردد لب میزند:نمیخوای با آهو آشنا بشی کیان...؟

کیان...؟او دیگر کیست...؟باید هرچه زودتر به ویلا برگردم من اینجا چه میخواهم...؟
تنها در این باغ تاریک...با دو مرد غریبه...

_سردار وقتش نیست ، سریع باش...

سردار رو به من میکند:گم شدی...؟میخوای برسونمت...؟

عقب عقب میروم:ن ن نـه...مـــمنون...

_آهو...؟

چرا اینگونه مرا صدا میزند...؟وقتی در جمله به کار میبرد ، مکث میکند و همین مکث... به شکل محرزی جذاب است...
زیر رو میشود دلم و نگاهش نمیکنم...باید بروم...نباید اینجا باشم...!

_باید زودتر برگردی به اتاقت بیبی گِرل... پدربزرگت و اون پسر عموی غیرتیت دارن میان...

غیرتی را جوری ادا میکند که انگار مسخره ترین کلمه ی دنیاست...
اما من وقتی برای تعلل ندارم...برای تشکر هم نه...
فورا دوچرخه را از تکیه میگیرم و با تن دردناک سوار میشوم...چرا اینقدر برای دیدنش زحمت کشیدم...؟

حلقه  چشمانم پر از اشک میشود و دیدم را تار میکند...منِ ناپخته ی نابلد...چقدر زود دلم را باختم...

و...اعترافش چقدر برایم گران تمام میشود...!.
........
از دروازه ی بزرگ باغ که خارج میشوند نمیداند چرا...دلیل کارش را نمیفهمد...
اینکه چرا دائم از آینه عقب را نگاه میکند....

کیان آشفته پیشانی اش را میمالد:تو اون نقشه ی کوفتیت ، جایی نوشتی حتما اون دختره باید عاشق من یا تو بشه...؟نمیشه احساساتش رو درگیر نکنی...؟
05/05/2025, 08:57
t.me/matalebmofid123/17142 Permalink
7
#زهار_55


شال و کلاه را روی میز انداخته و کنار پنجره میروم..در پنجره را که باز میکنم ، هوای سرد به اتاق هجوم می آورد...نارنگی ام...همان که میخواستم کامل رسیده شود..از شاخه جدایش میکنم...برف هایش را میتکانم و پوستش را میبویم...نارنگی خوشگلم یخ زده...
*
_میگی چه خاکی تو سرم بریزم پدر من...؟سایبون میزدم باغ رو...؟کل این چند هزار هکتار رو میپوشوندم میوه ها سرما نخورن؟آخه مگه برف باریدنم دست منه...؟
عمو سر جهان داد میزند:تو مسئول این چیزایی جهان...سرما گرما...کوفت و هر مرضی که باغ رو تهدید کنه...من گفتم آقاجون...بهتون گفتم این سرما میزنه باغ رو نابود میکنه...اگر قبلش میفهمیدیم یه غلطی میکردیم...
صدای آق بابا ضعیف به گوش میرسد:زنگ بزن شرفی...کارگر بیاره...هرکاری لازمه انجام بده بقیه شون رو دستمون نمونه...
عمو مینالد:بدبخت شدیم آقاجون..قرارداد شهسوار یادتون رفته...؟حالا نرخ روز اون مبلغ رو از کجا بیاریم بدیم؟با این وضع دلار اگه همه هستیمونو بفروشیم نمیتونیم پس بدیم..حالا بفرما...کی جوابگوی اون مرتیکه از خود راضیه...؟ها...؟جهان یه غلطی بکن
جهان حرص میزند:من چه غلطی میتونم بکنم...؟زنگ میزنم شرفی...
صدای تلفن عمو میان آن داد و هوار به گوش میرسد...لحظه ای سکوت و بعد لحن ناباور عمو:بفرما...تحویل بگیرید...انگار موشو آتیش زدن مرتیکه از دماغ فیل افتاده...
جهان پوزخند میزند:حالا شد مرتیکه ...؟تا دیروز که کارت آسِتون بود...
_چی بگم من به این...؟ آقاجون...بیا خودت حرف بزن باهاش...
و صدای پر غیض آق بابا:بده من اون ماس ماسک رو ، سرمون رفت....
لحظاتی بعد ، چند دقیقه بعد از صدای بسته شدن در اتاق آق بابا و من این بالا ، روی پله ها خم شده ام برای بهتر شنیدن:
_چی شد...؟حتما پولاشو طبق قرار داد میخواد...!
_چند لحظه زبون به دهن بگیر پسر ... آقاجون قربونت برم زود تر بگو چی گفته این یه علف بچه که طرف حساب ما شده...!
گوشهایم بازتر و بازتر میشوند و بالاخره صدای آق بابا:میگه کل محصولات یخ زده رو میخره...یه جلسه  جدید و یه قرارداد دیگه... از نو نوشته میشه...!
ساعت از یازده شب گذشته و هنوز برنگشته اند...آق بابا ، عمو و جهان برای قالب کردن میوه های یخ زده به سردار شهسوار بیرون رفته بودند. و حتما او هم میوه های یخ زده را دیده است.دو شب پیش گفته بود فعلا نیست و حالا...او در همین نزدیکی بود و من این قلب ضرب گرفته را درک نمیکردم...
شهر رامسر در تمام این سه سال که ما اینجا سکونت داشتیم ، تاکنون چنین برفی به خود ندیده بود...تمام باغداران متضرر شده بودند و خانواده  من در فکری برای فرار از این زیان بزرگ...سردار شهسوار چه در سر داشت...؟
موهایم را پشت گوش میفرستم ، به پنجره ی اتاقم مینگرم...فرشته ی سمت راستم در خواب عمیقی فرو رفته ،فرشته سمت چپ... دائم میگوید با همان ملافه ها از این اتاق بیرون برو...میتوانی از دور نگاهش کنی و یا حتی جواب سؤالهایت را دست و پا شکسته از او بپرسی...من دقیقا چه مرگم شده...؟ با تردید ، نگاهی به پنجره می اندازم ، نگاهی به در ورودی اتاق...بروم یا نه؟یازده شب؟
برفی که رد دوچرخه ام را میزند و...بروم برای دیدن یک مرد؟خطرناکترین کار دنیا...
اینبار اگر کسی مُچم را بگیرد ، قطعا یا سرم روی سینه ام قرار میگیرد و یا برای همیشه از دیدن بیرون محروم میشوم...اما نه...
کی توانسته ام جلوی شیطنت و کنجکاوی ام را بگیرم...؟
لباسهای پشمی ام را که تن میزنم ، اول کلید در اتاق را میچرخانم و بعد ، ملافه را به ستون کنار سرویس وصل کرده و به راحتی آب خوردن پایین میروم...لباسهایم را از گرد و خاک ، پاک میکنم و با نگاهی به اطراف ویلا ، میان تاریکی سمت اسطبل میروم. دوچرخه ام آنجاست.علت کارم را نمیفهمم...
اسطبل با نور کم سوی زرد رنگی روشن است و میتوانم دوچرخه را همان دم در پیدا کنم.مطمئنا اگر داخل میرفتم اسب بیدار میشد و آنوقت بیا و درستش کن...
سوار بر دوست عزیزم ، آهسته به سمت سوییت میرانم و میدانم حداقل دو دقیقه باید رکاب بزنم ، آن هم در این سراشیبی برفی... وسط راه از خودم میپرسم...چرا...؟
علت این ریسک بزرگ چیست...؟
علت این هیجان و...این سرگشتگی که به تازگی در من رخ داده...
یعنی ذاتم خراب است که برای دیدن یک نفر اینگونه به وجد آمده ام؟از پایه سستم؟
احساساتم که اینقدر زود زیر و رو شده اند...
ایراد از من و نهادم است یا آنها که اینقدر سخت میگیرند...؟دیدن یک مرد از دور... این مناسب من است....؟
دلم میگیرد و میخواهم از رکاب زدن دست بکشم ، که ناگهان چرخ روی سطح یخ زده ی برفها میلغزد و دوچرخه ی بیشعور برای هزارمین بار مرا زمین می اندازد...روی برفهای سردی که زیر لباسهایم میخزند و پوستم را به گز گز کردن وا میدارند...
میخواهم از جایم بلند شوم و همینکه به سختی خودم را جمع و جور میکنم ، نور چراغ یک خودرو از دور چشمم را میزند....
05/05/2025, 08:57
t.me/matalebmofid123/17141 Permalink
6
#زهار_54

عجیب نیست...؟حتی لکنتم به چشم نمی آید...آن دستگاه کوچک دارد مرا خیلی خوب راه می اندازد..میخواهم با صدای بلند قهقهه بزنم که تکه ای برف از روی برگ درخت پرتقال روی چشمم می افتد...خنده ام رها میشود و دست روی پلک یخ زده ام میفشارم...برف را که کنار میزنم اولین چیزی که میبینم ، پرتقال بزرگ و نارنجی رنگیست که رویش را برف پوشانده...دست دراز کرده و آن را از شاخه میکَنَم...با همان حس شعف نفسم را در هوای سرد ها میکنم و بخار ساطع شده از دهانم را میبینم...طفلک این پرتقال شیرین و آب دار...حتما دارد از سرما یخ میزند...برفهای رویش را کنار میزنم و مشغول پوست کندن میشوم...آنقدر بزرگ است که با هر دو دست مهارش میکنم سُر نخورد...هرچه بیشتر پوست میکنم لبخندم کوچک تر میشود...اثری از پره های نرم و آب دار نیست...همه از سرما یَخ زده اند...
ناگهان چیزی از دلم فرو میریزد ..پرتقال پوست کنده را روی زمین برفی می اندازم و به سختی ، یکی دیگر از شاخه جدا میکنم...
با خنده ای که دیگر نیست...پر کشیده...!
دومی..سومی..چهارمی..همه از سرما منجمد شده اند..دیگر ترس از آق بابا معنایی ندارد... باید خبر دهم...هر چه زودتر باخبر شوند ، احتمال نجات دادن نارنگی های بیچاره بیشتر است...با یک حس بد و کامی تلخ دوچرخه را از تنه ی درخت جدا کرده و فورا سوار میشوم...با احتیاط رکاب میزنم...
میروم سمت ویلا...اگر آق بابا بفهمد...؟قلبش بیمار است....اگر بلایی سرش بیاید...؟اشک در چشمانم حلقه میزند و هیچ کاری از دست من برنمی آید...چگونه تک تک این پرتقال ها را نجات دهم...؟
تند تر رکاب میزنم حتی چند بار نزدیک است زمین بخورم...وقتی میرسم ، دوچرخه را در محوطه  اطراف جک میزنم و به سرعت از پله ها بالا میروم.به عمو که نمیشود چیزی گفت...آق بابا...؟او که اصلا...
باید با جهان درمیان میگذاشتم...باید خبر دار میشدند و کاری میکردند...
معصومه در حال بردن لباسها به اتاق خشکشویی است که مرا میبیند...چشم درشت میکند و آهسته پچ میزند:وای خاک به سرم خانم جان...بازم رفتی بیرون...؟حسین علی خان بفهمه اینبار نمیگذره چرا حرف گوش نمیدی دختر...؟
گونه اش را میبوسم و بدون حرف ، پلکان را بالا میروم.با نفس نفس در اتاق جهان را میزنم و دقیقه ای بعد، جهان با چشمهای خواب آلود و رکابی مشکی رنگش در اتاق را باز میکند:چه خبره اول صبح ...جایی آتیش گرفته ...؟
اعتراضش همراه با نگرانیست، من نمیدانم چگونه این خبر را بدهم....
دستهایم را در هم میچلانم:ب ب بااااغ....
دست لای موهای ژولیده اش میکشد:باغ چی...؟آتیش گرفته...؟
پلکهایم را با حرص روی هم فشار میدهم:ن ن نه...ی یـــــخ زده...ب ب ب برف اومده...!
کمی میگذرد تا جمله ام را هضم کند...چند لحظه کوتاهی که با تعجب خیره ام میشود و...ناگهان سمت پنجره ی اتاقش خیز برمیدارد....
بازدم ترسیده ام را فوت میکنم و صدای بلند جهان است که احتمالا همه را بیدار میکند: یـــا جدِّ سادات....بیچاره شدیم....!
جهان کاپشنش را در سریع ترین شکل ممکن تن میزند و از کنارم عیبور میکند.
همان لحظه جیران و عمو ، همزمان از اتاقهایشان بیرون میزنند...عمو دکمه های پیراهنش را میبندد و هاج و واج از جهانی که سمت پلکان میدود میپرسد:چی شده پسر...؟کجا داری میری...؟
جهان بی توجه به صدای نیمه بلند پدرش پایین میرود و عمو هم پشت بندش ،کتش را میپوشد و با شلوار گرم کن راه رفته ی او را طی میکند...صدای گریه جیوان در اتاق بلند میشود...جیران وحشت زده تا وسط راهرو می آید و به منی که درِ اتاق جهان خشکم زده ، نگاه میکند:چی شده آهو...؟داداشم کجا رفت...؟اتفاق بدی افتاده...؟
لب میفشارم و بغض در گلویم باد میکند...
جیران شانه ام را تکان میدهد:ترسیدی...از یه چیزی ترسیدی...آهو یه حرفی بزن...چه میدونم ، یه اشاره....

_ب ب ب بــااااااغ....یــ ـَـخ زده....

ثانیه ای بعد جیران با مردمک های گشاد شده دهانم را نگاه میکند:چی میگی...؟چ چطور میشه...؟

منتظر جواب از من نمیماند..میدود سمت اتاقش و مطمئنا او هم دنبال لباس گرمی برای بیرون رفتن میگردد...
جیوان هنوز آرام نشده...وگرنه همین سؤالات را باید برای زن عمو هم شرح میدادم...با زبانی که بدجور به گیر و گور افتاده بود...سمت اتاقم قدم برمیدارم و بهتر است از چشمها پنهان بمانم...من ره آورد خبر خیلی بدی بودم و هیچ بعید نبود کاسه کوزه ها سر من شکسته شود...انگار که من برف بارانده ام...من فکر این سرما را نکرده و باغ را به امان خدا رها کرده ام...به اتاقم میروم و در را قفل میکنم ..من فقط میخواستم زودتر به داد بقیه  میوه ها برسند...میخواستم آنهایی که هنوز یخ نزده بودند را نجات دهم...
05/05/2025, 08:57
t.me/matalebmofid123/17140 Permalink
7
🔺کدام خوراکی‌ها خستگی را از بدن‌تان بیرون می‌کنند؟

🔺 درون آب،لیمو بریزید
🔺 قندهای طبیعی را فراموش نکنید
🔺 به بادام پناه ببرید
🔺 سوپ جو دوسر بپزید
🔺 گوشت را حذف نکنید

🌿🌸
05/05/2025, 08:54
t.me/matalebmofid123/17139 Permalink
8
نیاز دارم مدتی نباشم ؛
سفر کنم به جایی که هیچ کسی را نشناسم،
به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد.
دور باشم و رها، سبُک باشم و آزاد
آدم هایی را ببینم که هیچ تصور بدی از آنها ندارم؛
مسیرهایی را بروم که تا به حال نرفته ام؛
عطرهایی را بزنم که تا به حال نزده ام؛
و لباس هایی را بپوشم که تا به حال نپوشیده ام.
در مکان هایی بنشینم که هیچ خاطره ای را برایم زنده نمی کنند؛
موسیقی هایی گوش کنم که مرا یاد کسی نمی اندازند.
و نوشیدنی هایی بنوشم که مرا بیخیال تر از همیشه کنند!
نه به کسی فکر کنم ، نه نگرانِ چیزی باشم
و نه از پیشامدِ پیش نیامده ای بترسم!
من نیاز دارم مدتی در خنثی ترین حالتِ ممکن باشم

❤️❤️
05/05/2025, 08:54
t.me/matalebmofid123/17138 Permalink
8
حال من خوب است،  نه اینکه همه چیزِ جهانم خوب باشد،
نه اینکه مشکلی نباشد!
حال من خوب است چون چشم وا کردم و آفتاب را دیدم،
و آسمان را که ابری نبود، گنجشک‌ها روی سیم‌های برق، غرق در خیالِ مزرعه‌ی انگور، آواز می‌خواندند،
و کسی با گربه‌های سرخوش و بیخیالِ شهر، کاری نداشت.
کودکان شاد بودند، می دویدند و بازی می‌کردند،
و در چشم تمام آدم‌ها، اشتیاق بی مانندی موج می زد‌، انگار که همه‌شان عاشق بودند و انگار که خبرهای خوبی در راه بود ...
حال من خوب است چون ایمان دارم که چیزی به خوب شدن حالِ جهانم نمانده،
چون می‌توانم زیبایی‌های دنیا را ببینم ، آرامش بگیرم و دستان مهربان خدا را ببوسم ،
چون می‌توانم از لبخند دوستانم امید بگیرم و از اخمِ دشمنانم انگیزه.
حال من خوب است، چون خواسته‌ام که  خوب باشد.
05/05/2025, 08:54
t.me/matalebmofid123/17137 Permalink
13
#بسته_سلامت_مفید

🔺️🔻روزانه چه مقدار ویتامین A نیاز داریم؟

🔹️مقدار ویتامین A مورد نیاز بزرگسالان ۱۹ تا ۶۴ ساله عبارت است از: ۷۰۰ میکروگرم در روز برای مردان، ۶۰۰ میکروگرم در روز برای زنان.
🔹️کمک به دفاع طبیعی بدن در برابر بیماری، کمک به بینایی در نور کم، حفظ سلامت پوست از موارد کاربرد مهم ویتامین A است.
🔹️منابع خوب ویتامین A (رتینول) عبارتند از: پنیر، تخم مرغ، ماهی روغنی، شیر و ماست.
🔹️وجود مقادیر زیاد ویتامین A در بدن می‌تواند به جنین آسیب برساند.

@matalebmo
fid123
05/05/2025, 08:54
t.me/matalebmofid123/17136 Permalink
15
💜✨از خــدا بــراتــون تــمــنــا دارمــ

💜✨لــبــے پـــر از لـــبـــخـــنـــد
🤍✨دلـــے پـــر از شـــادیــ
💜✨جــــســــم و جــــانـــیــ
🤍✨مـــمـــلـــو از ســـلــامـــتـــیــ
💜✨رزق و روزے پــراز بــرڪتــ
🤍✨زنــدگــے پــر از مــوفــقــیــتــ
💜✨و شــادیــهاے بــي نــهایــتــ
🤍✨نـــصـــیـــبـــتـــون بـــشـــہ ...

