#زهار_66
_آهو بیا دم در حداقل سینی غذارو ببر داخل...!
پایین میز توالت نشسته ام و به اتاق مرتب شده نگاه میکنم...آنقدر فکر و ذهنم درگیر بود که کل آن را برق بی اندازم...همه جا تمیز شده بود...لباسها روی هم مرتب چیده شده و پکیج اتاق تا درجه ی متعادلی هوا را گرم نگه میداشت...
برفها همگی روی سطح زمین یخ بسته بودند و هوای اطراف ویلا را سرد تر از قبل میکردند...زانوهایم را به شکم خالی و گرسنه ام میچسبانم و بار دیگر صدای فاطیما به گوشم میرسد: با شیکم خودتم لج میکنی...؟به پیر به پیغمبر جز من کسی تو راهرو نیست بیا غذاتو ببر داخل...
به راستی من چقدر احمقم...گیرم در اتاقم را به جای دوبار ، چهل بار قفل کنم ...اگر آق بابا پشت در بیاید ، میتوانم بگویم نمیخواهم کسی را ببینم و او هم برود...؟
کلافه و عصبی از جایم بلند شده و کلید را در قفل در میچرخانم...فاطیما فورا در را هول میدهد و با سینی پر از غذا داخل می آید: نمردی از گشنگی...؟خبر برات آوردم ، چرا یک ساعت منو پشت در معطل میکنی...؟
سینی را با بدخلقی از دستش میگیرم:د درو قفل کن...!
_به بـه ، میبینم تو تنهایی زِبونت باز شده...با خودت حرف میزنی دختر...؟
روی تخت مینشینم و اولین لقمه ی نان را در ماست چکیده فرو میبرم...
فاطیما در را قفل میکند و تند سمت من می آید:نمیدونی چی شده که...!
لقمه ها را با ولع در دهانم فرو میبرم و او با آب و تاب ، بدون اینکه من از او بخواهم شروع میکند:صبح طبقه ی پایین قیامت بود دختر...صداهارو نشنیدی...؟
تکه ای مرغ و خورش روی برنج میریزم و چقدر گرسنه بودم خدا...:ن نـه...!
خودش را روی تخت به طرف من جلو میکشد:خانم بزرگ و حسین علی خان بحثشون شده بود....
لقمه را میجوم و ابروهایم ناخودآگاه طرح اخم میگیرند:چ چـرا...؟
_نمیدونم ، فقط یه لحظه صدای بلند خانم بزرگُ شنیدم ...میگفت اگر آهو رو به عقد جهان دربیاری ازت طلاق میگیرم...عـه عـه سر پیری خانم بزرگ طلاق میخواد...!
میگوید و قاه قاه زیر خنده میزند...من اما قاشق از دستم روی سینی رها میشود...
طلاق ...؟
خانم جان هیچوقت اینقدر تند نمیرود...
میشود به خاطر من باشد...؟یا او هم مرا لایق جهان نمیداند...؟از نظرش دختر گلبهار بودم و مایه ی ننگ...!؟
_ن نـشنیدی آ آق بابا چـی گُــفت...؟
چرا اتفاقا ، گفت یا آهو زن جهان میشه یا تا آخر همین ماه شوهرش میدم...جیران که داره میره ، این ترس از دزدیده شدن ناموس رو کلا تموم کنیم...
من نمیدانم...مگر زنهای متأهل جزو ناموس حساب نمیشدند..؟منظور از ناموس دوشیزه بودن دختران خانواده بود یا آبروی خانواده...؟
بغضم را قورت داده و سینی غذا را هول میدهم:آ آخرش...؟
فاطیما نگاه به چشمان اشکی ام میکند و شانه بالا می اندازد:هیچی دیگه ، حسین علی خان رفتن بیرون با آقا مهدی...خانم بزرگم گفت وسایلشو جمع کنیم...!
شگفت زده و پر از حیرت میپرسم:ج ج جمع کردین...؟
_معلوم نیست ما این وسط چه خاکی تو سرمون بریزیم ، اگر جمع کنیم با حسین علی خان طرفیم ، جمع نکنیم با خانم بزرگ...
لب برمیچینم و ممکن است به خاطر این وصلت ، خانم جان و آق بابا از همدیگر جدا شوند...؟
چرا اینقدر مصمم است...؟تهدید به طلاق؟
_ن ن نـمیخورم ب ب ببرشون...!
_واااا، تو که چیزی نخوردی...
_س سیـرم ف فاطی ، ب ب برو لـطفا...!
فاطیما با چهره بُغ کرده سینی را برمیدارد: اگر میدونستم ناراحت میشی اصلا نمیگفتم...
کلید را میچرخاند و همینکه قفل باز میشود کسی لنگه ی در را هول میدهد و داخل میشود...
آق بابا را که در اتاق میبینم ، ناخودآگاه هیــن بلندی کشیده و از جایم میپرم...
آمده مرا به عقد جهان دربیاورد و مگر جهان قول نداد همه چیز بر پایه ی تصمیم من گرفته میشود..؟
فاطیما با افسوس سری تکان میدهد و میرود...پیرمرد قدبلندی که در اتاقم ، روبه روی من ایستاده بدجور از من و مادرم متنفر است و دلیل مخالفت نکردنش با این وصلت را هیچ جوره درک نمیکنم...
شالم را مرتب میکنم و او تسبیحش را میچرخاند: تا ده سال دیگه هم ادای مادر مرده ها رو دربیاری توفیری تو اصل ماجرا نداره...با موس موس و هزارتا ادا اطوار پسره رو گول زدی و باید تا هفته ی آینده بینتون صیغه ی محرمیت خونده شه ، نمیخوام سر سوزنی دردسر درست کنی دختر...فهمیدی...؟
شوکه نمیشوم ، فقط بیشتر از قبل احساس بی ارزش بودن میکنم:آ آق...
اخمهایش ترسناکند و نگاهش به گونه ایست که هرکسی مجبور به حساب بردن از او شود:نشنوم صداتو...دامت رو واسش پهن کردی به خیال در رفتن از این ویلا... این دام میچرخه دور گردن خودت دختر... اون وهم و خیال خام رو از سرت بنداز که هیچکس نمیتونه حسین علی خان رو دور بزنه...