Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
10
#زهار_69


دستهایم ناخودآگاه روی دهانم قرار میگیرند...میان آن همه هق هق ، این ضربان بالا رفته چه میگوید...؟او ، واقعا مرا خواسته؟این بار واقعی...؟
امروز را چگونه به آخر میرسانم...؟

مادرم می آید...صدایش را میشنوم...خانم جون مرا به عنوان همسر جهان رد میکند... سردار...او واقعا از من خواستگاری کرده است؟این همه شوک را چگونه تاب بیاورم؟آن هم در یک روز...

_چی میگی شما...؟بابا چی میگی ؟؟نزار برم با همین دو تا دستام جونشو بگیرم ، منو آتیشی نکـن...

جهان است که مثل دیوانه ها داد میزند.
عمو میخواهد جلوی خشم فوران زده ی پسرش را بگیرد:مگه کف دستشو بو کرده ؟گناه که نکرده..

_دِ گوه میخوره اون حرومیِ بیناموس...به گور باباش خندیده چشمش رو ناموس من چرخیده ....

استرس و اضطراب وجودم را پر میکند...
با مادرم چه کردند..؟او...سردار...جهان بلایی سرش نیاورد...؟

عمو از آق بابا میخواهد پادرمیانی کند: _آقاجون شما یه چیزی بگین بهش...!

آق بابا مرا که هیچ ،همه را شگفت زده میکند: غلط کرده مرتیکه...چی باخودش فکر کرده...؟که چون بار یخ زده رو با قیمت خوب خریده دخترمونو مث گونی خیار میندازیم رو دوشش ببره...؟

دستم تا پایین ، درست روی قلبم سُر میخورد...آق بابا دقیقا چه میخواهد..؟
هدف این پیرمرد لجوج چیست...؟مگر نگفت تا آخر همین هفته باید ازدواج کنم...؟
من از سردار شهسوار کمک خواستم و او مردانه پای قولش ایستاده...میخواهد مرا نجات دهد...؟چیزی در دلم فرو میریزد ، اما دلهره جلوی هرگونه هیجانزدگی را از من میگیرد...
خانم جون مینالد و صدای ضعیفش را به سختی میتوان بشنوم:لج نکن حسین...مگه خودت نگفتی جیران بره این دخترم میره؟نگفتی شوهرش میدم ...؟جهان نه...این پسر ، همین شهسوار خیلی خوبه خانوادشو دیدیم...کسب و کارش... منشش...

_خانم جون چرا اینجوری میکنی شما...؟چه هیزم تری من بهتون فروختم آخه...؟من آهو رو میخوامش چرا همتون دشمن جونم شدین...؟

لعنت به من...چگونه نتوانستم نگاه عاشق جهان را بفهمم...؟چرا هر بار خودم را به خریت زده و به اسم برادر به او پناه بردم...؟
نگفتم جهان مرد است و مردها عاشق زنانی میشوند که به آنها پناه میبرند...؟نگفتم او برادر واقعی ام نیست و ممکن است حسش نسبت به من تغییر کند...؟

با کف دستم  روی سرم ضربه ای میزنم... چند بار این کار را تکرار میکنم و...آق بابا چرا لج میکند...؟چرا اینبار نفرتش از من ، به حل این قضیه کمکی نمیکند...؟
من نمیخواهم با جهان ازدواج کنم چرا کسی مرا نمیفهمد...؟
چرا اجازه نمیدهند مادرم را ببینم...؟

زن عمو میخواهد از آخرین چراغهایش استفاده کند و من حداقل اینبار را ممنونش هستم:آقاجون اگر دختر به این شهسوار ندین که کلا میزنه قرارداد رو داغون میکنه... میدونید چقدر بدهکارش بودین...؟میدونید چطور شما رو از ورشکستگی نجات داد...؟میتونه ازتون شکایت کنه...

آق بابا نفهم نیست و میتواند به راحتی هدف زن عمویم را بفهمد:حرف نباشه عروس... تو کار مردا دخالت نکن ...مهدی زنگ زدی صد و ده...؟

آواها ضعیف میشوند و دیگر صدایی جز صدای زن عمو به گوش نمیرسد:این همه با خون و دل بچه بزرگ کن...زحمتشو بکش بعد بیاد اینجوری تو روت وایسه...دستم به دامنت خانم جون...شما یه کاری کنین ... نزارید دختر گلبهار رو عروس من کنن... خیلی عذر میخوام ولی معلوم نیست با این طرز صحبتش ،  از کدوم فاحشه خونه در رفته...

دیگر این اراجیف را تاب نمی آورم...جیغ میزنم و بار دیگر مشت بر در میکوبم...
این در ، باید باز شود...من باید مادرم را ببینم...

نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشته...
نمیدانم اما گردنم با تکیه به در اتاق ،خشک شده و زانوهایم گز گز میکنند...بار دیگر صدای بلند آن زن به گوشم رسیده بود و در دم خفه اش کردند...زنی که مادرم بود و نزدیک به چهارده سال تمام ، او را گم کرده بودم...
مادری گمشده که خبری از کودک پنج ساله اش نگرفته بود...مادری که دخترش را لای یک مشت گرگ وحشی تنها گذاشته و حالا با فریادهایش ، فکر میکرد میتواند راه به جایی ببرد...
با آن تکه کلام های لاتی و کوچه بازاری اش بیشتر در دل آن پایینی ها سیاه میشد و من نمیخواستم قضاوت زودهنگامی از او داشته باشم...
من نمیبخشیدمش اما...جز او کسی را نداشتم...مجبور بودم برای فرار از این ازدواج پیدایش کنم...
آق بابا حتی حاضر نشد عمو ، اسمی از سردارشهسوار روی لب بیاورد و...

چگونه قبولش کند...؟چگونه جهان را مجاب میکند؟؟

هوا دیگر کاملا تاریک است...ساعت از نه شب هم گذشته که کسی کلید به قفل در میاندازد، ناخودآگاه با ترس از جایم بلند میشوم و منتظر میمانم در اتاق کاملا باز شود...باید از این اتاق بیرون بروم...باید مادرم را ببینم...
شانه های جهان که در دیدرأسم قرار میگیرند ، نگاه التماس گونه ام را تا چشمهایش بالا میبرم:جَــ هان...؟
05/06/2025, 21:31
t.me/matalebmofid123/17181