💜✨امــروزتــون قــشــنــگ و زیــبــا
.
@matal
ebmofid123
05/05/2025, 07:48
t.me/matalebmofid123/17135 Permalink
16
05/05/2025, 07:48
t.me/matalebmofid123/17134 Permalink
16
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️



🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺

🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸

🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻

🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺

🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸


  @matalebmofid123
05/05/2025, 07:31
t.me/matalebmofid123/17133 Permalink
19
05/04/2025, 21:52
t.me/matalebmofid123/17131 Permalink
Repost
16
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شد و بشکست میرود

اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود

افشین_یداللهی

#شعرزیبا

https://t.me/ashareziba10
05/04/2025, 20:55
t.me/matalebmofid123/17130 Permalink
9
05/04/2025, 20:54
t.me/matalebmofid123/17129 Permalink
11
سلام بہ تهرانیا
سلام بہ مشهدیها
سلام بہ جنوبیا
سلام بہ شیرازیا
سلام بہ شمالیا
سلام بہ اصفهونیا
سلام بہ لرهاے مهربون
سلام بہ بلوچهاے باغیرت
سلام بہ ڪورداے دلاور
سلام بہ ترڪهاے عزیز
سلام بہ فارس هاے شیرین زبون
سلام  به  همہ هموطنان عزیزم 

نمی‌دونم اسمت چیہ، براے ڪدوم دیارے، ڪجا زندگے می‌ڪنے و بہ چہ زبونے حرف می‌زنی


لطفا مواظب خودت باش.😍

#مطالب_مفید
05/04/2025, 19:59
t.me/matalebmofid123/17127 Permalink
10
#زهار_53


آهو:

از خودم متنفرم...از سادگی ام...از خنگ بودنم...از این لکنت زبان لعنتی که تمام اعتماد به نفسم را زیر پاهایش له کرده...
حالم ازینکه اینقدر زود دست و دلم میلرزد به هم میخورد...آن شهسوار غول تشن  بر این واقف شده..میداند چه در سرم میگذرد و لعنت به چشمانی که اینقدر زود، صاحبشان را لو میدهند...چگونه وقتی بازویم را کشید همانجا از ترس و هیجان پس نیفتادم...؟تصور کنید...یک دختر ... دختری که تاکنون هیچ مردی را در آن فاصله ندیده است...در چشمانش زل نزده... لمس نشده..اینها به کنار.حتی با هیچ مردی به جز اعضای خانواده اش ، حرف هم نزده است...واااای خدا...گفت من را نجات میدهد...؟چگونه میتواند در ذهنم رسوخ کند....؟پلکهایم را از حرص روی هم فشار میدهم...من از او خوشم آمده...از آن بابا لنگ درازِ سرد و مرموز...

کف دستهایم را روی چشمانم قرار میدهم و از خودم خجالت میکشم...جهان نظرم را درمورد خواستگاری پشت تلفن آن شخص مجهول پرسیده بود و من...چه رؤیاهایی که برای خودم نبافتم...ضربه ای روی پیشانی ام میزنم و زانوهایم را بیشتر به شکمم میچسبانم...
جیران و آرش...؟از همان کودکی از همدیگر خوششان می آمد...حتی بارها مُچشان را در اتاق زیر شیروانی گرفته بودم...ویلای بزرگ آق بابا در تهران آنقدر درندشت بود که کسی حتی به مخیله اش نمیخورد آنجا چه خبر میتواند باشد..من بودم و شیطنتهایم... با وجود سختگیری های مکرر آق بابا ، از این گوشه به آن گوشه ی خانه میجستم و کنجکاوی بیش از حدم ،گاه کار بزرگی دستم میداد...یکیش همین رابطه آرش و جیران...
بوسه های یواشکی و دور از چشم آق بابا...
اذان صبح که میشد ، هردو برای نماز بیدار بودند...کسی نمیدانست تا همین چند لحظه پیش ، در اتاق زیر شیروانی چه خبر بوده است...آرش تهدیدم کرده بود اگر به کسی چیزی بگویم ، خرگوشم را سر به نیست میکند...من هم که میدانستم این کارها از او برمی‌آید ، حتی گاهی ساپورتشان میکردم...خنده ام میگیرد...
یک بار وقتی جهان میخواست وارد اتاق جیران شود ، آنقدر خنگ بازی درآوردم که بالاخره توانستم او را از در اتاق جیران کنار بکشم...گفتم پنجره  اتاقم خراب شده و وقتی باران میبارد ، تختم را خیس میکند...
هیچی دیگر...نتیجه اش شد دو روز محروم ماندن از اتاق نازنینم...جهان کارگر آورد... پنجره ی جدید...اوستا میگفت این پنجره هیچ ایرادی ندارد و مرغ جهان یک پا داشت:این پنجره باید عوض بشه...اصلا حفاظ هم بزنید روش،این اتاق هیچ امنیتی نداره...به راحتی دزد میپره داخل...

صدای دینگ پیامک مرا از جا میپراند...
چقدر اعترافش خجالت آور است که...این روزها هر لحظه منتظر شنیدن همین دینگ کوچک هستم...زانو هایم را آهسته روی تخت ، صاف میکنم و موبایلم را برمیدارم...
چشمک سبز رنگش قلبم را به تپش وا میدارد...ساعت از یک بامداد گذشته و جز او ، چه کسی میتواند باشد...؟پرسیده بود منتظر تماسش بوده ام و من ابلهانه انکار کرده بودم...او میفهمد.. چگونه منتظر همین چشمک سبز رنگ هستم و حالا که میبینمش....حتی جرأت باز کردنش را ندارم...آب دهانم را قورت میدهم و اسکرین را باز میکنم...اسمش راذخیره ندارم اما ، تک تک نمره های آن شماره را از حفظم. پوست لبم را زیر دندان فشار میدهم و با ضربان بوم بوم مانند قلبم ،آن پوشه  زرد رنگ را باز میکنم...مردمکهایم روی کلمه هایش میدوند و ...قلبم هُرّی پایین میریزد:

_فردانیستم ....اما زودتر از اونی که فکرش رو بکنی میبینمت... آهو....!

باورم نمیشود.این روزها یک انرژی مضاعف توأم با شرم درونم حس میشود...آق بابا خواب است و من با ملافه های گره خورده از پنجره اتاقم پایین پریده ام.با شال و کلاه پشمی ام...دوچرخه ام را در انباری باغ کیوی پیدا میکنم.برف همه جا را سفید پوش کرده است...سطح زمین خیس و سُر است...چرخهای دوچرخه ام این طرف و آن طرف سُر میخورند و صدای خنده ام را بیشتر به اوج میبرند...برای لحظه ای صدای پارس سگ را که میشنوم ، دوچرخه را همانجا نگه میدارم.بهتر است از این پیشتر نرفته و کمی در این هوای گرگ و میش برف بازی کنم.مطمئنا آق بابا برای نماز صبح بیدار شده و حتی ممکن است مثل هر از چند گاهی که حاضر غایب نماز صبح میزند  پی ام را بگیرد.عذاب وجدان قضا شدن نماز صبحم کمی از حال خوشم را زایل میکند اما...قلبی که از چند روز پیش نوای تند و زیبایی گرفته است باز هم لبخند به لبم می آورد...از آن حس لطیف پلک روی هم میگذارم و با دستهای باز سرم را بالا میگیرم...رو به آسمان ، لبخندم بزرگتر میشود...نمیدانم شرحش چیست اما... ناخوآگاه زیر لب یک اسم را ...یک نام جدید و ممنوعه را پچ میزنم: س ســـــردار...
05/04/2025, 19:58
t.me/matalebmofid123/17126 Permalink
8
#زهار_52

پوزخند میزند...کاملا خارج از اراده و ...چقدر راحت ...چقدر آسان تر از چیزی که فکرش را میکرد...

همگی بلند شده و مهمان ها سمت سالن غذاخوری راهنمایی میشوند...سردار حالش خوب است و...
اگر کیان با این نگاه های خیره اش گند نزند به همه چیز ، از این بهتر هم میشود...

او می آید...آرش کامیاب ...با پاهای خودش به ایران می آید...!

روی صندلی حصیری لم داده است و هوای سرد و مرطوب به پوستش میخورد...فضا با نور کم جانی روشن شده و دریاطوفانیست...
امشب هوا از قبل سرد تر شده و این سرما به وضوح حس میشود....
شاید قرار است برف ببارد...آن هم در نیمه ی اول پاییز...دود پیپش در هوای سرد نقش میبندد و کیان خیره ی همین دود است...
جشنش پر از کینه است...پر از ایده های جدید...همه چیز به سرعت پیش میرود و علارغم روحیه ی باخته ی کیان ، سردار برای هرچیزی خودش را آماده کرده است....

آرش کامیاب می آید...!بدون اینکه سردار برایش برنامه ای بچیند...بدون هیچ نقشه ی قبلی...!

_گفته بودی ازوناست که هیچکس دوسش نداره...!
سردار پُک محمکی میزند:نظر تو غیر از اینه...؟
صدایش همراه با دود خش برمیدارد و کیان تکیه از صندلی میگیرد:از کُل خانوادشون بهتر بود...چطور این به فکرت رسید...؟

سردار از گوشه ی چشم کیان را نگاه میکند:عادت کردی...!

_به چی...؟

_بحث...مخالفت با من...!اگر اینکاره نیستی زودتر قال قضیه رو بِکَن برو...میتونم کسی دیگه رو جات بیارم...!

کیان نفس حرصی اش را به شدت پس میفرستد:د اگه میتونستم که میرفتم...

با دو انگشت به شقیق اش میکوبد:مشکل اینجاست نمیتونم ...نمیشه رفاقتم رو گو*ه مالی کنم...دستمو گرفتی بااس دستتو بگیرم...!

سردار پیپ را خاموش میکند:احساس دِین نداشته باش...اگه هستی ، تا آخرش وایسا و غُر نزن...اگه نیستی بی سروصدا بکش کنار تا دیر نشده...!

کیان عصبی دست به صورتش میکشد:من نباشم یکی دیگه...؟هستم سردار...هستم اما اون انتقام کوفتیتو از آدمش بگیر...دختره کاره ایی نیست..!

سردار گردن به سمتش میچرخاند:زومش شده بودی...!

کیان اخم میکند و جوابی نمیدهد.اما سردار ناخودآگاه ابرو در هم میکشد:حواست باشه... نَسُره دلت... این کار فقط یک ماه طول میکشه کیان...فقط یک ماه...!

فک کیان قفل میشود:سریدن یا نسریدن دل بیصاحاب من چه فرقی به حال تو داره...؟تو فقط و فقط برای انتقامت به اون دختر نزدیک میشی...

سردار فقط نگاهش میکند و کیان ادامه میدهد:هیچ تعهدی به اون دختر نخواهی داشت...اون فقط واسه تو یه طعمه ست... منم وسیله ی کمک...!

سردار نمیداند از چه حرصش میگیرد اما بحث را جای دیگر میکشاند:میخوام تا یک ماه دیگه تمومش کرده باشی...!

_ تو یک ماه چطور میشه یه زندگی مشترک سی ساله رو از هم پاشوند...؟اگه راه نداد...؟

سردار دست روی لبش میکشد و ...چرا هنوز هم بوی پرتقال و وانیل را حس میکند...؟دستش را فورا برمیدارد:راه رو پیدا میکنی...نشونت داده کیان...چرا نَخو نمیگیری...؟

کیان موهایش را چنگ میزند:گیرم نخش رو گرفتم...وقتی تمام وقت توی اون ویلا زندونی ان من کجا ببینمش...؟حالم داره از خودم به هم میخوره...طرف یه بچه ی کوچیک داره....!

سردار به عذاب وجدانهایش اهمیتی نمیدهد و از جایش بلند میشود:خیلی کار دارم ، فردا میرم تهران اما وقتی برگشتم میخوام یه پلان جلوتر باشی کیان...

کیان با موهای آشفته از جایش بلند میشود:پلان رو از کجام بیارم..؟یه راه کار بده حداقل...

سردار همزمان با اینکه از او فاصله میگیرد تا به ویلا برگردد ، میگوید:یک ساعت دیگه شمارشو میفرستم برات...!

کیان با نوک کفش به صندلی سبک ضربه میزند و باعث واژگونی اش میشود...آخر این قصه یا مرگ است...یا قتل...!
05/04/2025, 19:58
t.me/matalebmofid123/17125 Permalink
9
#زهار_51

صدای خدمتکار مرا از عمق تصوراتم بیرون میکشد ...در را باز میکنم و بیرون میروم.
پشت در اتاق او ایستاده است و با شنیدن صدای باز شدن در ، سمتم برمیگردد...

_اونجایید ...؟ببخشید کار پیشامد...!

نمیدانم سرخی پوستم برطرف شده یا نه... اما نفسهایم ریتم معمولی گرفته اند.قلبم همچنان ضربان تندی دارد اما بهترم...از چند دقیقه ی قبل ، خیلی بهترم...!

_مُـ شکلی نی نیست...!

برای ثانیه ای خیره ی دهانم میشود و به خود می آید:آها...بِفِرمایید شام حاضره...!

اینجا که دیگر آق بابا نیست...میتوان از زبانم استفاده کنم تا فکر نکنند واقعا لال هستم...
با لبخند دستپاچه ای بعد از او به سمت پلکان قدم برمیدارم.دعا میکنم کسی از حالت چهره ام چیزی نفهمد و دعایم برآورده میشود...
وقتی پایین میرسم همه در حال صحبت هستند..!صدایشان به گوش میرسد...
به سالن که میرسم با صدای مادر شهسوار ، که رو به زن عمو میگوید:پس تبریک میگم...مبارک باشه...!

قلبم هُرّی پایین میریزد...! در این چند دقیقه ای که من نبودم چه اتفاقی افتاد...؟
چه چیزی مبارک باشد...؟تبریک برای چیست دیگر...؟آب دهانم را قورت میدهم و با قدمهایی که رو به سستی میروند ، سمتشان میروم...!

نگاه به سمت آق بابا نمیچرخانم ...جیران را کنار مادرش میبینم.گونه هایش گل انداخته و مثل زن عمو تشکر میکند...جیران...؟
او که خجالتی نبود...چه باعث شده گونه هایش رنگ بگیرند...؟

(...دختر عموت از خودت جذابتره...)

خانم شهسوار مرا میبیند و تعارف میکند:بشین عزیزم...!

صدای عمو خانم ها را هم به سکوت وا میدارد:مراسم نامزدی که نشد...اما انشالله عقد و عروسی با هم هستش...!

سردار:

دخترک فرار میکند و سردار نمیفهمد چرا...دلیل لمس ناگهانی اش چه بود...؟
این را لای برنامه هایش نگنجانده بود... قراری برای لمس آن دختر گذاشته نشده بود...
گلویی صاف کرده و سمت در اتاقش قدم برمیدارد...اتاقش بوی پوست تازه ی پرتقال میدهد...پرتقال و...وانیل...
دست دور لبش میکشد و حتی دستش هم همین بو را میدهد...دخترک پرتقالی...
گوشه  لبش بالا میرود...
خدمتکار خیلی خوب از پس وظیفه اش برآمد و سردار...!
دلیل به هم خوردن پلانهایی که از قبل چیده بود را نمیداند...در را باز میکند و میبیند خبری از دخترک پرتقالی نیست...
مطمئن است با آن گونه های سرخ و چشمان وق زده پایین نرفته است و جایی همین گوشه ها خودش را قایم کرده...
نیشخندش وسعت میگیرد و بدون نگاه به اطراف ، پایین میرود...

به محض نشستن ، بابت دیر کردنش عذر خواهی میکند و کیان جوری که همه بشنوند ، رو به سردار میگوید:ظاهرا عروسی در پیش داریم...!

سردار چشمانش را بالا میکشد...پیرمرد لبخند به لب دارد و مهدی قبل از اینکه سردار چیزی بپرسد جواب میدهد:عروسی دخترم...اگر افتخار بدین تشریف بیارین...

یکی از خدمتکارها بی موقع سرمیرسد:میز شام حاضره...بفرمایید لطفا...!

سردار میخواهد خرخره ی زن را بجود ، اما مهدی بی توجه به خدمتکار حرفش را کامل میکند:عروس دوماد هردوسر کامیاب هستن... ماه آینده یه عروسی کوچیک و جمع و جور میگیریم...!

سردار مشتاق است بیشتر بداند...هردوسر کامیاب...؟داماد کیست...؟
نمیخواهد بپرسد و در عین حال میخواهد بداند:تبریک میگم...

فروغ به جایش میپرسد: داماد از اعضای خانواده هستن..!؟

پیرمرد بدون توجه به نگاه هشدار دهنده ی جهان جواب میدهد:نوه ی خودم...پسر محمدم...!

گوش های سردار زنگ میخورند...آدرنالین بالا میرود...خشم بیشتر میشود و حس پیروزی...نزدیک و نزدیکتر...!

فروغ لبخند میزند و رو به زن مهدی و دخترش میکند:پس تبریک میگم...مبارک باشه...

دخترک پرتقالی پایین میرسد و سردار امشب جشن دارد...یک جشن بزرگ...
کجاست برادر این دختر...؟

مهدی برای کشاندن سردار به عروسی ذوق دارد:مراسم نامزدی که نشد...اما انشالله عقد و عروسی با همه...!

آهوی کوچک رنگ میبازد و انگار ازهمه جا بیخبر تر از او در این خانواده پیدا نمیشود...
مگر میشود...؟
میشود برادر و خواهر با هم ارتباط نداشته باشند ...؟میشود یک خواهر از عروسی برادرش بیخبر باشد و برای یک خبر نصفه و نیمه اینگونه رنگ ببازد...؟
ممکن است اصلا اوضاع را جور دیگری برداشت کرده باشد...هوم...؟

آهو میخواهد با تعارف فروغ روی مبل بنشیند که دوباره سر و کله ی خدمتکار پیدا میشود.چیزی در گوش فروغ میگوید و میرود...
سردار نگاه لرزان گنجشک کوچولو را روی خودش میبیند...فقط برای ثانیه ای کوتاه و...یک آن چیزی روی سینه اش فشار می آورد...نکند....دخترک دچار سؤتفاهم شده باشد...؟
این گِله ی در نگاه...این مردمکهای کوچک و براق....
دختر کوچولوی وانیلی...دارد عاشقش میشود...؟باور نمیکند...!
فقط با چند برخورد...فقط چند جمله ی کوتاه این دختر را احساساتی کرده...؟
فکر میکند سردار از او خوشش می آید و... سراغ دخترعمویی که گفته بود جذابتر از اوست ، رفته...؟
05/04/2025, 19:58
t.me/matalebmofid123/17124 Permalink
8
#زهار_50

تعلل بیش از این جایز نیست...همینکه در سرویس را پشت سرمیبندم ،سر برمیگردانم با کسی سینه به سینه میشوم و اینبارصدای هیــــن کشیده ام از اختیارم خارج میشود

اوست...همانی که در تمام طول مهمانی سعی داشتم از سنگینی نگاهش فرار کنم...
حالا او با چشمان سبز عجیبش زل زده به من...نفس نفس های از سر ترسم...و احتمالا سرخی گونه هایم....

