Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
9
#زهار_71


جهان با تی پا به عسلی سر راهش ضربه میزند و از اتاق خارج میشود...عمو چیز دیگری میگوید و...آق بابا ...فقط نگاهم میکند.. که چگونه برای بار اول صدایم را برایش بالا میبرم:مَــــــن می مـــــیخوام ب بـــرم......!

از جایش بلند میشود و بی توجه به حال من از کنارم میگذرد ...اما قبل از رفتنش ، قلبم را نشانه میرود...
_جمعه خانواده ی شهسوار برای مراسم شیرینی خورون میان....خودتُ آماده کن...!
دیگر از کسی صدایی خارج نمیشود...
همگی اتاق را ترک کرده اند و من ...دقیقا وسط اتاق جا مانده ام...جمعه...؟
او می آید و من را از اینجا میبرد...
پشت دستم روی دهانم قرار میگیرد.نگاهم خیره ی روبه روست و...تصویر دو چشم سبز تیره ، پشت پلکهایم ترسیم میشود....

جیران دستمال خشکی روی صورتم میکشد و کنار میرود:آها...ببین چه تر و تمیز شدی... حالا هی بگو من موهام بوره و فلان...دیدی با یه اصلاح ساده چقدر آدم عوض میشه!؟

سرم را بلند میکنم تا خودم را در آینه ببینم...
چند ثانیه خیره ی آینه میمانم و...این همه تغییر...فقط برای اصلاح کرکهایی که هیچ رنگی نداشتند...؟
جیران ابروهایم را هم دزدکی باریکتر از قبل کرده و با اینکه هیچگاه ابروی نازک دوست نداشتم ، اما اینبار تغییر زیبایی در صورتم ایجاد کرده بود...
با همان لبخند سمتش برمیگردم:م مرســـی...خ خــــیلی خــــــــوب شده...!

میخندد و خودش جلوی آینه خم میشود تا موهای اضافه ی ابروی خودش را اصلاح کند:کاری نکردم که...کلا وقتی حالم خوبه دلم میخواد یه کار مثبت انجام بدم...فردا آرش میاد...میدونی که...!
از آینه چشمهای براقش را میبینم و ناخودآگاه آهی از گلویم خارج میشود...
جیران ثانیه ای چشمهایم را از آنجا نگاه میکند و نگاهش پر از شیطنت میشود: معلوم نیست آق بابام چرا نظرش یهویی برگشت...از اینکه بجای داداشم داری زن این آقای مرموز میشی خوشحالی...؟
او اما ول کن نیست و کلا موچین و قیچی را روی کنسول قرار میدهد:معلومه از چشمات...خوشتیپ هست...اما به پای داداشم که نمیرسه...!
گونه هایم گرم میشوند ،از اینکه جهان و او با هم مقایسه شوند اصلا خوشم نمی آید...
جهان برادرم بود...یک پشت و حامی که... نوزده سال از من محافظت کرد...نمیتوانم به محبت هایش پشت کنم اما...قیاس او و سردار...؟
یک قیاس بی معنی و جداگانه است...
جهان ، جهان بود و...سردار...؟

از اینکه حتی در ذهنم او را سردار بخوانم چیزی در قلبم مالش میرود ،اینقدر دگرگونی در من به وجود آمد...

_واای خدا...داره از چشمات قلب میزنه بیرون...تو کی عاشق شدی آهو...؟

لب پایینم را زیر دندان میفشارم و انگشتم را به علامت هیـــس بالا می آورم:ا الــــان کــسی می میشنوه....!

خنده ی بی صدایی میکند و روی تختم مینشیند:میدونستم پشت این همه تلاش و پشتکار واسه گفتار درمان، یه حس قوی هست...و اینقدر پیشرفت توی صحبت کردنت داری...
بی هدف سمت کمد لباسهایم میروم و باید یکی را برای امشب انتخاب کنم...اما جیران انگار قصد کرده با کنجکاوی هایش حسابی اذیتم کند:
_اما فکرشم نمیکردم به غیر از جهان، به کس دیگه ای احساس داشته باشی...

موهایم را دستپاچه پشت گوشم میفرستم و انتخاب لباس را فراموش میکنم.فقط حوله ام را برمیدارم تا با رفتنم به حمام ، خودم را از سؤالهای جیران راحت کنم:ن نـــه... نـــدارم که...

و او درست وقتی که داخل اتاقک کوچک سرویس میشوم ، دراز میکشد و با صدای کشیده ای لب میزند:هومممم...کاش آرش میتونست واسه امشب خودشو برسونه... وللش...خوب خودتو بساب دختر امشب تو عروسی ، هفته ی دیگه من...بعدشم بیا که خودم کار آرایشتو راه میندازم...
حس شوخ طبعی جیرانِ غیر صمیمی ،امروز بالا زده است و دلیلش قطعا برمیگردد به برگشتن آرش...

بار دیگر خودم را در آینه ی سرویس میبینم و بدون اینکه برای هزارمین بار به مادرم و رفتنش فکر کنم ، به این فکر میکنم که ... بابالنگ دراز بالاخره می آید...
با اینکه هیچکدام از پیام هایم را به جز یکی جواب نداده اما...می آید...

وقتی به متن همان یک جوابش فکر میکنم ، تنم از خجالت ، شرم و حسی عمیق که همین تازگیها سر و کله اش پیدا شده ، میلرزد و دستم غیر ارادی روی خال لبم مینشیند...

گرمم میشود و باز هم به یاد می آورم تک تک کلمات آن مسیج ویران کننده را:

(...جمعه میام بیبی گِرل...میام که مال خودم کُنَمِت و نمیخوام هیچ رنگی روی اون خال کوچولوت ببینم...!)

باز هم قلبم تند میتپد...
انصاف نیست ...من برای نگاه ها و حرفهای پر از مفهوم او زیادی خنگ هستم...من کوچکم برایش...بیبی گِرل یعنی دخترکوچک دیگر...نه..؟

کف هردو دستم را روی چشمانم قرار میدهم و نمیدانم از نگاه چه کسی به زیر آب پناه میبرم...

من امشب عروس میشدم....؟
بدون سایه ی پدر و یا حتی برادر...بدون حضور مادرم...؟چه بر سرش آمد...؟
او من را از آن ازدواج اجباری با جهان نجات داد یا حرف خانم جون به کرسی نشست...؟
05/06/2025, 21:31
t.me/matalebmofid123/17183