Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
12
#زهار_65



سردار میخواهد زنگ بزند...همین الان میخواهد شماره ی آن چشم آهویی کوچک را بگیرد و دیبا مزاحم است...گوشی در دستش فشرده میشود و چشمانش روی دیبا سر میخورند:بگم راننده برسونتت یا میتونی رانندگی کنی...؟

کم مانده چشمان دیبا از حدقه بیرون بزنند.تک خنده ای زهرناک میزند:لازم نیست...مثل همیشه خودم میرم...!

سردار راهش را سمت اتاقش میکشد و چرا هیچ حسادتی روی این زن ندارد...؟
این موقع شب تنها میرود و سردار به خیالش هم نیست...لوازمش را جمع میکند و میرود...

سردار اما به محض شنیدن صدای بسته شدن در ، شماره را میگیرد....!

بوق میخورد...یک ، دو ، سه...جوابگو نیست دخترک...سردار شرایط سختش را در نظر میگیرد و کنار پنجره می ایستد...شاید کسی کنارش باشد...شاید تلفنش دست خودش نباشد...موبایل را به لبهایش نزدیک میکند و میخواهد بهترین تصمیم را بگیرد...دخترک میگوید بیا و این پیام حاوی معنای عمیقی ست...
او در آن خانه حبس است...کسی را جز برادرش ندارد و ...میشود از او کمک خواسته باشد...؟
صفحه ی موبایل را در تصمیمی آنی باز میکند و چیزی مینویسد:کسی اذیتت کرده...؟
پیام را سِند میزند و در شیشه ی رفلاکس پنجره خودش را میبیند...خودی که به عمرش منتظر پیامک کسی نبوده...الان هم نیست ها ...فقط میخواهد زودتر به هدفش برسد..
چندین دقیقه میگذرد و باز هم از جواب خبری نیست...فقط از سردار میخواهد به آنجا برود و هیچ توضیحی ضمیمه اش نیست...
سردار از او بهانه ی رفتن خواسته بود و دخترک بی بهانه میخواست سردار را ببیند...؟
اصلا از پیامک های بیجواب خوشش نمی آید و دوست هم ندارد تا جوابی نگرفته پیام بعدی را بفرستد...سوالهای دیگرش را بپرسد...
برمیگردد سمت تخت و موبایل را رویش پرت میکند...با وجود بیست دقیقه ای که گذشته و هنوز جواب نگرفته ...مطمئنا جواب دیگری نخواهد گرفت...
کمربندش را باز میکند و شلوارش را روی پاراوان می اندازد...امشب حوصله  پیمودن راه خانه ی پدری را ندارد و بهتر میبیند در آپارتمانش بماند...
صبح جلسه ی مهمی دارد و نمیخواهد تایم استراحتش را بیهوده هدر دهد...

دوش میگیرد و در یک حالت مزخرف...زیر آب به این فکر میکند که...دخترک خنگ و دست و پاچلفتی چرا میخواهد او را ببیند؟

شیر را با یک ضربه ی محکم میبندد و با هردو دست صورتش را از آب پاک میکند ...
فقط بیا و خلاص...؟
حوله را دور کمرش میپیچد و با قطراتی که روی پوست برنزه اش راه گرفته اند وارد اتاق میشود...
موهایش را عقب میزند و ناخودآگاه تلفنی که روی تخت افتاده است را نگاه میکند...
چشمک سبز رنگ را که میبیند ، با همان حوله سمت تخت گام برمیدارد و فورا موبایل را بلند میکند.آهو...؟
گوشه ی لبش بالا میرود و صفحه را که باز میکند از دیدن متن روبه رویش ، ذهنش یک استُپ کامل میکند...بار دیگر میخواند و...اخم مهمان صورتش میشود...

(من نمیخوام با جهان ازدواج کنم...)

جسم سرد تلفن در دستش فشرده میشود...چه غلطا...سردار سه سال تمام برای این روزها پلان نچیده است که یک غول نخراشیده بزند و همه چیز را داغان کند...
احدی حق خراب کردن این بازی را ندارد...
هیچکس نمیتواند جلویش را بگیرد و آن مردکِ دراز...او که دیگر هیچ...!

موبایل را بار دیگر روی تخت پرت میکند و با صدای بلند پوزخند میزند...آن سگ خانگی بدجور خطر را حس کرده...بو برده است و سردار چرا نفهمید...؟
علاقه ای به دختر کوچولوی احمق داشت و سردار خبر نداشت...؟کور خوانده است و مگر سردار به این راحتی نقشه هایش را خراب میکند...؟
میتواند پلان را کمی تغییر دهد اما... هیچوقت عوضش نمیکند...!
ناجی میشود برای دختری که پله  پرتاپش به سمت آن خانواده است...و حتی نمیخواهد سر سوزنی ترحُم را در برنامه اش جای دهد...

باید استراحت میکرد...فردا راهی رامسر میشد و با چشمهای خواب آلود رانندگی کردن را دوست نداشت...!
کامیابها مدیونش بودند...مدیون لطفش و محال ممکن است درخواستش را رد کنند...

حوله را از تنش جدا میکند و لباس میپوشد.
بعد از اینکه آهسته روی تخت دراز میکشد  تلفنش را برمیدارد و پیامی تایپ میکند: فردا میام کوچولو...نمیزارم کسی اذیتت کنه....!
05/06/2025, 14:25
t.me/matalebmofid123/17173