قلبم تا زیر گلویم آمده...چرا اینگونه نگاه میکند...؟چرا نگاهش مثل بهمن در من فرو میریزد...؟
میخواهم چیزی بگویم...بگویم و فرار کنم...اگر جهان سر برسد...؟
_م م مــــن....
نزدیکتر میشود و من توان عقب رفتن ندارم...میترسم با این پاهای لرزان ، پخش زمین شوم...دستانم قفل میشوند و آن سوزش عمیق فراموش:او او اومده بودم ک که...
خم میشود...درست روی صورتم و من...من تا به حال به هیچ مردی اینقدر نزدیک نبوده ام...چشمان هیچ مردی را از این فاصله ندیده ام...بوی عطر هیچ مردی اینگونه با روانم بازی نکرده است...
_ اینجا اتاق منه...
مردمکهایم میلرزند...قلبم...؟قلبم انگار زیر و رو شده...میخواهم بروم...اینقدر نزدیکی برای من نابلد...؟چگونه همین لحظه روی دستانش غش نمیکنم...؟

نگاهش روی صورتم میدود...چتری هایی که حالا کاملا روی صورتم افتاده بود... چشمهایم...از راست به چپ...گونه هایم و گرمایی که از آنها ساطع میشود...و در آخر جایی حوالی لبهایم...شاید نزدیک به آن خال ریز و کوچک...
دارم همانجا پس می افتم ، جان میدهم به تن کرخت شده ام و قصد فرار میکنم...قدم اول را بر نداشته بازویم از پشت کشیده میشود و قبل از افتادن در آغوش بزرگش ، درست نیم میلی متری تنش متوقف میشوم...
قطع به یقین چشم هایم از این گشادتر و ترسوتر دیده نمیشوند...نکند اینجا مرا گیر بیندازد...؟چگونه به خودش اجازه میدهد لمسم کند...؟
در چشمانش هیچ حسی دیده نمیشود.. فقط خیرگی است و خیرگی:منتظر تماسم بودی...؟
مثل بچه گربه ای بی پناه فورا سر تکان میدهم:ن ن نه...
روسری بزرگم کمی عقبتر میرود و من حتی نمیتوانم آن را جلو بکشم...نگاهش آنقدر سنگین و در عین حال ، بی حس است که...به من احساس بی وزنی مطلق دست میدهد...باید بروم...آق بابا...عمو مهدی...؟
_به اندازه ی دختر عموت جذاب نیستی.. اما...یه معصومیت وحشی داری...

گاپ گاپ گاپ...حتما این مرد کاربلد و دنیا دیده صدایش را میشنود....میداند چگونه دارد با احساسات یک دختر آفتاب مهتاب ندیده بازی میکند...؟
میخواهم بازویم را بکشم ، اما محکمتر فشار میدهد:میخوای ازون زندون خلاص بشی یا نه...؟
رنگ چشمانش ، ذهنم را مدام بازی میدهد..چانه ام میلرزد...کاش بس کند... هجوم این همه حس به قلبم..؟طاقتش را ندارم...
باز هم بازویم را میکشم:لُـ طفا بـ زارید ب بـرم...

فشار انگشتانش کم میشود...کمی چشمانم را نگاه میکند و اینبار یک سونامی بزرگ در من ایجاد میکند:خَلاصت میکنم...از شر اون زندون خَلاصت میکنم کوچولوی معصوم...!

و بعد ، بازویم را کاملا رها میکند...مثل کبوتری که آزاد شده باشد ، در آن ثانیه پا به فرار میگذارم...صورتم گر گرفته و تمام ارگان های تنم به تکاپو برای دریافت اکسیژن بیشتر...نمیشود...با این وضعیت نمیتوانم پایین بروم...آن خدمتکار لعنتی کجا رفت؟
اصلا چرا همراهش آمدم ...؟چرا مرا به اتاق او آورد...؟
کف دستان داغم را ازبالا تا پایین صورتم میکشم...صدای دستگیره  در اتاقش که به گوشم میرسد ، فورا خودم را داخل اولین اتاق پرت میکنم...دست روی سینه ی تپنده ام میگذارم و سعی در کنترل نفس هایم دارم...چگونه میتواند عرض چند ثانیه ، اینگونه روی طرف مقابلش تأثیر بگذارد...؟
بدون حتی یک ذره مهربانی....!

صدای قدمهایی که به گوش میرسد ، نشان دهنده ی رفتن اوست...
نفس سنگینم را آزاد کرده و برای لحظه ای چشم میبندم...
خدا را شکر به خیر گذشت...هر لحظه ممکن بود کسی سر برسد...اگر مرا در آن وضعیت میدیدند...؟
تقریبا در آغوشش بودم...لب پایینم را زیر دندان فشار میدهم...از کجا پیدایش شد؟

میگوید دختر عمویم جذابتر است و دائم دنبال من است...چه میخواهد از من این مرد...؟

کم کم دیر میشود و الان است که صدای آق بابا بلند شود...!
سوختگی دستم کاملا فراموش شده است.
صاف می ایستم و با نگاهی به اطراف ، قصد بیرون رفتن میکنم.
همینکه نگاهم را بالا میکشم ، با قاب عکسی بزرگ روبه رو میشوم...یک پسر بچه ی ده دوازده ساله...با چشمهای سبز و براق...پوست روشن و..یک لبخند معصومانه و موهای مرتب ...
به او شباهت دارد...به آن مرد...
مخصوصا رنگ چشمهایش...با این تفاوت که نگاه این پسر بچه معصومانه است و نگاه او...پر از رمز و راز...
اگر کیفیت خوبی نداشت میشد گفت عکسی از کودکی اوست...اما نه...این عکس جدید است...با کیفیت... و میشود گفت حداقل برای همین دو یا سه سال پیش...

_خانم جان...؟
05/04/2025, 19:58
t.me/matalebmofid123/17123 Permalink
10
#زهار_49

نگاه نمیتواند بگیرد و ...سردار برای لحظه ای مردمکهای خیره ی رفیقش را روی آن دست و پا چلفتیِ معصوم میبیند...!فکر مزخرفی همان لحظه به سرش میزند و ابروهایش گره میخورند...مبادا کیان بخواهد این سناریو را جور دیگری رقم بزند...مبادا دلش گیر کند و وای به حالش اگر بخواهد سردار را دور بزند...!
گلویی صاف میکند :بفرمایید بنشینید...!
دخترک آنقدر دست و پایش را گم کرده که سردار به خوبی میتواند لرزش دستانش را ببیند...
فروغ دست پشت کمر آهو میگذارد و به سمت مبلمان هدایتش میکند:بشین خوشگل خانوم...!
سردار برای چند ثانیه متعجب و شگفت زده ، به این فکر میکند که...از کی تا بحال فروغ از زیبایی یک زن تعریف میکند...؟
از نظر فروغ ، این دختر زیباست...؟
سردار صورت آهو را برای ثانیه ای کوتاه نگاه میکند...دختری که با لبخند کودکانه و خجالتی ، سمت خانواده اش میرود...و سردار به این فکر میکند ، این دختر بیشتر از آن که زیبا باشد ، خنگ است...!از نظرش زن های باهوش جذاب تر هستند...!

آهو:
کنار جیران روی مبل دونفره  استیل نشسته ام. ویلایشان فراتر از لوکس است...لوازم سنتی با چیدمان مدرن....
دورتا دور سالن گرد را پنجره های سرتاسری فرا گرفته...با پرده های ساده ی خاکستری و سفید که جلوه  زیبایی به محیط بخشیده
فرش دستبافت گردی وسط مبلمان دوازده نفره پهن شده ..این فقط من هستم که از شدت معذب بودن ، دلم میخواهد محو شوم... دیده نشوم اصلا...!
خواهر آقای شهسوار هم مانند من سکوت را انتخاب کرده...نمیخواهم بگویم سی و چند سال برای یک زن مجرد سن بالا محسوب میشود اما...حالات چهره اش از او یک فرد افسرده و نابسامان ترسیم میکند...چرا تاکنون ازدواج نکرده...؟شاید هم مطلقه یا بیوه است...اصلا شاید دلیل این حالش همین باشد..!
آقایان درمورد برداشت محصولاتی که زودتر از بقیه رسیده اند صحبت میکنند.مادر شهسوار و زن عمویم درمورد سختی بزرگ کردن بچه ها...البته خانم شهسوار کمتر صحبت میکند و بیشتر گوش میدهد...
جیران گاهی با خنده حرفهایش را رد میکند و گاه تأیید...جهان کنار دوست شهسوار نشسته و جیوان هم که خانه مانده است... فاطی حتما تا حالا او را خوابانده...چای ها که میرسند برای لحظه ای آقایان برای برداشتن فنجان ها سکوت میکنند...صدایی از آق بابا به گوش نمیرسد و این یعنی ممکن است شهسوار برای لحظه ای جمع را ترک کرده باشد...
خدمتکار سینی چای را میان خانم ها میگرداند.. من حتی نمیدانم چگونه آن فنجان چای را رد کنم...آق بابا گفته بود بهتر است حرف نزده و با لکنت هایم آبرویش را نبرم...
لبهایم به شکل مورب روی هم قرار میگیرند و سعی میکنم با اشاره  دست ، آن چای را رد کنم...خدمتکار نگاهی به خانم شهسوار می اندازد و بیشتر اصرار میکند..چگونه حالی اش کنم چای نمیخواهم؟بهتر میبینم یک فنجان بردارم تا زودتر آن زن را بفرستم برود...لبخند بی معنی ای روی لبهایم شکل میگیرد و همینکه میخواهم فنجان را بردارم خدمتکارهمزمان خم میشود و فنجان پر از چای داغ روی دستم چپه میشود...
حتی سوزش شدید و ناگهانی دستم هم باعث نمیشود جیغ بزنم...درد این سوزش ، قابل تحمل تر از تنبیه های احتمالی آق باباست...چهره ام از درد در هم فرو میرود و صدای نیمه بلند خانم شهسوار:معلوم هست چکار میکنی سیمین...؟سوزوندیـــش...!
_وای خاک به سِرِم خانِم جان...سوختین...؟
_سینی رو بزار رو میز ، خانم رو به سرویس بهداشتی راهنمایی کن...
من هم که سوزش دستم هر لحظه بیشتر میشود ، منتظر میمانم هرچه سریعتر آن سینی لعنتی را روی میز بگذارد ...خدمتکار سینی را هول زده روی گل میز میگذارد و من هم از جایم بلند میشوم...دستم آنقدر میسوزد که حتی جای امتناع برایم باقی نمیگذارد...سکوت آقایان نشان این است که آنها هم کنجکاوانه شاهد این نمایش هستند، حتما این بار هم تقصیر ها روی دوش آهوی بیچاره است...پشت سر زن تر و فرزی که سمت سالن دیگر میرود و پشت سر هم عذر خواهی میکند ، قدم برمیدارم... وارد که میشویم با یک اتاق بزرگ و شیک روبه رو میشوم...پر از رایحه ای که اضطرابم را بیشتر از قبل میکند.پوستم سرخ و سرختر میشود و زن اولین کشوی عسلی را باز میکند و تیوپی را از آن خارج میکند: بِفِرمایید..این پماد سوختگی
به درب چوبی گوشه ی اتاق اشاره میکند: آنم سرویس بهداشتی...مِن دِم دِرمنتِظِرتون میمانم...!
پماد را که میگیرم ، به سرعت غیب میشود.. فورا در پماد را باز میکنم.پماد را همراهم به سرویس بهداشتی میبرم...بعد از آن میتوانم این اتاق را بهتر ببینم...شیر آب را که باز میکنم ،احساس خوب آب خنک باعث میشود پلکهایم روی هم بی افتند دستم را خشک میکنم .سر و کله  سوزشش باز هم پیدا میشود...پماد را که میزنم ،  در آینه صورتم را نگاه میکنم...آرایش من محدود به کمی ریمل و مداد چشمی شده که از دید آق بابا پنهان ماند...با تکان سر ، نگاه از آینه میگیرم و دستگیره ی در را میکشم...
05/04/2025, 19:58
t.me/matalebmofid123/17122 Permalink
16
من 44 سالہ هستم.
اگر هنوز در 20 سالگے خود هستید، این را بخوانید:
1. وقتے 40 سالہ مے شوید، بین ڪسانے ڪہ از بدن خود مراقبت مے ڪردند و ڪسانے ڪہ مراقبت نمے ڪردند، شڪاف قابل توجهے خواهید دید.
. 8 ساعت خوابیدن و پیادہ روے در خارج از خانہ بیش از هر مربے سلامتے روے ڪرہ زمین بہ شما ڪمڪ مے ڪند.
3. خواب بهترین داروے قانونے افزایش دهندہ عملڪرد در این سیارہ است. شما همچنین 1/3 عمر خود را مے خوابید. یاد بگیرید چگونہ خوب بخوابید.

. والدین شما با آنچہ ڪہ بہ آنها آموزش دادہ شدہ بود، بهترین ڪار را انجام دادند. مطمئناً، آنها ڪامل نبودند، اما شما هم نبودید. قدر آنها را بدانیم.
. ورزش ڪم مصرف ترین داروے ضد افسردگے است.
.  با بالا رفتن سن دوستانتان تغییر خواهند ڪرد. اینو قبول ڪن همینہ ڪہ هست.
. در برخے مواقع این آخرین بارے است ڪہ مے توانید با یڪ دوست ارتباط برقرار ڪنید. آنها را گرامے بدارید.
. اگر با ڪسے می‌چرخید و احساس می‌ڪنید انرژی‌تان تحلیل میرود، آن را به‌عنوان علامتے در نظر بگیرید ڪہ دیگر دور آن شخص خط بڪشید
. اگر نتایج بهترے مے خواهید دوستان بهترے پیدا ڪنید. این بہ معناے خلاص شدن از شر افراد نزدیڪ نیست. این بہ معناے بالا بردن سطح افرادے است ڪہ دور و برتان هستید.
. هر چہ ڪمتر در مورد آنچہ دیگران در مورد شما فڪر مے ڪنند اهمیت دهید، احساس آرامش بیشترے خواهید داشت.
. مغز شما یڪ نرم افزار است. شما آن را با خواندن ڪتاب، چالش‌هاے سخت، مدیتیشن، مهارت‌هاے یادگیرے و شبڪہ اطراف‌تان به‌روزرسانے می‌ڪنید.
. بدن شما یڪ قطعہ سخت افزار است. شما آن را از طریق لیفتینگ، ڪاردیو، تغذیہ و ڪشش،دویدن
بہ روز مے ڪنید.
. این عادت را ایجاد ڪنید ڪہ همیشہ قبض هاے خود را بہ موقع پرداخت ڪنید.
. این عادت را ایجاد ڪنید ڪہ حداقل 10٪ (یا بیشتر) از آنچہ بہ دست مے آورید پس انداز ڪنید.
. یاد بگیرید چگونہ سرمایہ گذارے ڪنید تا آن دلارها را بہ دلارهاے بیشترے تبدیل ڪنید.
. هر روز زمان با ڪیفیتے را دور از تلفن خود بگذرانید. یڪ زندگے عالے در بیرون زندگے مے شود. نہ روے صفحہ نمایش
. یاد بگیرید ڪہ چگونہ برخے مواقع بے ڪار باشید. توانایے انجام هیچ ڪاری  نڪردن یڪ قدرت در دنیاے حواس پرتے است.
. یڪ چشم انداز براے زندگے خود بنویسید. چشم انداز را بہ اهداف 3 سالہ تقسیم ڪنید.
آنها را بہ یڪ سال تقسیم ڪنید.
آنها را بہ اهداف سہ ماهہ تقسیم ڪنید.
پروژہ هاے ماهانہ خود را برنامہ ریزے ڪنید.
آنها را بہ ڪارهاے هفتگے و روزانہ تقسیم ڪنید.
اینگونہ است ڪہ شما دیدگاہ خود را بہ واقعیت تبدیل مے ڪنید.
. خودتان را آموزش دهید تا مهمترین ڪار را در ابتداے روز انجام دهید. قورباغہ را بخور
.  روے مغز متفڪر سرمایہ گذارے ڪنید. بہ ڪنفرانس ها بروید بہ این صورت است ڪہ در حین یادگیرے یڪ شبڪہ ایجاد مے ڪنید.
. اگر در حال رشد هستید، زندگے سختے و ناملایمتے هایے دارد. این را بپذیر
. غذاهایے ڪہ مے خورید بر رودہ شما تأثیر مے گذارد. رودہ شما بر مغز شما تأثیر مے گذارد. مغز بهترے مے خواهید؟ غذاهاے بهتر بخورید.
. چیزهایے ڪہ مے خواهید در طرف دیگر رویارویے با ترس هایتان قرار دارند.
. نگرانے انرژے هدر رفتہ است. هیچ موقعیتے با نگرانے در مورد آن بهتر نشد.
. مقصد را بشناسید و روے مراحل بعدے تمرڪز ڪنید. این مراحل را ادامہ دهید تا زمانے ڪہ بہ هدف خود برسید، سپس یڪ هدف جدید تعیین ڪنید.
. خواب مهمتر از غذا است.
شما مے توانید یڪ هفتہ بدون غذا بمانید و تنها چیزے ڪہ از دست مے دهید وزن است.براے چند روز خواب را رها ڪنید و بدترین نسخہ خودتان مے شوید.
. بدن خود را بہ سطحے برسانید ڪہ شرڪت هاے غذا و دارو نتوانند از شما درآمد ڪسب ڪنند.
. انتخاب اینڪہ با چہ ڪسے در زندگے شریڪ شوید، مهم ترین تصمیمے است ڪہ مے گیرید.
. وقتے جوان تر هستید براے شبڪہ و فرصت ها در شهر زندگے ڪنید. وقتے بزرگتر شدید و خانوادہ دارید در شهرهاے ڪوچڪ و طبیعت در صلح و آرامش زندگے ڪنید.

. زندگے ڪوتاہ تر از آن است ڪہ در جایے زندگے نڪنید ڪہ مناسب شخصیت شما باشد.

. عادات  خود را عاقلانہ انتخاب ڪنید. وقتے بزرگتر مے شوید شڪستن آنها سخت تر مے شود.

. وقتے آمادہ شدید ازدواج ڪنید و بچہ دار شوید. نہ طبق جدول زمانے شخص دیگری.

. زندگے را بر اساس معیارهاے خود زندگے ڪنید. نہ پدر و مادرت، دوستانت، یا یڪ فرد تصادفے در اینترنت


ریکشن ❤️ و فوروارد 🙏 فراموش نشه

#مطالب_مفید
05/04/2025, 17:19
t.me/matalebmofid123/17121 Permalink
15
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼

رسم دنیا درهمین است آنکه آمد رفتنی ست
بعدِ رفتن نام نیکت بر زبانها ماندنی ست

تا توانی خلق را ازخود مرنجان با سخن
آنکه بالاتر نشیند ، آخرش افتادنی ست

عمرو جانت گرچه عمر نوح هم باشد ولی
شیشه ی عمرگرانم عاقبت بشکستنی ست

ثروتت بند است برشب شهرتت با یک تبی
عاقبت ثروت به دست وارثان بسپردنی ست

دل مبند بر مال دنیا ، مالِ دنیا بی وفاست
خرقه ی زرهم بپوشی سیم و زرنابردنی ست

🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
05/04/2025, 17:19
t.me/matalebmofid123/17120 Permalink
14
🔶🔸🔸🔸🔸
🍒#داستان_ڪوتاہ


همسرم سرما خوردہ، از ادارہ استعلاجے گرفتہ و در خانہ ماندہ، از صبح تا شب دراز ڪش رو بہ روے تلویزیون است، یا در اتاق خواب میخوابد. بندہ خدا بدجور چاییدہ. برایش پتو مے آورم و رویش میگذارم.
روز اول سوپ ،روز دوم آش شلغم ،روز سوم آش گوشت و روز چهارم آبگوشت بار گذاشتم ...
حواسم هست غذا پختنے باشد ...مرتب برایش چاے مے آورم چون مایعات گرم خیلے موثر است...
خلاصہ خدا رو شڪر بعد از سہ روز حالش مساعد شد...
پسرم مدرسہ رو است. یڪ روز بہ خانہ آمد و سرفہ میڪرد. شب تا صبح تب داشت. چند بار تبش را ڪنترل ڪردم ڪہ در خواب بالا نرود. روز بعد او را مدرسہ نفرستادم...
برایش سوپ بار گذاشتم، شیر داغ و عسل با تخم مرغ پختہ براے صبحانہ اش بود. آب پرتقال و لیمو گرفتم... ویتامین سے براے سرماخوردگے خیلے خوب است...
دو روز تمام مراقبش بودم ...و بیشتر از قبل بہ او عزیزے میڪردم‌ و قربان صدقہ اش میرفتم ..چون محبت درمان را تڪمیل میڪرد...
تا خدا رو شڪر او هم سرپا شد...

اے وای؛ انگار سرما خوردہ ام. صبح ڪہ پاشدم گلو درد داشتم و ڪما بیش سرفہ هم میڪردم،
استخوانهایم هم درد میڪند خصوصا ڪتف هایم..ولے چارہ اے نیست.
بلند شدم صبحانہ را گذاشتم همسر و فرزندم باید بہ ڪارشان برسند..آنها ڪہ رفتند..نهار را بار گذاشتم. آنها ڪہ دیگر سوپ نمیخورند..اشڪالے ندارد ..دو غذا میپزم..یڪ سوپ ڪوچڪ براے خودم و لوبیا پلو براے آن ها‌.‌...مرتب چاے میخورم...باید زود سرپا شوم ..وگرنہ ڪار خانہ میماند ..تازہ فصل امتحانات پسرم شروع شده‌.‌ باید در درس خواندنش بیش از پیش حواسم جمع باشد.
ظهر میشود... همسر و فرزندم مے آیند.
سفرہ را میگذارم و مثل روزهاے قبل و قبل تر غذا میخورند. ولے من سوپ خوردم. انگار متوجہ نشدند غذایم پرهیزے است. صداے سرفہ هایم را هم ڪسے نشنید...
بعد از نهار حتے فڪر شستن ظرف ها برایم عذاب آور بود...بیخیال شدم...بہ اتاق خواب رفتم و پتو رویم‌ گذاشتم ڪہ بخوابم. همسرم وارد اتاق شد و گفت امروز بعد از نهار از اون چایے هاے همیشگے ندادے خاااانم...

💓💓💓💓💓💓💓💓💓

همان لحظہ من هم یاد مادرم افتادم خدایش بیامرزد...اینجور مواقع نهار و شامم  را میپخت و دست برادرم میفرستاد.
بہ همراہ یڪ سوپ لذیذ براے خودم. گاهے خودش هم مے آمد و ڪمے برایم جمع و جور میڪرد ..‌.‌اگر خانہ اش هم میماند چندین بار تماس میگرفت و جویاے احوالم میشد...

مادربزرگم قبل رفتن بہ خانہ ے بخت دم گوشم ‌گفت : دست مادرت را ببوس و بدان براے یڪ زن فقط مادر در لحظہ ے ناخوشے ڪارساز است...

❤️تقدیم بہ همہ مادراے مهربون❤️

ریکشن ❤️ و فوروارد 🙏 فراموش نشه

#مطالب_مفید
05/04/2025, 17:18
t.me/matalebmofid123/17119 Permalink
14
💞﷽💞
شڪرت خداے بزرگم 
با تموم وجودم بهت اعتماد دارم
تو یہ نیرویے بالاتر از منے ، آگاهے
پس اگر نشدہ قطعا تو بهتر میدونی
حضورت رو ڪاملا پیش خودم دارم خدا جونم…
بهت اعتماد دارم ، فقط هوام رو داشته
05/04/2025, 17:17
t.me/matalebmofid123/17117 Permalink
20
نگهداری  برگ مو در فریزر

‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‍‌‍‌‌
@matalebmofid123
‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌
05/04/2025, 13:53
t.me/matalebmofid123/17116 Permalink
16
🤔 بازی کلمه 🤔 - متوسط
🏁 پایان بازی 🏁

نتایج:
‏👤✿helma✿.‏ (۱۳۵❣️): اثاث، اساس، اسرا، سارا، سارس، آرا، اسرار، سراسر، سرسرا (+۷ فرعی)
‏👤A‏ (۲۴❣️): آثار، اسرع
‏👤زهرا‏ (۰❣️):
@Ka
lameBot
05/04/2025, 13:49
t.me/matalebmofid123/17115 Permalink
19
◍⃟🌸

تو چه می‌دانی آدمی که به یک نقطه خیره مانده و به موسیقی دلخواهش گوش می‌دهد، در آن نقطه‌ی کوچک که به آن خیره شده، چه چیزهایی می‌بیند، چه چیزهایی می‌شنود، و چه چیزهایی احساس می‌کند .. :)

#مطالب_مفید
05/04/2025, 13:15
t.me/matalebmofid123/17114 Permalink
17
وقتی حضرت یوسف فوت میکنه وصیت میکنه قبرم توی کنعان یا همون فلسطین  کنونی باشه ولی مردم مصر میگن نمیزاریم ببرینش اونجا، باید توی مصر باشه تا برامون برکت داشته باشه. خلاصه کنعانیا با مصریا بحث میکنن آخرش به این نتیجه میرسن که حضرت یوسف رو کنار رود نیل خاک کنن تا آب از روی قبرش رد بشه و به همه جا برکت ببره.
بعد از 400 سال حضرت موسی میاد نبش قبرش میکنه و مزارشو به کنعان منتقل میکنه.


#مطالب_مفید
05/04/2025, 13:14
t.me/matalebmofid123/17113 Permalink
14
فروردین (Aries)
- خصوصیات خوب:
  - شجاع و بی‌باڪ
- پرانرژے و پرشور
- رهبر طبیعی
- صادق و مستقیم
- خلاق و پرانرژی
- خصوصیات بد:
  - عجول و بی‌حوصله
- خودخواہ و خودمحور
- زود عصبانے می‌شود
- تمایل بہ بی‌توجهے بہ احساسات دیگران
- گاهے بیش از حد رقابتی

اردیبهشت (Taurus)
- خصوصیات خوب:
  - قابل اعتماد و پایدار
- صبور و مقاوم
- دلسوز و مهربان
- عاشق زیبایے و لذت‌هاے سادہ زندگی
- وفادار و مسئولیت‌پذیر
- خصوصیات بد:
  - لجباز و سرسخت
- ڪند در تصمیم‌گیری
- تمایل بہ تملڪ و حسادت
- مادی‌گرا
- گاهے بیش از حد تنبل

خرداد (Gemini)
- خصوصیات خوب:
  - اجتماعے و برون‌گرا
- پرحرف و شوخ‌طبع
- هوشمند و تیزبین
- انعطاف‌پذیر و سازگار
- همیشہ آمادہ یادگیرے چیزهاے جدید
- خصوصیات بد:
  - ناپایدار و دمدمی
- بی‌ثبات در تصمیم‌گیری
- گاهے سطحے و بی‌عمق
- نیازمند توجہ بیش از حد
- ممڪن است بیش از حد نگران باشد

تیر (Cancer)
- خصوصیات خوب:
  - دلسوز و مهربان
- خانواده‌دوست و مراقب
- وفادار و قابل اعتماد
- حساس و همدل
- خلاق و هنرمند
- خصوصیات بد:
  - تغییرپذیر و ناپایدار
- بیش از حد حساس و احساساتی
- گاهے انزواطلب و گوشه‌گیر
- ترسو در مواجهہ با تغییرات
- تمایل بہ ڪنترل‌گری

مرداد (Leo)
- خصوصیات خوب:
  - با اعتماد بہ نفس و پرجذبه
- رهبر طبیعی
- سخاوتمند و گرم
- خلاق و هنرمند
- وفادار و دوست‌داشتنی
- خصوصیات بد:
  - خودمحور و خودشیفته
- گاهے بیش از حد دراماتیڪ
- تمایل بہ ڪنترل دیگران
- حساس بہ انتقاد
- گاهے مغرور و متڪبر

شهریور (Virgo)
- خصوصیات خوب:
  - دقیق و منظم
- مسئولیت‌پذیر و قابل اعتماد
- واقع‌بین و عمل‌گرا
- مهربان و دلسوز
- سخت‌ڪوش و پرڪار
- خصوصیات بد:
  - انتقادے و سخت‌گیر
- بیش از حد نگران
- تمایل بہ ڪمال‌گرایی
- گاهے بیش از حد منظم و مقرراتی
- مشڪل در رها ڪردن ڪنترل

مهر (Libra)
- خصوصیات خوب:
  - اجتماعے و دوستانه
- صلح‌طلب و همدل
- منصف و عدالت‌جو
- عاشق زیبایے و هنر
- دیپلمات و مذاڪره‌ڪننده
- خصوصیات بد:
  - دودل و ناپایدار در تصمیم‌گیری
- بیش از حد وابستہ بہ دیگران
- گاهے سطحے و بی‌عمق
- نیازمند تایید دیگران
- گاهے بیش از حد نگران توازن و تعادل

آبان (Scorpio)
- خصوصیات خوب:
  - قوے و پرقدرت
- وفادار و صادق
- عمیق و پرشور
- رازدار و معتمد
- مصمم و متمرڪز
- خصوصیات بد:
  - حسود و مالڪیت‌طلب
- ڪینه‌توز و انتقام‌جو
- گاهے بیش از حد مخفی‌ڪار
- تمایل بہ ڪنترل‌گری
- گاهے بیش از حد حساس و آسیب‌پذیر

آذر (Sagittarius)
- خصوصیات خوب:
  - خوش‌بین و مثبت‌اندیش
- ماجراجو و بی‌پروا
- صادق و رڪ‌گو
- روشن‌فڪر و فیلسوف
- دوست‌داشتنے و اجتماعی
- خصوصیات بد:
  - بی‌قرار و ناپایدار
- بی‌ملاحظہ و بی‌توجه
- گاهے بیش از حد خوش‌بین
- گاهے بی‌مسئولیت و بی‌برنامه
- تمایل بہ نادیدہ گرفتن جزئیات

دے (Capricorn)
- خصوصیات خوب:
  - منظم و مسئولیت‌پذیر
- ڪارآمد و پرتلاش
- واقع‌بین و عمل‌گرا
- وفادار و قابل اعتماد
- مصمم و پایداری
- خصوصیات بد:
  - خشڪ و سخت‌گیر
- بیش از حد محتاط
- گاهے بدبین و منفی‌باف
- تمایل بہ ڪنترل دیگران
- مشڪل در رها ڪردن گذشته

بهمن (Aquarius)
- خصوصیات خوب:
  - خلاق و نوآور
- آزاداندیش و مستقل
- اجتماعے و دوستانه
- روشن‌فڪر و آینده‌نگر
- همدل و ڪمڪ‌ڪننده
- خصوصیات بد:
  - غیرقابل پیش‌بینے و ناپایدار
- گاهے بی‌احساس و سرد
- تمایل بہ انزوا و دورے از دیگران
- گاهے بیش از حد مخالف و سرڪش
- مشڪل در پذیرش نظم و قاعده

اسفند (Pisces)
- خصوصیات خوب:
  - همدل و دلسوز
- خلاق و هنرمند
- روحیه‌اے لطیف و آرام
- وفادار و صادق
- مهربان و دوست‌داشتنی
- خصوصیات بد:
  - بیش از حد حساس و آسیب‌پذیر
- گاهے بی‌ارادہ و بی‌ثبات
- تمایل بہ فرار از واقعیت
- مشڪل در تصمیم‌گیری
- گاهے بیش از حد وابستہ بہ دیگران
05/04/2025, 13:14
t.me/matalebmofid123/17112 Permalink
24
📚 #یڪ_دقیقه_مطالعہ

این داستان ڪوتاہ تلنگرے هست براے همہ ما! لطفا بخونید👇

یہ لیوان نسڪافہ از فلاسڪ ریختم و مانتوے سفیدمو پوشیدم و سلانہ سلانہ از پلہ ها رفتم پائین، توے پاگرد طبقہ ے اول دیدمش، از همراهاے بیمارا بود لابد، نشستہ بود روے پلہ ها، سر و وضعش اونقدرے بہ هم ریختہ بود ڪہ حتے توے بیمارستانم عجیب بہ نظر برسہ، از چشماے قرمز و پف ڪردہ ش معلوم بود گریہ ڪردہ، صورتش هنوز خیس بود...
سرشو هر از گاهے محڪم مے ڪوبید بہ دیوارے ڪہ بهش تڪیہ ڪردہ بود و با صداے گرفتہ و خش دارش بے رمق زیر لب چیزے میگفت. باید بے تفاوت از ڪنارش رد مے شدم و بہ راهم ادامہ مے دادم اما نتونستم؛
نزدیڪ تر رفتم و با احتیاط گفتم: "حالتون خوبه؟!"
سرشو بلند ڪرد و نگاہ بے تفاوتے انداخت بهم، یخ بندون بود توے چشماش!
لیوان نسڪافہ رو گرفتم سمتش "میخورین؟! نسڪافہ ست!"
دو قطرہ اشڪ از چشماش چڪید پایین ولے با ذوق خندید
"نسڪافہ دوست دارہ، ولے این اواخر نمیخورد، میترسید بچہ مون رنگ پوستش قهوہ اے بشه!"
بلند زد زیر خندہ، سعے ڪردم بخندم
دوبارہ بہ حرف اومد: "همہ چے خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یہ خونہ ے نقلے داشتم، بچہ مونم داشت بہ دنیا مے اومد، همہ چے داشتم. ولے امروز صبح ڪہ بلند شدم دیگہ هیچے نداشتم!
بهش گفتم، من پسر میخوامااا، رفتیم سونوگرافے، دختر بود! بہ شوخے گفتہ بودم ولے جدے گرفتہ بود، دیشب قبل خواب پرسید: حالا ڪہ پسر  نیست دوستش ندارے بچہ مونو؟! در دهنمو گِل بگیرن ڪہ بہ مسخرہ گفتم نہ ڪہ دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جا میذارم توے بیمارستان و فرار مے ڪنم خودم!
چیزے نگفت، بہ خدا جدے نبود حرفام، فڪر ڪردم میفهمہ از سر شوخیہ همہ ش، ولے نفهمیدہ بود... ناشڪرے ڪہ نڪردم من آخہ خدا، از سر خریت بود فقط!
صبح ڪہ بیدار شدم دیدم خون ریزے ڪردہ توے خواب، درد داشتہ ولے صداش در نیومدہ، جفت از رحم جدا شدہ بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفتہ بود، هم بچہ م..."

"یہ حرفایے رو نباید زد، هیچ وقت! نہ بہ شوخے، نہ جدی... منہ خر آخہ از ڪجا میدونستم دلش اونقدرے از یہ حرفم میشڪنہ ڪہ سر مرگ و زندگیشم باهام لج ڪنہ و از درد بمیرہ ولے بهم نگہ! صدام نڪنہ! "
"آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو... فڪر میڪردم حالا حالاها فرصت هست، ولے یهویے خیلے دیر شد، خیلی"

🔹براے گفتن یہ حرفایے همیشہ زوده،
خیلے زود...
براے گفتن یہ حرفائیم همیشہ دیره،
خیلے دیر...
حواست بہ دیر و زوداے زندگیت باشہ همیشه؛
عقربہ هاے ساعت با ارادہ ے تو بہ عقب برنمیگردن!

✍️
05/04/2025, 13:14
t.me/matalebmofid123/17111 Permalink
19
پنبه ای ترین و خوشمزه ترین کیک البالو🙃
#پختن_کیک




#مطالب_مفید
ری اکشن فوروارد یادت نره

@matalebmofid12
3
05/04/2025, 10:40
t.me/matalebmofid123/17107 Permalink
17
#زهار_48

سمانه سری به معنای سلام تکان میدهد و نگاه از کیان میگیرد.کیان را از بچگی میشناسد... از همان زمانهایی که او و سردار با هم درس میخواندند.حتی با هم بورس شدند و...او" هم کیان را دوست داشت...!جگرگوشه اش...
همیشه از سمانه میخواست در مهمانی هایشان کیان را هم دعوت کنند...عاشق کیان بود و مهربانی هایش...

سینه  زن دیگر جایی برای حسرتهای جدید ندارد...همه کهنه و پوسیده اند و حتی یک درهزارمش فراموش نشده ...با پلک های بسته سرش را به پشتی مبل تکیه میدهد و کیان هم با اعصابی داغان تر از قبل میخواهد سر جایش بنشیند که نگهبان خبر میدهد مهمانان رسیده اند....
سردار کلیدِ درِ سرویس را میچرخاند. خدمتکار که تازه کنارش رسیده نفس میزند: جانم آقا...؟کارم داشتین...؟

کلید را روبه روی زن میگیرد:بگیر اینو...کسی پرسید سرویس بهداشتی کجاست ، میگی پایینی خرابه ، میفرستیش بالا...!

خدمتکار که برای خوش آمد گویی به مهمانان عجله دارد ، فورا چشمی میگوید و بعد از گرفتن کلید ، میخواهد برود که سردار نگهش میدارد:حرفم تموم نشده...!

زن با گیجی سر بلند میکند:بله...؟ها بفرمایید آقا...

_بینشون یه دختر هست...

چشمان خدمتکار به دهان سردار دوخته میشود..یک دختر؟از کی تا حالا دخترها برایش مهم شده اند...؟دیبایی که نامزدش بود را هم به هر شکلی که بود دک کرد... فرستاد تهران...حالا...موضوع این دختر چیست...؟
_یه دختر با چشمای روشن...رو لباسش یه چیزی میریزی...شربت ، چای ، غذا یا هر چیزی که لباسش رو کثیف کنه...

زن بیچاره ، گیج تر از قبل میشود...به چشمان مصمم سردار زل میزند و اگر این کار را بکند ، فروغ حسابش را میرسد که...
سردار اجازه ی اعتراض نمیدهد:اونو یه راست میفرستی سرویس اتاق من... فهمیدی...؟

دختر چشم روشن...؟این دیگر چه نشانه ایی بود...؟اگر اخراج شود...؟تا میخواهد سوال دیگری بپرسد ، سردار قدم پیش میبرد و آنجا را ترک میکند...!

کیست این دختر...کیست که راهش به اتاق سردار باز شده...؟
کنار فروغ می ایستد و همان لحظه مهمان ها سر میرسند.اول از همه حسین علی کامیاب...به فروغ گوشزد کرده است ، به هیچ عنوان دست به سمت مردهای این خانواده دراز نکند...گفته است چقدر مذهبی نما هستند و سردار نمیخواست هیچ چیز باعث به هم خوردن طرز فکر آن پیرمرد شود...نیاز به اعتماد داشت و چنین کارهای ریز و پیش پا افتاده ای ، میتوانست او را کیلومتر ها از هدفش دور کند...

فروغ با احترام سلام میدهد و پیرمرد انگار که به خودش شک داشته باشد ، با اخم سر پایین می اندازد و از کنار فروغ رد میشود...
جای پوزخند زدنش نیست اما میتواند به خودش وعده ی روزهایی که این پیرمرد تقاص ریا و دورویی هایش را پس میدهد ، بدهد...!
بعد از اینکه سردار به او دست میدهد ، به جلو قدم برمیدارد و خدمه اش پشت سر او...خانواده ایی که در واقع خدمه ی او بودند!

زن مُسِنی که همسر پیرمرد است پشت سرش وارد میشود.فروغ انگار قصد ندارد به هیچکدامشان دست بدهد و پیر زن هم ظاهرا علاقه ایی به این کار نشان نمیدهد...
کیان از دور منتظر آمدنشان و دیدن صید سردار...ممکن است او نیامده باشد...؟
به ترتیب داخل میشوند....مهدی ، همسرش ، جهان ، داف آب زیرکاهی که امشب ظاهرش را طبق خواسته  پدر بزرگش نظم داده است... و سپس...آن کوچولوی خجالتی و ترسو...
سردار به همه شان خوشامد میگوید...فروغ هم...!وقتی دخترک با سر پایین افتاده نزدیک میشود ، سردار نگاهش به روسری قواره بزرگش می افتد...آن کُپه ی وز وزیِ خرمایی را زیر هفت لایه پارچه پوشانده است...دخترک برای لحظه ای نگاه بالا میکشد تا به فروغ سلام دهد ...فروغ دخترک زیبا و خوش اندامی را میبیند که محدود شده...حیف میبیند چنین عروسکی زیر این لباسهای دوزاری قایم شود و...

سردار مژه های برگشت خورده ای را میبیند که چشمان روشنش را خُمار و بیشتر از قبل ترسو کرده...چشمانی که نمیخواهند به سردار نگاه کنند و ...میتواند این فرار از نگاه را به احساسات تازه نفس دخترک تعبیر کند؟
و کیان...درحالی که دست جهان را رها میکند ، سر میچرخاند و میبیند...یک چشم آهویی زیبا...چتری های خوشرنگی که به زور زیر روسری پنهان کرده..پوست سرخ و سفید و ابروهای پر و خوش حالتی که کشیدگی چشمانش را بیشتر نشان میدهند...
این است...؟این است سوژه ی سردار...؟
پس چرا آنطور که فکر میکرد نیست...؟
چرا..چرا اینقدر زیباست...؟دلیل حبس شدن نفس کیان.....؟لعنت....مگر نگفته بود این دختر را کسی دوست ندارد...؟؟چرا...چرا اینقدر زیبا و نفسگیر است...؟

ساحره نزدیک میشود و نبض کیان سرعت میگیرد...
05/04/2025, 09:18
t.me/matalebmofid123/17103 Permalink
14
#زهار_47


سردار:

_نمیگی مهمونات کی ان...؟از کی باهاشون آشنا شدی...؟
سردار خیلی عادی ، در حال بالا پایین کردن فایل های لپتاپش است...:طرف قرارداد جدید...!
فروغ ابرو در هم میکشد و گاهی خودش هم از این همه سردی پسرش معترض میشود:بیشتر توضیح بده...تو آدمی نیستی که آشناهای یکی دو روزه رو خونه راه بدی...!
سردار با مکث صورت مادرش را مینگرد: دوبار رفتم خونشون...با کیان...!
_راستشو بگو سردار...نکنه اینا همونایی هستن که چند ساله دنبالشون میگردیم...؟
سردار خوب بلد است چگونه مادرش را مجاب کند:پیداشون کنم آب خوش از گلوشون پایین نمیره فروغ...!
و برای فروغ همین بس است:چند نفرن...؟چطور خانواده ای هستن..؟
سردار باز هم خیره ی مانیتور لپتاپ میشود: یه خانواده ی معمولیِ مذهبی نما...با افکار پوسیده  عهد قجر...
فروغ بینی اش را چین میدهد:واا...چطور با همچین خانواده ای مراوده پیدا کردی و من نفهمیدم...!؟
سردار جوابی نمیدهد و فروغ در حال بلند شدن میپرسد:نگفتی ، چند نفرن...؟
_هشت...!
فروغ چیزی زیر لب میگوید و از اتاق خارج میشود...اگر امشب هم دخترها را نیاورند؟
اگر آن دو باز هم درخانه پنهان بمانند ، یعنی سردار هنوز هم نتوانسته است بذر اعتماد را در ذهن پیرمرد بکارد...!یعنی تلاش بیشتر...یعنی ریسک زیاد...یعنی از همه چیز مایه گذاشتن...!فعلا از خانواده اش مایه گذاشته است...ریسک همه چیز را به جان خریده و دشمن را بیخ گوش سمانه و مادرش می آورد...!دیگر تا کجا ریسک کند...؟کیان هیچ جوره نتوانست قبول کند برای این بازی کثیف ، از مادر و برادرش استفاده کند...تحت هیچ شرایطی راضی نشد...و سردار مجبور به انتخاب بود...!
مجبور به ریسک...!اگر سمانه بو ببرد...؟

تای لپتاپ را محکم میبندد و صندلی اش را به عقب هول میدهد..این کار را به زودی تمام میکند و لذت پیروزی اش را با یک بطری شامپاین ایتالیایی جشن میگیرد...!

**

دکمه سر آستینش را میبندد و در حالی که روی سنگ قیمتی اش را لمس میکند ،خیره کسی که در آینه است میشود...از نظر دخترک نوزده ساله او دارد کار خطرناکی میکند...دنبال کردنش...مسیج فرستادنش... اینها از نظر او خطرناک بودند...!
سوژه کردن کسی که آنقدر ها هم مهره ی مهمی نبود ...میتوانست فکر خوبی باشد...؟
مهره سوخته ای که درست روی نقطه ی مرکزی این انتقام ایستاده بود...سردار بیرحم نبود...اهل ترحم...؟  اصلا...!
دگمه سر آستین را رها میکند و سرش را بالا میگیرد...رحمی در کارش نیست...این کار صورت میگرفت...تمام...!

ادکلن خاصّش را روی شاهرگ گردنش میزند...شیشه را روی کنسول قرار میدهد و ساعتش را نگاه میکند...یک ربع به هشت... و هنوز هم خبری از کیان نیست...!قفل تلفنش را میزند و شماره اش را میگیرد... وقتی برای بچه بازی های کیان ندارد...اگر میخواهد این بازی موش و گربه را ادامه دهد ، سردار مهره اش را عوض کند...!

دو بوق میخورد و سردار با ابروهای در هم منتظر جواب است...بوق سوم که میخورد ، تماس برقرار میشود:دم درم ...بگو باز کنن درو...!
بازدم محکم سردار از بینی اش خارج میشود و تماس را قطع میکند...!
کیان مرد جا زدن نیست اما...بدجور دارد تاتی تاتی میکند!

فروغ با کت و دامن باشکوهش دارد به خدمتکار اُرد میدهد.میز طویل ، بسیار زیبا چیده شده است.ظروف آنتیک و گران قیمت...غذاهای رنگارنگی که در سوفله های شاهانه چشمک میزدند...
کیان با اخم روی مبل لم داده و به اتفاقات پیش رو فکر میکند...هنوز موفق به دیدن دخترک کم سن و سال نشده ، اما ندیده هم حس ترحمش را برمی انگیزد.
حدس میزند آن لکنت زبان چگونه گوشه گیرش کرده باشد...آن طور که سردار میگفت کسی هم که در آن خانه دوستش نداشت... اگر بر و رویی نداشته باشد که دیگر هیچ...
دلش به حال آن دختر بی کس و کار میسوزد...کاش دنیا طور دیگری با کیان تا میکرد...به گونه ای که مدیون این رفیق بی وجدان نشود ..دوستی که همه روی انسانیتش قسم میخورند و حالا...دارد روی احساسات یک دخترِ تنها قُمار میکند...

کلافه دستی به صورتش میکشد و صدای
سردار به گوشش میرسد:میدونم نشستن تو جمع غریبه ها رو دوست نداری اما...فقط برای شام بمون ...بعدش برو استراحت کن...!

و صدای آرام سمانه:
_حتما باید منم باشم...؟اینا کیَن داداش...؟

_آدمای بدی نیستن...اونجا بشین منم میام...!
کیان زنی را میبیند که جبر زمانه تکیده اش کرده...زن سی و هشت ساله ای که پنجاه ساله میخورد...!
میتواند با نگاه کردن به او ، کمی ، فقط یک ذره از حس ندامت و عذاب وجدانش را فراموش کند...
میتواند برای ساعتی خودش را بابت کار شرم آورش سرزنش نکند.از جایش بلند میشود و نگاه بی فروغ سمانه رویش مینشیند:سلام ...
05/04/2025, 09:18
t.me/matalebmofid123/17102 Permalink
9
#زهار_46

مرموز تر و ...پر از اسرار... !یک روز می آید جلوی راهم و از من میخواهد جواب تماسش را بدهم...میرود و تا چند روز سرو کله اش پیدا نمیشود...اینبار می آید و در خانه مان طوفان به پا میکند....او ترسناک است...و...من حتی نمیتوانم ترسم را پیش کسی بازگو کنم...بگویم از او میترسم ... میترسم و...منتظر تماس اوی ترسناک...؟

عصبی و کلافه ناخنم را از زیر دندان هایم بیرون میکشم...کمد را باز میکنم و لباسهایی که به تازگی ، جهان برایم خریده بود را نگاهی کلی می اندازم....

چه پارادوکس غریبی...هم میترسم و هم......آه...لعنت...و هم میخواهم زیبا تر از همیشه دیده شوم...

کت جذب و دامن فون یاسی...؟نه...تا به حال اینقدر رسمی و خشک نبوده ام که...
ضمنا آق بابا کی اجازه ی پوشیدن لباس کوتاه داده است که الان بدهد؟نمیگویند چه خبر است؟مانتو و شلوار میپوشم...بهتر نیست..؟
کلافه دستی به پیشانی ام میکشم...امروز تمرینم نسبت به قبل کمتر شده...جسم داخل گوشم بلا استفاده مانده است.بهتر است صحبت کردن با خودم را شروع کنم:آممممم...س س سارافـــــون ســــــــبزم چ چ چ چطوره...؟

گندش بزنند ، صدایم را در بدترین حالت صحبت کردنم ، میتوانم بشنوم.قدمی جلو میگذارم و همان سارافون سبزتیره را برمیدارم.همینکه میخواهم شلوار جذب مشکی رنگم را پیدا کنم ،صدای در اتاق به گوشم میرسد:میتونم بیام تو...؟
جیران...؟
لباسها را هولزده و با تمام سرعتی که از خودم سراغ دارم در کمد میچپانم و همان لحظه ، در توسط او باز میشود...همراه با سلام ، نیم نگاهی به در کمد می اندازم تا از قفل بودنش مطمئن باشم..جیران میفهمد... از پوست سرخم و یا از تنفس تندم...؟

نگاهی به در قفل شده  کمد می اندازد و میخندد:نکنه مرد آوردی تو خونه...؟

مردمکهایم به اندازه ی توپ تنیس گرد میشوند...میدانم شوخیست اما...این دیگر چه نوع شوخی ای میتواند باشد...؟
ابروهایم در هم گره میخورند...میدانم همه مرا با مادرم مقایسه میکنند...و این را هم خوب میدانم که مادرم ، از برگ گل هم پاکتر بوده است...

_می می میخوای با بازش کنم برات...؟

لحن دلگیر و صورت درهمم را که میبیند ، با خنده ای که قایم میکند جلوتر می آید: صحبت کردنت خیلی بهتر شده آهو...به تلاشت ادامه بده...!

_م مرسی...کا کارم دااااشتی...؟

_معذرت میخوام...ناراحتت کردم؟فقط یه شوخی بود...محض خنده!

لبهایم الکی کش می آیند:ن ن نه...اتاقم ب ب به هم ر ریخته ب بود...!

سرش را به معنای هرچی تکان میدهد و به در اتاق اشاره میکند:آق بابام کارت داشت... گفت بگم بری اتاقش...

رنگ از رخم میپرد:با با مـــن...؟چ چ چکارم د داره...؟

شانه بالا می اندازد و با نگاه مشکوک دیگری به در کمد ، در حال بیرون رفتن از اتاق میگوید:چه میدونم...لابد امر ونهی قبل از مهمونی...بکن نکن های معمول...همینارو به من گفت ، تو رو نمیدونم....

از اینکه میگوید همین ها را به او هم گفته کمی خیالم راحت میشود...لحظه ای ترسیدم...نکند بحث خواستگاری و این حرف ها باشد...؟نکند....
دستهایم روی سینه ی تپنده ام قرار میگیرند...نکند از جیران خاستگاری کرده باشد...؟

حسی شبیه فرو رفتن در آب داغ به من دست میدهد...نه...پس چرا جهان نظر من را پرسید...؟
ازدواج جیران چه ربطی به من میتواند داشته باشد...؟موهایم را میکشم و خودم را روی تخت می اندازم...من خیلی ابله هستم...چگونه فکر کردم از من خواستگاری شده است...؟
اصلا شهسوار جیران را کجا دیده است...؟
چه میگویم...؟ممکن است قضیه حتی به او هم مربوط نباشد..این همه داستان سرایی...
خب...پس چه میخواهد...؟هدفش از این دور و نزدیک شدن ها چیست...؟

_آهو...؟آقا پایین صدات میزنه....!

کف دست عرق کرده ام را به تشک تخت میمالم و با تشویش از جایم بلند میشوم.
چند لحظه بعد ، روبه روی آق بابا ایستاده ام...با اخم نگاهم میکند...این همه سال کینه اش نسبت به مادرم...هنوز هم دلیلش را نمیدانم...
_بشین...

میخواهم بگویم همینطور راحت ترم اما ترجیح میدهم بی چون و چرا حرفش را گوش کنم.روی مبل تک نفره مینشینم و دستانم را در هم قفل میکنم.

_فردا مهمون شریک جدیدمون هستیم... پاش به خونمون باز شده ،پامون به خونش باز میشه...با خونواده منتظره پس مام با خونواده میریم...یه کلام میگمت دختر: آبروریزی نکن...!

سرم را پایین می اندازم....حتی خودم هم میدانم جلوی آن مرد چقدر آبروریزی کرده ام.پس آهسته میگویم:چَ چشم...!

_چقدر دیگه ازون کلاس کوفتی مونده...؟هنوزم که لنگ میزنی...

صدای ترک خوردن قلبم را برای هزارمین بار میشنوم و با بغض لب میزنم:ن ن نمیدونم...

_خیله خب...پاشو برو تو اتاقت...فردا یه لباس مناسب میپوشی...اونجام با کسی حرف نمیزنی آهو...فهمیدی...؟
از جایم بلند میشوم  ....با اشکهایی که در حدقه  چشمانم خفه شده اند سر تکان میدهم و از جلوی چشمانش دور میشوم...!
کاش میدانستم خطای مادرم چه بوده...!
05/04/2025, 09:18
t.me/matalebmofid123/17101 Permalink
9
#زهار_45

خون به سرعت در رگهایم پمپاژ میشود و حتم دارم پوستم سرخی خون گراییده...
سمتش برمیگردم...سمت فاطیما...
با نگاهی شیطانی به چشمانم زل میزند و خنده ی بدجنسی میکند:داشتی کجا رو نگاه میکردی خانوم کوچولو...؟

با ترس ، نگاهی به دور و بر می اندازم... کسی جز او آنجا نیست.معصومه بیرون رفته...فاطیما با نگاه فضول و پر شیطنتش زل زده به من...خنده ای الکی روی لب میرانم و همراه با ضربه  آهسته ای به بازویش ،چشم میدزدم:هی هی هیچی بخدا ...

چشم ریز میکند و به سمت پنجره گردن میکشد.به ثانیه نمیرسد که چشمانش اندازه  گردو میشوند:نه بابا....آهووووو...؟

دستپاچه تر از قبل میشوم....پشت لبم به عرق مینشیند...انگشتانم را به هم گره میزنم و از کنارش رد میشوم:اَ اَ لکی فیلم ن نساز فا فاطی...

دنبالم می آید و از پشت گوشه  شالم را میگیرد:هی هی وایسا...آقابزرگ تا حالا مهمون نداشته...این مرد کیه که دوبار پاش به این ویلا باز شده ...؟

دلیل پیچ خوردن دلم را نمیدانم...اینکه چرا پایین میریزد..گرسنه هستم...هیچی نخورده ام...به خاطر همین است....
از بیرون رفتن منصرف میشوم.بهتر است با این گونه های رنگی ، همینجا بمانم...پشت میز مینشینم و بی توجه به سؤال های پشت سر هم فاطیما قابلمه  روی اجاق را نگاه میکنم:ظُ ظهر غــذا چ چی بود...؟

بیشتر از آن به من فشار نمی آورد ولی... میدانم دارد از کنجکاوی میترکد:قیمه ، زرشک پلو با مـــــــرغ بخاااارپز شده....!

چهره ام درهم میرود...غذای رژیمی برای پدربزرگم...حتم دارم بقیه فقط از قیمه خورده اند....
_پ پـس بی بیزحـمت ی یه کم ق قــــیمه واسم می میکشی؟

_یکی طلبت پس...!

رو میگیرد و نگاهم تا میخواهد با پنجره تلاقی کند ، تلفن در جیبم میلرزد...

آن لرزه  کوچک ، یک رعشه ی بزرگ بر تنم وارد میکند...ترس...هیجان...کنجکاوی...و چندین و چند احساس دیگر ، در همان چند ثانیه غافلگیرم میکنند...میترسم پیام را باز کنم...میترسم این بار با متن ترسناک تری روبه رو شوم...

فاطیما مشغول غرولند وگرم کردن غذاست.
قبل از اینکه به طرف من برگردد و شکایتهایش را از مادرش معصومه برای چندمین بار ردیف کند ، گوشی را از جیبم بیرون میکشم و در عملی شجاعانه ، باکس را باز میکنم...نگاهم روی آن متن خشک میشود...خون در رگهایم برای چند ثانیه یخ میبندد...جمله را میخوانم ...یک بار...دو بار...سه بار....

چشمانم میسوزند و...یک شوک بزرگ کافیست تا قلبم دوباره سرعت پمپاژ رگهایم را بالا ببرد ...
سرخ میشوم یا رنگم میپرد را نمیدانم...فقط میدانم از همین اکنون ...از همین حالا تا آخر آخرش...این پیام را فراموش نمیکنم:

به خاطر نجات یه آهوی کوچولو از چنگ یه شیر درّنده ، هر کاری لازم باشه میکنم
............
از ظهر که به خانه بازگشته اند صدای جر و بحثشان به گوش میرسد...صدای جهان و عمو...جهان روی نرفتن پافشاری میکند و عمو...عمو میگوید اگر به آن مهمانی نرویم به شهسوار توهین کرده ایم...اگر نرویم دیگر با ما قرارداد نمیبندد...وقت برداشت است و بهتر است جا پایمان را محکم تر کنیم...

جهان باز هم اصرار میکند...فریاد میزند که حداقل آهو و جیران خانه بمانند...اما اینبار خود آق بابا پادرمیانی میکند:حرف نباشه... هممون به اون مهمونی میریم...حتی آهو...!

حتی آهو...؟این نهایت تخفیفیست که برای من قائل میشود...حتی آهو...!
نمیدانم چه در سرش میگذرد..نمیدانم حسابش با خودش چند چند است اما...این وسط یک هدف دارد...!یک هدف که حتی به فکر عمو هم نمیرسد...!

جهان حرصی تر از قبل جِز میزند:آق بابام...؟دردت به سرم بیا و از این مهمونی بگذر... حداقل دخترا بمونن خونه...بخدا این مرتیکه یه کاسه ای زیر نیم کاسشه ..ببینین کی گفتم...!

صدای خانم جان هم بالاخره به گوش میرسد: پسرم اینقدر حرص نخور...این پسره که همراش بود ، کی بود اسمش...؟

عمو میگوید:فاخر...کیان فاخر...!

خانم جان تأیید میکند:آها...خدا خیرش بده اگر نبود از پله ها پایین افتاده بودم...یه نظر دیدمش آدم بدی نبود که فدات بشم!

جهان تا میخواهد کلمه ی اول اعتراضش را روی لب بیاورد ، آق بابا حکم میکند: کافیه...وقتی میگم میریم ، یعنی هممون میریم...اینقدر خار و زبون نشدم که یه الف بچه بخواد باهام بازی کنه...هرکی که هست باشه....یالا... یالا برو نمازتو بخون جای این الم شنگه که راه انداختی...!

سرو صدا با رفتن آق بابا میخوابد...دل من اما آشوب است...همین فردا...؟بعد از سالها به مهمانی میرویم...خانه ی غریبه ای که هیچ شناختی از او نداریم...خانه ی کسی که به نظر من از همه ی آدم های آن بیرون ترسناک تر است....
05/04/2025, 09:18
t.me/matalebmofid123/17100 Permalink
8
#زهار_44

فضا را سکوت در برمیگیرد.جهان با مردمکهای منقبض ، منتظر لب باز کردن آق بابایش...کیان با انگشتهای در هم پیچیده...
مهدی با نگاه براق... سردار ، با چشمهایی مصمم...

و پیرمرد بالاخره دهان باز میکند :فکر میکنم خانواده تون اینجا زندگی نمیکنن ، درسته؟

جهان برای این مکث هم عصبی است...پدر بزرگش بلافاصله میبایست مخالفت کند. این مردک چه میخواهد که هر روز اینجا پلاس است...؟خودش خودش را دعوت میکند.لم میدهد روی مبل و با خیال راحت  انگار که ملک پدری اش باشد ، چای مینوشد، نگاه های چپ چپ جهان را به یک ورش هم نمیگیرد...کم نیست ، تازه پیشنهادهای تازه هم دارد...
میخواهد خانواده ی کامیاب را به ویلایش دعوت کند...
خانواده ای که سالی به دوازده ماه ، فقط روزهای عیدش را بیرون میروند...
آن هم ویلای شخصیشان...فامیل را آنجا دعوت میکنند و چند روزی را با محافظت های شدید ، میگذرانند...

_ساکن تهران هستیم...اما یه مدت هست مادرم و خواهر بزرگترم اینجا هستن...

مهدی میخندد و سر تکان میدهد:شما ماشاا... با اون شرکت درندشت فکر نمیکنم وقت شمالگردی داشته باشین...!

سردار از گوشه  چشم نگاهش میکند و مردک درست میگوید.این یک هفته ای که آهو را منتظر گذاشت ، همین هفت هشت روزی که دیگر مقابل چشمش سبز نشد ، در تهران مشغول برنامه های سنگین شرکت بود...
_علاقمندم برای جبران لطف شما و تشکر از زحماتتون پذیرای شما و خانواده محترمتون باشم...!

مهدی سر میچرخاند و آقاجانش را نگاه میکند.کاش قبول کند...این پیرمرد تا کی میخواهد خانواده را تحت فشار حبس خانگی بگذارد...؟

این ترس از کجا آب میخورد که پیرمرد حاضر نیست حتی یک روز مقررات را بردارد...؟این را حتی مهدی هم نمیداند... همگی بی چون و چرا گوش میدهند...!
جهان میگوید زیر سر آرش است و پیرمرد حتی از قبل هم بیشتر نوه  عزیز کرده اش را دوست دارد...هرچه نباشد ، پسر محمد است...!قتل هم بکند ، آق بابایش مثل کوه پشتش می ایستد..ها...؟

مکث پیرمرد باعث میشود جهان با جدیت به حرف بیاید:مرسی از شما ، اما...

_باشه پسرم...پنج شنبه برای شام ...دعوتت رو قبول میکنم!

جهان با حیرت صورت چروکیده و مصمم آق بابا را نگاه میکند،چشمهایش بی حالتند رنگ و رویش به خاطر کسالت ، پریده اما... هنوز هم جلال و جبروتش را از دست نداده... هنوز هم حرف آخر را خودش میزند...
کیان پلک میبندد ...سردار برنده شدن را خوب بلد است...خیلی خوب میداند قواعد بازی اش را چگونه با نظم و سر برنامه اجرا کند...
سردار به ناگاه از جایش بلند میشود و لبخند در کارش نیست: بی صبرانه منتظر این دیدار خانوادگی میمونیم...!

و همه خوب منظورش را میفهمند ... حسینعلی خان قبول کرده است و...باید پی همه چیز را به تنش بمالد...!

پیرمرد از جا بلند نمیشود ...مهدی کیان و سردار را بدرقه میکند...سرداری که ، خیلی خوب میداند آن کوچولوی ترسو ، یک گوشه از این ویلا خودش را قایم کرده و....حتی ممکن است او را تماشا کند...!

از این فکر انرژی میگیرد و بدون یک نگاه کوچک به اطرافش ، همراه کیان سوار ماشین میشوند...

آهو:

گوشه  آشپزخانه ، پشت میز کز کرده ام و منتظرم آن منبع انرژی منفی زودتر از اینجا برود.چرا درست همان لحظه که من پا روی همه ی ترسهایم میگذارم و برایش متنی مینویسم ، او باید درست کنار گوشم باشد؟

آمدن او که به حرف آن شب جهان ربطی ندارد...ها...؟دارد...؟کسی که پشت تلفن اجازه  خواستگاری خواسته است...اوست...؟

کلافه و سردرگم دستهایم را از پیشانی تا پایین فکم میکشم ...
_چی شده تی جانه قوربان...؟جاییت درد میکنه...؟
صدای پر از نگرانی معصومه است.نگاهش میکنم و میبینم دستهای خیسش را به دامنش میزند:میخوای مُسکن بدِم...؟وقت ماهانِت شده...؟
لبخند تلخی به زن مهربان روبه رویم میزنم..
سوالهایش کمی مادرانه است و...من فقط وقتی زن عمو از جیران میپرسد دیده ام...
یادمه حتی اولین باری که آن اتفاق افتاد... وحشتم از اتفاقی که افتاده بود..فکر میکردم آق بابا مرا میکشد اگر بفهمد...کسی مرا حالی نکرده بود ...حتی در مدرسه...زیرا من زودتر از همه  همسن و سالهایم به این سطح رسیده بودم و آن را یک فاجعه میپنداشتم....

صدای بلند خداحافظی که به گوش میرسد چند ثانیه بعد، بدون در نظر گرفتن اطرافم ، سمت پنجره بزرگ آشپزخانه میدوم و از بالا نگاه میکنم.مرد سیاهپوش و پر هیبتی را که در تاریکی مثل یک غول دیده میشد...

نگاه نمیکند اطرافش را...سرد و جدیست... همراه یک مرد جوانِ خوش پوش که از بالا ، فقط موهای نیمه بلند و مدل دارش دیده میشود....

دستی روی شانه ام قرار میگیرد و باعث میشود مثل فنر از جایم بپرم...سینه ام میلرزد و قلبم شوع به تپش های تندش میکند:چه خبره اونجا...؟
05/04/2025, 09:18
t.me/matalebmofid123/17099 Permalink
14
#زهار_43

ناخودآگاه نگاهی به سر و وضعم می اندازم.
شلوار برمودای مشکی و بلوز طرح مردانه ی شطرنجی...با گیجی سر راست کرده و سؤالی نگاهش میکنم..
جیوان جیغ میزند و جیغش ظاهرا اهمیتی ندارد:مهمون داریم...آقاجونم با این بلوز شلوار پسرونه ببینتت کلا از مشاوره رفتنت باید بگذری...هنو دوروز از بیرون رفتنش نگذشته ببین چی پوشیده...

اصلا اسم مهمان که می آید ها...دل من هُرّی پایین میریزد:
_م م مهمون...؟ک کی...؟

زنعمو با بد خلقی بازوی جیوان را میگیرد و دست بچه را از دامن لباسش جدا میکند: همون مشتریای جدید.اومدن سر سلامتی آقاجون...

به ثانیه نمیکشد که رنگ از رُخ من میپرد...معده ام بانگ گرسنگی سر میدهد و قلبم در حال بیرون زدن از سینه ام...
زن عمو نمیماند که عکس العمل مرا ببیند. با غرولند جیوان را سمتی میکشد و میرود..
من اما پنجه ام را محکم دور میله ی پلکان قفل کرده ام.نمیدانم دقیقا از من چه میخواهد...مغزم فرمان زنگ خطر میدهد...
اما دلیل تند پریدن نبضم را نمیدانم...شاید از ترس باشد....هوم؟

سردار:

روبه روی پیرمرد هفت جان نشسته است و در سکوت ، به اهالی خانه فکر میکند...
قطعا اگر انسانها میتوانستند ذهن همدیگر را بخوانند ، آن پیر مرد همانجا از ترس سکته  دوم را هم میزد...دشمن بیخ گوشش است و دخترانش را هفت سوراخ قایم کرده...
کیان با چرب زبانی ذاتی اش مشغول زدن مُخ آنهاست.مخصوصا جهانی که روی خوش به سردار نشان نمیدهد.بالاخره یکی باید قلق آن مردک لااُبالی و غیرتی را در دست بگیرد.چه کسی بهتر از کیان...؟

تلفن در جیبش میلرزد ...آن را از جیب کتش بیرون میکشد و نام *آهو کوچولو* را روی صفحه میبیند.بارها تماس دخترک را روی صفحه  نمایشگرش دیده و با چشم های براق ، فقط زنگ خوردنش را تماشا کرده است...
اما انگار آن کوچولوی ترسو ، بالاخره دل شیر پیدا کرده...پا روی اضطرابش گذاشته و خُب...سردار میداند چگونه سر این طناب را بکشد...
در همان شکلی که هست با همان پوزیشن قبلی ، با نگاه خونسرد اما پر از پیروزی اش ، پیامک را باز میکند:

*لطفا دیگه جلوی راه من سبز نشید.کارتون خیلی خطرناکه*

گوشه  لبش کشیده میشود و قفل صفحه را میزند.لم میدهد و کیان بازار صحبت را در دست گرفته...سردار خیره شان است...گاهی حرفهای کیان را تأیید میکند و گاهی سؤالهایشان را جواب میدهد.دومین بار است به این ویلا می آید و...جز پیامکش ، فعلا خبری از دخترک چشم آهویی نیست!

ناخودآگاه یقه اش را دست میکشد و نفس تندش را فوت میکند...همان موقع است که همسر مهدی ، به جای خدمتکار سینی چای و قهوه را می آورد...سردار چشم ریز میکند و...کیان مؤدبانه به خاطر چای تشکر میکند!
نگاه خیره  کیان فقط یک ثانیه در چشمان زن مینشیند و...
همسر مهدی فورا سر پایین انداخته و با دستپاچگی روبه روی سردار قرار میگیرد...

هوممممم...این پسر همیشه کارش را خوب بلد بوده است..اصلا انگار برای همین ساخته شده...!
سردار نوشیدنی را رد میکند و نگاهش را به مهدی میدهد.بی حواس مشغول چانه زنی است و فکر میکند میتواند فروش سالهای بعدش را هم رزرو کند...!
عروس و خانم خانه چند لحظه بعد با سینی خالی بیرون میرود.قبلا گفته بود لباسهای این زن ، نسبت به سن و سالش ، جوان پسند تر است...؟
سردار زیر چشمی و نامحسوس اطراف را نگاه میکند...حالا که سر زده آمده باز هم خبری از دختران ویلا نیست...!مخصوصا آن آهوی کوچک و غیر جذاب...با نگاه های دستپاچه و گیجش...با لکنت های پی در پی و... آن خال ریز زیر لبش....

_جناب شهسوار چاییتون سرد نشه...!

سردار آهسته نگاهش را روی جهانِ همیشه مشکوک سُر میدهد.با نگاهی مچ گیرانه به چشم های بی حالت سردار زُل زده است.
سردار سری به علامت تشکر تکان میدهد و فنجانش را برمیدارد.گمانش دختر کوچولوی این خانه را زیادی منتظر گذاشته است...!
آنطور که میخواست شده بود...؟توانسته بود نظر آن نوزده ساله ی تنها را به خودش جلب کند...؟
صدای جیغ جیغ بچه در سالن میپیچد و سردار بی منظور و از روی ناخود آگاه سر میچرخاند.
در اتاق بزرگ نشیمن چاک به چاک باز است و سردار از همان نقطه ...درست جایی که نشسته است ،میتواند دختر را روی پلکان ببیند...
دسته  موهایش از زیر روسری بیرون زده اند و با صورتی رنگ پریده ، انگار همانجا خشکش زده است....!سردار میداند دخترک از زن عمویش همه چیز را شنیده.میداند این رنگ پریدگی ، فقط و فقط مختص به اوست...به خاطر ترس از سردار...!پر چانگی بس است...مهمانی و چای خوری تمام...
وقت اجرای پلان بعدی است...
دم بلندی میگیرد و بی توجه به بحثی که راه افتاده است ، رو به پیرمرد میگوید:اگر مایل باشید من برای آخر هفته ، شما رو به ویلای خونوادگیم دعوت کنم...مادر و خواهرم بی صبرانه منتظر دیدن شما هستن....!
05/04/2025, 09:18
t.me/matalebmofid123/17098 Permalink
14
#گل_گیاه

❌#_6باوراشتباه_درکشاورزی_وباغداری

1️⃣ آب باید بره پای درخت: برخورد آب با تنه وپای درخت باعث ایجاد بیماری قارچی می شود. بهترین محل جهت آبیاری یک سوم پایانی سایه انداز درخت است.

2️⃣ هر زردی در درخت کمبودآهن نیست: زرد شدن درختان وگیاه میتواند به دلیل آفت ویا کمبودعناصر دیگرهم باشد. کمبود آهن تنها یکی ازدلایل زرد شدن برگهاست.

3️⃣ هرچه آب بیشتردرخت وگیاه سرحالتر: آبیاری باید به اندازه ومتناسب باشد چرا که آبیاری زیاد باعث خفگی ریشه ها وقارچ زدگی وفقرشدن خاک وموادغذایی میشود.

4️⃣ کود فقط حیوانی: کودحیوانی فقط اصلاح کننده خاک است و اصلا نمی تواند تغذیه کامل برای ریشه فراهم کند.

5️⃣ محلول پاشی برای تغذیه کافیه: محلول پاشی فقط باعث رفع کمبود کوتاه مدت موادغذایی می شود واثر ماندگاری طولانی ندارد.

6️⃣ کود برای چالکود فقط اوره با گوگرد: باتوجه به اینکه در دوره خواب ریشه درختان فعال است باید تمام موادغذایی لازم را دراختیار ریشه درخت وگیاهان بگذاریم نه فقط گوگرد و اوره تا جوانه زنی قوس در بهار صورت گیرد.
#مطالب_مفید
05/04/2025, 09:12
t.me/matalebmofid123/17097 Permalink
20
ولی حقیقی‌ ترین تعریف عشق رو پهلوان پوریا گفت…
@matalebmofid123
05/04/2025, 08:42
t.me/matalebmofid123/17096 Permalink
19
#مطالب_مفید
05/04/2025, 08:11
t.me/matalebmofid123/17095 Permalink
21
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️



🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺

🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸

🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻

🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺

🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸


  @matalebmofid123
05/04/2025, 07:31
t.me/matalebmofid123/17094 Permalink
22
َ
   🌸گوینــد
   🍃سـلام صبح
   🌸طلایی ترین کلیــد
   🍃برای ورود به قلبهاست
   🌸پس صمیمی ترین
   🍃ســـــلام
   🌸تقدیم به شمامهربان ها
   🍃امیدکه طلـوع امروز
   🌸آغاز بهترین ها برایتان باشد

   🌸صبح قشنگ تون بخیر

🌹♥️


@mata
lebmofid123
05/04/2025, 07:31
t.me/matalebmofid123/17092 Permalink
17
05/03/2025, 21:38
t.me/matalebmofid123/17091 Permalink
Repost
11
05/03/2025, 21:30
t.me/matalebmofid123/17090 Permalink
22
🤔 بازی کلمه 🤔 - وحشتناک

❓ چی میخوایم؟ کلمات طولانی تر از ۲ حرف
۱۶ کلمه ۵ حرفی(۴ تا مونده)
۱۱ کلمه ۶ حرفی(یکی مونده)
۱ کلمه ۷ حرفی(پیدا شدن)
و ۱۲۴ کلمه فرعی(۵۱ تا مونده)

شرکت کنندگان:
‏👤A‏ (۵۲۵❣️): اشارت، اشراف، افشار، عمارت، مراتع، معارف، معرفت، معمار، ارارات، اشارات، اعتراف، امارات، تارتار، متعارف، معاشرت، مماشات، تشعشعات (+۶۳ فرعی)
‏👤✿helma✿.‏ (۱۲۶❣️): امرار، شفاعت، مرارت، مرتفع، ارتعاش، ارتفاع (+۸ فرعی)
‏👤زهرا‏ (۷❣️): (+۲ فرعی)
@Kala
meBot
05/03/2025, 21:30
t.me/matalebmofid123/17089 Permalink
Repost
9
درشوق نگاهت، صنما راز  چه داری؟
درباغ دوچشمت، گل طناز چه داری؟

ازعشق توچون سوخت دگر بال و پرمن
پر سوختگان را پر پرواز چه داری؟

چون مست شدم ازمی عشقت، جگرم سوخت
گو ساقی مستان، می دمساز چه داری؟

عمری ست که باساز و طرب رقص کنانم
بهر دل دیوانه بگو، ساز چه داری؟

مجنون رهت گشتم و آوارهِ کویت
ازعشق بگو در دل خود، بازچه داری؟

من زنده به عشقم چونفس از تو بگیرم
جز معجزهِ عشق، تواعجاز چه داری؟


https://t.me/ashareziba10
05/03/2025, 21:30
t.me/matalebmofid123/17088 Permalink
9
#زهار_47


سردار:

_نمیگی مهمونات کی ان...؟از کی باهاشون آشنا شدی...؟
سردار خیلی عادی ، در حال بالا پایین کردن فایل های لپتاپش است...:طرف قرارداد جدید...!
فروغ ابرو در هم میکشد و گاهی خودش هم از این همه سردی پسرش معترض میشود:بیشتر توضیح بده...تو آدمی نیستی که آشناهای یکی دو روزه رو خونه راه بدی...!
سردار با مکث صورت مادرش را مینگرد: دوبار رفتم خونشون...با کیان...!
_راستشو بگو سردار...نکنه اینا همونایی هستن که چند ساله دنبالشون میگردیم...؟
سردار خوب بلد است چگونه مادرش را مجاب کند:پیداشون کنم آب خوش از گلوشون پایین نمیره فروغ...!
و برای فروغ همین بس است:چند نفرن...؟چطور خانواده ای هستن..؟
سردار باز هم خیره ی مانیتور لپتاپ میشود: یه خانواده ی معمولیِ مذهبی نما...با افکار پوسیده  عهد قجر...
فروغ بینی اش را چین میدهد:واا...چطور با همچین خانواده ای مراوده پیدا کردی و من نفهمیدم...!؟
سردار جوابی نمیدهد و فروغ در حال بلند شدن میپرسد:نگفتی ، چند نفرن...؟
_هشت...!
فروغ چیزی زیر لب میگوید و از اتاق خارج میشود...اگر امشب هم دخترها را نیاورند؟
اگر آن دو باز هم درخانه پنهان بمانند ، یعنی سردار هنوز هم نتوانسته است بذر اعتماد را در ذهن پیرمرد بکارد...!یعنی تلاش بیشتر...یعنی ریسک زیاد...یعنی از همه چیز مایه گذاشتن...!فعلا از خانواده اش مایه گذاشته است...ریسک همه چیز را به جان خریده و دشمن را بیخ گوش سمانه و مادرش می آورد...!دیگر تا کجا ریسک کند...؟کیان هیچ جوره نتوانست قبول کند برای این بازی کثیف ، از مادر و برادرش استفاده کند...تحت هیچ شرایطی راضی نشد...و سردار مجبور به انتخاب بود...!
مجبور به ریسک...!اگر سمانه بو ببرد...؟

تای لپتاپ را محکم میبندد و صندلی اش را به عقب هول میدهد..این کار را به زودی تمام میکند و لذت پیروزی اش را با یک بطری شامپاین ایتالیایی جشن میگیرد...!

**

دکمه سر آستینش را میبندد و در حالی که روی سنگ قیمتی اش را لمس میکند ،خیره کسی که در آینه است میشود...از نظر دخترک نوزده ساله او دارد کار خطرناکی میکند...دنبال کردنش...مسیج فرستادنش... اینها از نظر او خطرناک بودند...!
سوژه کردن کسی که آنقدر ها هم مهره ی مهمی نبود ...میتوانست فکر خوبی باشد...؟
مهره سوخته ای که درست روی نقطه ی مرکزی این انتقام ایستاده بود...سردار بیرحم نبود...اهل ترحم...؟  اصلا...!
دگمه سر آستین را رها میکند و سرش را بالا میگیرد...رحمی در کارش نیست...این کار صورت میگرفت...تمام...!

ادکلن خاصّش را روی شاهرگ گردنش میزند...شیشه را روی کنسول قرار میدهد و ساعتش را نگاه میکند...یک ربع به هشت... و هنوز هم خبری از کیان نیست...!قفل تلفنش را میزند و شماره اش را میگیرد... وقتی برای بچه بازی های کیان ندارد...اگر میخواهد این بازی موش و گربه را ادامه دهد ، سردار مهره اش را عوض کند...!

دو بوق میخورد و سردار با ابروهای در هم منتظر جواب است...بوق سوم که میخورد ، تماس برقرار میشود:دم درم ...بگو باز کنن درو...!
بازدم محکم سردار از بینی اش خارج میشود و تماس را قطع میکند...!
کیان مرد جا زدن نیست اما...بدجور دارد تاتی تاتی میکند!

فروغ با کت و دامن باشکوهش دارد به خدمتکار اُرد میدهد.میز طویل ، بسیار زیبا چیده شده است.ظروف آنتیک و گران قیمت...غذاهای رنگارنگی که در سوفله های شاهانه چشمک میزدند...
کیان با اخم روی مبل لم داده و به اتفاقات پیش رو فکر میکند...هنوز موفق به دیدن دخترک کم سن و سال نشده ، اما ندیده هم حس ترحمش را برمی انگیزد.
حدس میزند آن لکنت زبان چگونه گوشه گیرش کرده باشد...آن طور که سردار میگفت کسی هم که در آن خانه دوستش نداشت... اگر بر و رویی نداشته باشد که دیگر هیچ...
دلش به حال آن دختر بی کس و کار میسوزد...کاش دنیا طور دیگری با کیان تا میکرد...به گونه ای که مدیون این رفیق بی وجدان نشود ..دوستی که همه روی انسانیتش قسم میخورند و حالا...دارد روی احساسات یک دخترِ تنها قُمار میکند...

کلافه دستی به صورتش میکشد و صدای
سردار به گوشش میرسد:میدونم نشستن تو جمع غریبه ها رو دوست نداری اما...فقط برای شام بمون ...بعدش برو استراحت کن...!

و صدای آرام سمانه:
_حتما باید منم باشم...؟اینا کیَن داداش...؟

_آدمای بدی نیستن...اونجا بشین منم میام...!
کیان زنی را میبیند که جبر زمانه تکیده اش کرده...زن سی و هشت ساله ای که پنجاه ساله میخورد...!
میتواند با نگاه کردن به او ، کمی ، فقط یک ذره از حس ندامت و عذاب وجدانش را فراموش کند...
میتواند برای ساعتی خودش را بابت کار شرم آورش سرزنش نکند.از جایش بلند میشود و نگاه بی فروغ سمانه رویش مینشیند:سلام ...
05/03/2025, 21:29
t.me/matalebmofid123/17087 Permalink
8
#زهار_46

مرموز تر و ...پر از اسرار... !یک روز می آید جلوی راهم و از من میخواهد جواب تماسش را بدهم...میرود و تا چند روز سرو کله اش پیدا نمیشود...اینبار می آید و در خانه مان طوفان به پا میکند....او ترسناک است...و...من حتی نمیتوانم ترسم را پیش کسی بازگو کنم...بگویم از او میترسم ... میترسم و...منتظر تماس اوی ترسناک...؟

عصبی و کلافه ناخنم را از زیر دندان هایم بیرون میکشم...کمد را باز میکنم و لباسهایی که به تازگی ، جهان برایم خریده بود را نگاهی کلی می اندازم....

چه پارادوکس غریبی...هم میترسم و هم......آه...لعنت...و هم میخواهم زیبا تر از همیشه دیده شوم...

کت جذب و دامن فون یاسی...؟نه...تا به حال اینقدر رسمی و خشک نبوده ام که...
ضمنا آق بابا کی اجازه ی پوشیدن لباس کوتاه داده است که الان بدهد؟نمیگویند چه خبر است؟مانتو و شلوار میپوشم...بهتر نیست..؟
کلافه دستی به پیشانی ام میکشم...امروز تمرینم نسبت به قبل کمتر شده...جسم داخل گوشم بلا استفاده مانده است.بهتر است صحبت کردن با خودم را شروع کنم:آممممم...س س سارافـــــون ســــــــبزم چ چ چ چطوره...؟

گندش بزنند ، صدایم را در بدترین حالت صحبت کردنم ، میتوانم بشنوم.قدمی جلو میگذارم و همان سارافون سبزتیره را برمیدارم.همینکه میخواهم شلوار جذب مشکی رنگم را پیدا کنم ،صدای در اتاق به گوشم میرسد:میتونم بیام تو...؟
جیران...؟
لباسها را هولزده و با تمام سرعتی که از خودم سراغ دارم در کمد میچپانم و همان لحظه ، در توسط او باز میشود...همراه با سلام ، نیم نگاهی به در کمد می اندازم تا از قفل بودنش مطمئن باشم..جیران میفهمد... از پوست سرخم و یا از تنفس تندم...؟

نگاهی به در قفل شده  کمد می اندازد و میخندد:نکنه مرد آوردی تو خونه...؟

مردمکهایم به اندازه ی توپ تنیس گرد میشوند...میدانم شوخیست اما...این دیگر چه نوع شوخی ای میتواند باشد...؟
ابروهایم در هم گره میخورند...میدانم همه مرا با مادرم مقایسه میکنند...و این را هم خوب میدانم که مادرم ، از برگ گل هم پاکتر بوده است...

_می می میخوای با بازش کنم برات...؟

لحن دلگیر و صورت درهمم را که میبیند ، با خنده ای که قایم میکند جلوتر می آید: صحبت کردنت خیلی بهتر شده آهو...به تلاشت ادامه بده...!

_م مرسی...کا کارم دااااشتی...؟

_معذرت میخوام...ناراحتت کردم؟فقط یه شوخی بود...محض خنده!

لبهایم الکی کش می آیند:ن ن نه...اتاقم ب ب به هم ر ریخته ب بود...!

سرش را به معنای هرچی تکان میدهد و به در اتاق اشاره میکند:آق بابام کارت داشت... گفت بگم بری اتاقش...

رنگ از رخم میپرد:با با مـــن...؟چ چ چکارم د داره...؟

شانه بالا می اندازد و با نگاه مشکوک دیگری به در کمد ، در حال بیرون رفتن از اتاق میگوید:چه میدونم...لابد امر ونهی قبل از مهمونی...بکن نکن های معمول...همینارو به من گفت ، تو رو نمیدونم....

از اینکه میگوید همین ها را به او هم گفته کمی خیالم راحت میشود...لحظه ای ترسیدم...نکند بحث خواستگاری و این حرف ها باشد...؟نکند....
دستهایم روی سینه ی تپنده ام قرار میگیرند...نکند از جیران خاستگاری کرده باشد...؟

حسی شبیه فرو رفتن در آب داغ به من دست میدهد...نه...پس چرا جهان نظر من را پرسید...؟
ازدواج جیران چه ربطی به من میتواند داشته باشد...؟موهایم را میکشم و خودم را روی تخت می اندازم...من خیلی ابله هستم...چگونه فکر کردم از من خواستگاری شده است...؟
اصلا شهسوار جیران را کجا دیده است...؟
چه میگویم...؟ممکن است قضیه حتی به او هم مربوط نباشد..این همه داستان سرایی...
خب...پس چه میخواهد...؟هدفش از این دور و نزدیک شدن ها چیست...؟

_آهو...؟آقا پایین صدات میزنه....!

کف دست عرق کرده ام را به تشک تخت میمالم و با تشویش از جایم بلند میشوم.
چند لحظه بعد ، روبه روی آق بابا ایستاده ام...با اخم نگاهم میکند...این همه سال کینه اش نسبت به مادرم...هنوز هم دلیلش را نمیدانم...
_بشین...

میخواهم بگویم همینطور راحت ترم اما ترجیح میدهم بی چون و چرا حرفش را گوش کنم.روی مبل تک نفره مینشینم و دستانم را در هم قفل میکنم.

_فردا مهمون شریک جدیدمون هستیم... پاش به خونمون باز شده ،پامون به خونش باز میشه...با خونواده منتظره پس مام با خونواده میریم...یه کلام میگمت دختر: آبروریزی نکن...!

سرم را پایین می اندازم....حتی خودم هم میدانم جلوی آن مرد چقدر آبروریزی کرده ام.پس آهسته میگویم:چَ چشم...!

_چقدر دیگه ازون کلاس کوفتی مونده...؟هنوزم که لنگ میزنی...

صدای ترک خوردن قلبم را برای هزارمین بار میشنوم و با بغض لب میزنم:ن ن نمیدونم...

_خیله خب...پاشو برو تو اتاقت...فردا یه لباس مناسب میپوشی...اونجام با کسی حرف نمیزنی آهو...فهمیدی...؟
از جایم بلند میشوم  ....با اشکهایی که در حدقه  چشمانم خفه شده اند سر تکان میدهم و از جلوی چشمانش دور میشوم...!
کاش میدانستم خطای مادرم چه بوده...!
05/03/2025, 21:29
t.me/matalebmofid123/17086 Permalink
9
#زهار_45

خون به سرعت در رگهایم پمپاژ میشود و حتم دارم پوستم سرخی خون گراییده...
سمتش برمیگردم...سمت فاطیما...
با نگاهی شیطانی به چشمانم زل میزند و خنده ی بدجنسی میکند:داشتی کجا رو نگاه میکردی خانوم کوچولو...؟

با ترس ، نگاهی به دور و بر می اندازم... کسی جز او آنجا نیست.معصومه بیرون رفته...فاطیما با نگاه فضول و پر شیطنتش زل زده به من...خنده ای الکی روی لب میرانم و همراه با ضربه  آهسته ای به بازویش ،چشم میدزدم:هی هی هیچی بخدا ...

چشم ریز میکند و به سمت پنجره گردن میکشد.به ثانیه نمیرسد که چشمانش اندازه  گردو میشوند:نه بابا....آهووووو...؟

دستپاچه تر از قبل میشوم....پشت لبم به عرق مینشیند...انگشتانم را به هم گره میزنم و از کنارش رد میشوم:اَ اَ لکی فیلم ن نساز فا فاطی...

دنبالم می آید و از پشت گوشه  شالم را میگیرد:هی هی وایسا...آقابزرگ تا حالا مهمون نداشته...این مرد کیه که دوبار پاش به این ویلا باز شده ...؟

دلیل پیچ خوردن دلم را نمیدانم...اینکه چرا پایین میریزد..گرسنه هستم...هیچی نخورده ام...به خاطر همین است....
از بیرون رفتن منصرف میشوم.بهتر است با این گونه های رنگی ، همینجا بمانم...پشت میز مینشینم و بی توجه به سؤال های پشت سر هم فاطیما قابلمه  روی اجاق را نگاه میکنم:ظُ ظهر غــذا چ چی بود...؟

بیشتر از آن به من فشار نمی آورد ولی... میدانم دارد از کنجکاوی میترکد:قیمه ، زرشک پلو با مـــــــرغ بخاااارپز شده....!

چهره ام درهم میرود...غذای رژیمی برای پدربزرگم...حتم دارم بقیه فقط از قیمه خورده اند....
_پ پـس بی بیزحـمت ی یه کم ق قــــیمه واسم می میکشی؟

_یکی طلبت پس...!

رو میگیرد و نگاهم تا میخواهد با پنجره تلاقی کند ، تلفن در جیبم میلرزد...

آن لرزه  کوچک ، یک رعشه ی بزرگ بر تنم وارد میکند...ترس...هیجان...کنجکاوی...و چندین و چند احساس دیگر ، در همان چند ثانیه غافلگیرم میکنند...میترسم پیام را باز کنم...میترسم این بار با متن ترسناک تری روبه رو شوم...

فاطیما مشغول غرولند وگرم کردن غذاست.
قبل از اینکه به طرف من برگردد و شکایتهایش را از مادرش معصومه برای چندمین بار ردیف کند ، گوشی را از جیبم بیرون میکشم و در عملی شجاعانه ، باکس را باز میکنم...نگاهم روی آن متن خشک میشود...خون در رگهایم برای چند ثانیه یخ میبندد...جمله را میخوانم ...یک بار...دو بار...سه بار....

چشمانم میسوزند و...یک شوک بزرگ کافیست تا قلبم دوباره سرعت پمپاژ رگهایم را بالا ببرد ...
سرخ میشوم یا رنگم میپرد را نمیدانم...فقط میدانم از همین اکنون ...از همین حالا تا آخر آخرش...این پیام را فراموش نمیکنم:

به خاطر نجات یه آهوی کوچولو از چنگ یه شیر درّنده ، هر کاری لازم باشه میکنم
............
از ظهر که به خانه بازگشته اند صدای جر و بحثشان به گوش میرسد...صدای جهان و عمو...جهان روی نرفتن پافشاری میکند و عمو...عمو میگوید اگر به آن مهمانی نرویم به شهسوار توهین کرده ایم...اگر نرویم دیگر با ما قرارداد نمیبندد...وقت برداشت است و بهتر است جا پایمان را محکم تر کنیم...

جهان باز هم اصرار میکند...فریاد میزند که حداقل آهو و جیران خانه بمانند...اما اینبار خود آق بابا پادرمیانی میکند:حرف نباشه... هممون به اون مهمونی میریم...حتی آهو...!

حتی آهو...؟این نهایت تخفیفیست که برای من قائل میشود...حتی آهو...!
نمیدانم چه در سرش میگذرد..نمیدانم حسابش با خودش چند چند است اما...این وسط یک هدف دارد...!یک هدف که حتی به فکر عمو هم نمیرسد...!

جهان حرصی تر از قبل جِز میزند:آق بابام...؟دردت به سرم بیا و از این مهمونی بگذر... حداقل دخترا بمونن خونه...بخدا این مرتیکه یه کاسه ای زیر نیم کاسشه ..ببینین کی گفتم...!

صدای خانم جان هم بالاخره به گوش میرسد: پسرم اینقدر حرص نخور...این پسره که همراش بود ، کی بود اسمش...؟

عمو میگوید:فاخر...کیان فاخر...!

خانم جان تأیید میکند:آها...خدا خیرش بده اگر نبود از پله ها پایین افتاده بودم...یه نظر دیدمش آدم بدی نبود که فدات بشم!

جهان تا میخواهد کلمه ی اول اعتراضش را روی لب بیاورد ، آق بابا حکم میکند: کافیه...وقتی میگم میریم ، یعنی هممون میریم...اینقدر خار و زبون نشدم که یه الف بچه بخواد باهام بازی کنه...هرکی که هست باشه....یالا... یالا برو نمازتو بخون جای این الم شنگه که راه انداختی...!

سرو صدا با رفتن آق بابا میخوابد...دل من اما آشوب است...همین فردا...؟بعد از سالها به مهمانی میرویم...خانه ی غریبه ای که هیچ شناختی از او نداریم...خانه ی کسی که به نظر من از همه ی آدم های آن بیرون ترسناک تر است....
05/03/2025, 21:29
t.me/matalebmofid123/17085 Permalink
9
#زهار_44

فضا را سکوت در برمیگیرد.جهان با مردمکهای منقبض ، منتظر لب باز کردن آق بابایش...کیان با انگشتهای در هم پیچیده...
مهدی با نگاه براق... سردار ، با چشمهایی مصمم...

و پیرمرد بالاخره دهان باز میکند :فکر میکنم خانواده تون اینجا زندگی نمیکنن ، درسته؟

جهان برای این مکث هم عصبی است...پدر بزرگش بلافاصله میبایست مخالفت کند. این مردک چه میخواهد که هر روز اینجا پلاس است...؟خودش خودش را دعوت میکند.لم میدهد روی مبل و با خیال راحت  انگار که ملک پدری اش باشد ، چای مینوشد، نگاه های چپ چپ جهان را به یک ورش هم نمیگیرد...کم نیست ، تازه پیشنهادهای تازه هم دارد...
میخواهد خانواده ی کامیاب را به ویلایش دعوت کند...
خانواده ای که سالی به دوازده ماه ، فقط روزهای عیدش را بیرون میروند...
آن هم ویلای شخصیشان...فامیل را آنجا دعوت میکنند و چند روزی را با محافظت های شدید ، میگذرانند...

_ساکن تهران هستیم...اما یه مدت هست مادرم و خواهر بزرگترم اینجا هستن...

مهدی میخندد و سر تکان میدهد:شما ماشاا... با اون شرکت درندشت فکر نمیکنم وقت شمالگردی داشته باشین...!

سردار از گوشه  چشم نگاهش میکند و مردک درست میگوید.این یک هفته ای که آهو را منتظر گذاشت ، همین هفت هشت روزی که دیگر مقابل چشمش سبز نشد ، در تهران مشغول برنامه های سنگین شرکت بود...
_علاقمندم برای جبران لطف شما و تشکر از زحماتتون پذیرای شما و خانواده محترمتون باشم...!

مهدی سر میچرخاند و آقاجانش را نگاه میکند.کاش قبول کند...این پیرمرد تا کی میخواهد خانواده را تحت فشار حبس خانگی بگذارد...؟

این ترس از کجا آب میخورد که پیرمرد حاضر نیست حتی یک روز مقررات را بردارد...؟این را حتی مهدی هم نمیداند... همگی بی چون و چرا گوش میدهند...!
جهان میگوید زیر سر آرش است و پیرمرد حتی از قبل هم بیشتر نوه  عزیز کرده اش را دوست دارد...هرچه نباشد ، پسر محمد است...!قتل هم بکند ، آق بابایش مثل کوه پشتش می ایستد..ها...؟

مکث پیرمرد باعث میشود جهان با جدیت به حرف بیاید:مرسی از شما ، اما...

_باشه پسرم...پنج شنبه برای شام ...دعوتت رو قبول میکنم!

جهان با حیرت صورت چروکیده و مصمم آق بابا را نگاه میکند،چشمهایش بی حالتند رنگ و رویش به خاطر کسالت ، پریده اما... هنوز هم جلال و جبروتش را از دست نداده... هنوز هم حرف آخر را خودش میزند...
کیان پلک میبندد ...سردار برنده شدن را خوب بلد است...خیلی خوب میداند قواعد بازی اش را چگونه با نظم و سر برنامه اجرا کند...
سردار به ناگاه از جایش بلند میشود و لبخند در کارش نیست: بی صبرانه منتظر این دیدار خانوادگی میمونیم...!

و همه خوب منظورش را میفهمند ... حسینعلی خان قبول کرده است و...باید پی همه چیز را به تنش بمالد...!

پیرمرد از جا بلند نمیشود ...مهدی کیان و سردار را بدرقه میکند...سرداری که ، خیلی خوب میداند آن کوچولوی ترسو ، یک گوشه از این ویلا خودش را قایم کرده و....حتی ممکن است او را تماشا کند...!

از این فکر انرژی میگیرد و بدون یک نگاه کوچک به اطرافش ، همراه کیان سوار ماشین میشوند...

آهو:

گوشه  آشپزخانه ، پشت میز کز کرده ام و منتظرم آن منبع انرژی منفی زودتر از اینجا برود.چرا درست همان لحظه که من پا روی همه ی ترسهایم میگذارم و برایش متنی مینویسم ، او باید درست کنار گوشم باشد؟

آمدن او که به حرف آن شب جهان ربطی ندارد...ها...؟دارد...؟کسی که پشت تلفن اجازه  خواستگاری خواسته است...اوست...؟

کلافه و سردرگم دستهایم را از پیشانی تا پایین فکم میکشم ...
_چی شده تی جانه قوربان...؟جاییت درد میکنه...؟
صدای پر از نگرانی معصومه است.نگاهش میکنم و میبینم دستهای خیسش را به دامنش میزند:میخوای مُسکن بدِم...؟وقت ماهانِت شده...؟
لبخند تلخی به زن مهربان روبه رویم میزنم..
سوالهایش کمی مادرانه است و...من فقط وقتی زن عمو از جیران میپرسد دیده ام...
یادمه حتی اولین باری که آن اتفاق افتاد... وحشتم از اتفاقی که افتاده بود..فکر میکردم آق بابا مرا میکشد اگر بفهمد...کسی مرا حالی نکرده بود ...حتی در مدرسه...زیرا من زودتر از همه  همسن و سالهایم به این سطح رسیده بودم و آن را یک فاجعه میپنداشتم....

صدای بلند خداحافظی که به گوش میرسد چند ثانیه بعد، بدون در نظر گرفتن اطرافم ، سمت پنجره بزرگ آشپزخانه میدوم و از بالا نگاه میکنم.مرد سیاهپوش و پر هیبتی را که در تاریکی مثل یک غول دیده میشد...

نگاه نمیکند اطرافش را...سرد و جدیست... همراه یک مرد جوانِ خوش پوش که از بالا ، فقط موهای نیمه بلند و مدل دارش دیده میشود....

دستی روی شانه ام قرار میگیرد و باعث میشود مثل فنر از جایم بپرم...سینه ام میلرزد و قلبم شوع به تپش های تندش میکند:چه خبره اونجا...؟
05/03/2025, 21:29
t.me/matalebmofid123/17084 Permalink
12
#زهار_43

ناخودآگاه نگاهی به سر و وضعم می اندازم.
شلوار برمودای مشکی و بلوز طرح مردانه ی شطرنجی...با گیجی سر راست کرده و سؤالی نگاهش میکنم..
جیوان جیغ میزند و جیغش ظاهرا اهمیتی ندارد:مهمون داریم...آقاجونم با این بلوز شلوار پسرونه ببینتت کلا از مشاوره رفتنت باید بگذری...هنو دوروز از بیرون رفتنش نگذشته ببین چی پوشیده...

اصلا اسم مهمان که می آید ها...دل من هُرّی پایین میریزد:
_م م مهمون...؟ک کی...؟

زنعمو با بد خلقی بازوی جیوان را میگیرد و دست بچه را از دامن لباسش جدا میکند: همون مشتریای جدید.اومدن سر سلامتی آقاجون...

به ثانیه نمیکشد که رنگ از رُخ من میپرد...معده ام بانگ گرسنگی سر میدهد و قلبم در حال بیرون زدن از سینه ام...
زن عمو نمیماند که عکس العمل مرا ببیند. با غرولند جیوان را سمتی میکشد و میرود..
من اما پنجه ام را محکم دور میله ی پلکان قفل کرده ام.نمیدانم دقیقا از من چه میخواهد...مغزم فرمان زنگ خطر میدهد...
اما دلیل تند پریدن نبضم را نمیدانم...شاید از ترس باشد....هوم؟

سردار:

روبه روی پیرمرد هفت جان نشسته است و در سکوت ، به اهالی خانه فکر میکند...
قطعا اگر انسانها میتوانستند ذهن همدیگر را بخوانند ، آن پیر مرد همانجا از ترس سکته  دوم را هم میزد...دشمن بیخ گوشش است و دخترانش را هفت سوراخ قایم کرده...
کیان با چرب زبانی ذاتی اش مشغول زدن مُخ آنهاست.مخصوصا جهانی که روی خوش به سردار نشان نمیدهد.بالاخره یکی باید قلق آن مردک لااُبالی و غیرتی را در دست بگیرد.چه کسی بهتر از کیان...؟

تلفن در جیبش میلرزد ...آن را از جیب کتش بیرون میکشد و نام *آهو کوچولو* را روی صفحه میبیند.بارها تماس دخترک را روی صفحه  نمایشگرش دیده و با چشم های براق ، فقط زنگ خوردنش را تماشا کرده است...
اما انگار آن کوچولوی ترسو ، بالاخره دل شیر پیدا کرده...پا روی اضطرابش گذاشته و خُب...سردار میداند چگونه سر این طناب را بکشد...
در همان شکلی که هست با همان پوزیشن قبلی ، با نگاه خونسرد اما پر از پیروزی اش ، پیامک را باز میکند:

*لطفا دیگه جلوی راه من سبز نشید.کارتون خیلی خطرناکه*

گوشه  لبش کشیده میشود و قفل صفحه را میزند.لم میدهد و کیان بازار صحبت را در دست گرفته...سردار خیره شان است...گاهی حرفهای کیان را تأیید میکند و گاهی سؤالهایشان را جواب میدهد.دومین بار است به این ویلا می آید و...جز پیامکش ، فعلا خبری از دخترک چشم آهویی نیست!

ناخودآگاه یقه اش را دست میکشد و نفس تندش را فوت میکند...همان موقع است که همسر مهدی ، به جای خدمتکار سینی چای و قهوه را می آورد...سردار چشم ریز میکند و...کیان مؤدبانه به خاطر چای تشکر میکند!
نگاه خیره  کیان فقط یک ثانیه در چشمان زن مینشیند و...
همسر مهدی فورا سر پایین انداخته و با دستپاچگی روبه روی سردار قرار میگیرد...

هوممممم...این پسر همیشه کارش را خوب بلد بوده است..اصلا انگار برای همین ساخته شده...!
سردار نوشیدنی را رد میکند و نگاهش را به مهدی میدهد.بی حواس مشغول چانه زنی است و فکر میکند میتواند فروش سالهای بعدش را هم رزرو کند...!
عروس و خانم خانه چند لحظه بعد با سینی خالی بیرون میرود.قبلا گفته بود لباسهای این زن ، نسبت به سن و سالش ، جوان پسند تر است...؟
سردار زیر چشمی و نامحسوس اطراف را نگاه میکند...حالا که سر زده آمده باز هم خبری از دختران ویلا نیست...!مخصوصا آن آهوی کوچک و غیر جذاب...با نگاه های دستپاچه و گیجش...با لکنت های پی در پی و... آن خال ریز زیر لبش....

_جناب شهسوار چاییتون سرد نشه...!

سردار آهسته نگاهش را روی جهانِ همیشه مشکوک سُر میدهد.با نگاهی مچ گیرانه به چشم های بی حالت سردار زُل زده است.
سردار سری به علامت تشکر تکان میدهد و فنجانش را برمیدارد.گمانش دختر کوچولوی این خانه را زیادی منتظر گذاشته است...!
آنطور که میخواست شده بود...؟توانسته بود نظر آن نوزده ساله ی تنها را به خودش جلب کند...؟
صدای جیغ جیغ بچه در سالن میپیچد و سردار بی منظور و از روی ناخود آگاه سر میچرخاند.
در اتاق بزرگ نشیمن چاک به چاک باز است و سردار از همان نقطه ...درست جایی که نشسته است ،میتواند دختر را روی پلکان ببیند...
دسته  موهایش از زیر روسری بیرون زده اند و با صورتی رنگ پریده ، انگار همانجا خشکش زده است....!سردار میداند دخترک از زن عمویش همه چیز را شنیده.میداند این رنگ پریدگی ، فقط و فقط مختص به اوست...به خاطر ترس از سردار...!پر چانگی بس است...مهمانی و چای خوری تمام...
وقت اجرای پلان بعدی است...
دم بلندی میگیرد و بی توجه به بحثی که راه افتاده است ، رو به پیرمرد میگوید:اگر مایل باشید من برای آخر هفته ، شما رو به ویلای خونوادگیم دعوت کنم...مادر و خواهرم بی صبرانه منتظر دیدن شما هستن....!
05/03/2025, 21:29
t.me/matalebmofid123/17083 Permalink
19
💞﷽💞
#سپاسگزاری

من هزاران نفر را در شرایط غیر قابل تصور و وحشتناڪے مے شناسم ڪہ از طریق شڪرگزارے و قدردانے زندگے خود را بہ طور ڪامل تغییر  دادہ اند . من از معجزاتے آگاهم ڪہ وقتے هیچ امیدے وجود نداشت شخص را بہ سلامت ڪامل برگرداندہ اند .

ڪلیہ هایے از ڪار افتادہ ولے دوبارہ سالم شدہ مانند شفاے امراض قلبے ، شفاے نابینایے ، از بین رفتن تومور و رشد و ساخت مجدد استخوانها .
من از رابطہ هاے گسستہ اے آگاہ ڪہ از طریق قدرشناسے بہ روابط باشڪوهے تبدیل شدہ اند .ازدواج رو بہ طلاقے ڪہ دوبارہ از سر گرفتہ شده.اعضاے دور افتادہ اے خانوادہ اے ڪہ دوبارہ ڪنار هم قرار گرفتہ اند. روابط خوب و تغییر یافتہ والدین با ڪودڪان و نوجوانان و روابط تغییر یافتہ معلمان با دانش آموزان.

من افرادے را دیدہ ام ڪہ در فقر ڪامل بہ سر مے بردہ اند ولے از طریق شڪرگزارے ثروتمند شدہ اند. افرادے ڪہ از اضطراب و استرس و یا هر بیمارے روانے رنج مے بردند و از طریق شڪرگزارے بہ سلامتے ڪامل روانے دست یافتہ اند.

جـ♥️ـان بہ  فداے حضرت عشق😍
خداوندا سپاس سپاس سپاس🙏🏻
💖
#مطالب_مفید
05/03/2025, 19:16
t.me/matalebmofid123/17082 Permalink
18
آدم‌ها گلایه میکنن چون براشون مهمه ،چون هنوز امید دارن،چون فکر میکنن هنوز یه چیزهایی بینتون هست که میشه با حرف زدن درستش کرد ،چون دوستون دارن ،چون خاطرتون عزیزه ،کاش وقتی اینو متوجه شده باشید که دیر نشده باشه ...✨
05/03/2025, 19:09
t.me/matalebmofid123/17081 Permalink
22
🔰کمبود پروتئین در بانوان

🔸سستی بدن
🔸نازک شدن موها
🔸خشک شدن پوست
🔸عدم تمرکز
🔸زرد شدن پوست
🔸شل شدن بدن
🔸افزایش وزن و چربی
🔸پایین آمدن کیفیت تمرین
🔸کاهش و ریزش عضلات بدن

برای دوستانتون ارسال کنید💟

باماهمراه باشید✅
#پزشکی
#پروتئین
#رشد

#مطالب_مفید
05/03/2025, 18:00
t.me/matalebmofid123/17080 Permalink
22
05/03/2025, 17:00
t.me/matalebmofid123/17079 Permalink
3
#زهار_42

_چرا اینقد چسبیدی به در...؟میگمت مواظب دور و برت باش واسه خودته دیگه...چرا مث بچه ها قهر میکنی...؟

آب دهانم را قورت میدهم...کم مانده بود جهان او را بیند و آن وقت بود که همه چیز خراب میشد...روند درمان من و...اعتبار جهان...

_آهو...؟حالت خوبه...؟از ماشینه ترسیدی...؟

شانه هایم را بیشتر جمع میکنم: ن ن ن نه....

کلمات در گوشم تکرار میشوند و مثل پتک بر سرم فرود می آیند...دکتر گفته بود فعلا از آن ابزار استفاده نکنم...گفته بود در اتاقم با صدای بلند کتاب بخوانم و وصف کلمات خود را بشنوم...تمرین و تمرین...از من میخواست وقتی هفته  بعد مراجعه کردم ، حداقل نصف کلمات را درست ادا کنم...

_از دور دیدم داشتی میخندیدی...پس چت شد...؟
جهان پشت چراغ قرمز توقف میکند و اینبار کاملا به سمت من برمیگردد:آهو حرف بزن... از اون ماشین ترسیدی...؟

چشمانم پر میشوند...چرا همه چیز اینقدر سخت به نظر میرسد؟چرا تا فکر میکنم کمی میتوانم خوشحال باشم ، دنیا روی سرم آوار میشود...؟

صدای فریاد پدرم در گوشم میپیچد: مواظب باااااااش....

یک انفجار مهیب...فریاد...فریاد...
دست روی گوشهایم میگذارم و شئ سمعک مانند ، از زیر شالم پایین می افتد...
همان لحظه جهان آن را برمیدارد و نزدیک میشود:حالت خوبه...؟مال توئه این...؟

فکم میلرزد:آ آ آره...

چراغ سبز میشود و جهان مجبور است راه بیفتد...لحنش معترض است:این آره یعنی خوبی یا اینکه این سمعک مال توئه..؟تو شنواییت مشکلی داری آهو...؟

در وضعیت بدی قرار گرفته ام...فقط در عرض چند دقیقه همه چیز زیر و رو شد...
حال خوب من و...زبانی که داشت کم کم جان میگرفت...کف دستهایم را با درماندگی روی صورتم میگذارم:ما ما مال منه...سَ سَ سمعک نی نیست....
ماشین با وضع بدی از روی دست انداز رد میشود و جهان سعی میکند آرام باشد:چیه پس...؟داشتی میخندیدی چت شد یهو...؟

دستهایم را از روی صورتم برمیدارم و قطره های درشت باران را روی شیشه ی ماشین میبینم...و برف پاک کنی که طی حرکات منظم ، شیشه را پاک میکند...

_ههَ هَمون دستگاهی که د د دکتر قــولش رو دا دا  داده بود....

گره اخمهایش باز میشوند:اینکه خوبه...
در سکوت ، فقط میتوانم روبه روی باران زده ام را نگاه کنم...چگونه با دانستن همه چیز جلوی من در می آید...؟آن هم درست کنار ماشین جهان...پلک میبندم...
واااای ...نزدیک بود جهان او را آنجا ببیند...
تصویرش پاک نمیشود...نه چشمان زُل او ... و نه صدای غرش آن ماشین...

_بخواب ...به هیچی فکر نکن...!

و من در آن لحظه ، حرف گوش کن ترین دختر دنیا میشوم...باید بخوابم....بیخبری را دوست دارم....
......
ضعف دارم اما اشتهایی برای خوردن غذا نیست...آنقدر با خودم کلنجار رفتم که بالاخره توانستم شماره اش را بگیرم...همان شماره ای که با آن پیامک فرستاده بود.
جواب نمیدهد...از دیروز ، نزدیک به پنج بار است که تماس گرفته ام ، بی جواب مانده ام...انگشتانم را به حالت عصبی در موهایم چنگ میکنم...اگر به گوش آق بابا برسد...؟
موهای به هم ریخته ام را رها میکنم و باز هم موبایل را برمیدارم...

یک جوری باید جلوی این فاجعه را بگیرم.
دیگر دم آن مطب نیاید...مرا نترساند...!

صندوق پیامرسان را باز کرده و شروع به نوشتن میکنم...

*لطفا دیگه جلوی راه من سبز نشید.کارتون خیلی خطرناکه*

مینویسم و قبل از اینکه از فرستادنش پشیمان شوم ، آیکون ارسال را لمس میکنم...معده ام از این همه خالی بودن دارد سوراخ میشود.گمانم واقعا روده کوچکم در حال بلعیدن روده ی بزرگم است....
مشغول جویدن ناخن هایم میشوم و...
با گذشت پانزده دقیقه ، هنوز هم خبری از جواب نیست....

پر از دلشوره و آشوب تماسها و پیامکهایم را روی حالت بیصدا میگذارم و تلفن را به جیبم میفرستم....در آینه نگاهی به چشمهای سرخم می اندازم و با دیدن موهای برق گرفته ام ، آه از نهادم بلند میشود.حوصله شانه زدن ندارم چون دیگر بیشتر از این تحمل کردن گرسنگی از توانم خارج است.

چند بار کش را دور موهایم میپیچم و شال پهن و بزرگم را سر میکنم. در اتاقم را که میبندم ،به سمت پلکان حرکت میکنم و همانجا متوجه صداهایی از طبقه ی پایین میشوم.

پنجه ام را روی شکمم فشار میدهم و چاره ای نیست.
این چند روز که دکتر استراحت مطلق برای آق بابا تجویز کرده ، ناچارا رفت و آمدهایم به پایین را محدود کرده ام.نه خبری از دوچرخه هست و نه او نسبت به من سختگیری میکند.
آسّه میروم و آسّه می آیم.
پایین پلکان که میرسم ، زن عمو را پای کنسول بزرگ سالن میبینم.مشغول حالت دادن به چتریهایش است و جیوان از پایین پایش آویزان شده.برای اطمینان دستی روی جیبم میکشم و خیالم راحت میشود تلفنم هنوز سرجای خودش است.

زنعمو مرا در آینه میبیند و برمیگردد:آهو...؟این دیگه چه ریختیه...؟
05/03/2025, 16:56
t.me/matalebmofid123/17077 Permalink
Search results are limited to 100 messages.
Some features are available to premium users only.
You need to buy subscription to use them.
Filter
Message type
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found
Messages
Find similar avatars
Channels 0
High
Title
Subscribers
No results match your search criteria