Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
19
#زهار_63



ناباورانه و با چشمان پر از اشک نگاهش میکنم...که چگونه وقیحانه به من زل میزند و تهمت ردیف میکند...جیران متأسف و متعجب خیره  ماجراست و ظاهرا نمیخواهد چیزی بگوید...

جهان اما عصبی تر از قبل ، بازوی مادرش را میگیرد:بیا بریم بیرون فردا حرف میزنیم....

زن عمو جیغ میزند:نمـیـام...این دختره ی گُنگ بشه عروس من....؟

قلبم خورد میشود...مثل یک گلدان سفالی از هم پاشیده میشود و کاری از دستم برنمی آید...چرا کسی شجاع بودن را یادم نداده بود...؟
چرا تکیه گاهی نداشتم که به پشتوانه اش جلوی ظلمی که در حقم میشد قد علم کنم...؟

جهان بازویش را به شدت میکشد و صدایش بالاتر میرود:بــــسه...کافیه برو بیرون تا کل خونه رو به آتیش نکشیدم....

در عرض چند لحظه اطراف ، خالی از افرادی میشود که مانند شب زده ها به اتاقم حمله کرده بودند...دلم داشت میترکید...

جهان تنها دلخوشی ام را هم از من گرفت...
تنها پشتوانه ی من در این خانه او بود و ...
او خودش را هم از من ربود...حتی توانایی چرخاندن آن کلید را در قفل هم ندارم...
جان رفته از تنم و همانگونه خودم را روی تخت می اندازم...خدا مرا میبیند...؟
تنهایی ام را...؟بی کسی و بی پناهی ام را...؟
من یک دختر بودم... کسی درس شجاعت به من نداده بود...کسی دفاع کردن از حقم را به من نیاموخته بود...

من از زمان نوجوانی ام در این ویلا زندانی بوده ام و اعضای سنگدل این خانه ...همه ی اعتماد به نفسم را از من گرفته اند...
زن عمو میگوید دختره ی گنگ...

اشکهایم یکی پس از دیگر پایین شُره میگیرند...مشاجره ی زن عمو و جهان بالا گرفته و خبری از عمو مهدی نیست...

جیران پادرمیانی میکند و فاطیما سعی در آرام کردن جیوانی که بیدار شده است دارد...
ساعتی بعد صدای زن عمو میخوابد و من میدانم جهان به اتاق آق بابا رفته...
چه کنم...؟به چه کسی روی بیاورم...؟
اگر آن پیرمرد لجباز قبول کند..؟اگر آق بابا نظر من برایش مهم نباشد...؟

زار میزنم و چشمانم را به زانوهایم فشار میدهم...حتی یک نظر از من نپرسید...

جهان را به اتاقش صدا کرد تا شرایط را گوشزد کند...انگار من از خون کسی دیگر بودم...

انگار بابا محمدم پدر من نبود...آرش برادرم نبود...فقط خون گلبهار در رگهایم بود و آق بابا تا آخر عمر از من متنفر میماند...
من مترسکی بودم میان شالیزاری که پر از کلاغ بود...سهم هرکدام اگر یک نوک زدن میرسید ، دیگر جانی در تنم نمیماند...
من کسی را نداشتم...کسی را جز یک غریبه...گفته بود از چنگ اژدها نجاتم میدهد و اکنون وقتش نبود؟؟؟
چگونه از او کمک میخواستم...؟چگونه...؟

یک ساعت تمام با خودم کلنجار میروم... برای نرفتن سراغ آن تلفن...

صدای بسته شدن در اتاق جهان ، نشان از پایان گفت و گوی پر محورش با آق بابا است...

ناخنهایم را میجوم و بعد از ده ها بار کلنجار رفتن با خود و احساس غرورم...بالاخره صندوق پیامرسان را باز میکنم...او غریبه است...مرموز و سرد است اما...هیچکس جز او نمیتواند مرا از این مخمصه نجاتم دهد...

روی باکس پیامهایش میزنم...اصلا جز او از چه کسی میتوانم مدد بخواهم...؟
هیچکس...من هیچکس را در این دنیا ندارم و مجبورم...
نمیتوانم جهان را به عنوان همسر بپذیرم... نمیتوانم آزارهای زن عمو را بیشتر از حدی که داشته ام تحمل کنم...آرش بیاید کار تمام است...قبل از رسیدن او باید کاری میکردم...

انگشت میلغزانم روی کیبورد تلفن و بعد از هزاران ایده برای نوع پیام نوشتن ، بالاخره کلمه ای کوتاه تایپ کرده و قبل از اینکه پشیمان شوم سِند میزنم:بیا....!

سردار:

کلافه زونکن جلویش را روی میز هول داده و تکیه میدهد به صندلی...سه روز...سه روز از آمدنش به تهران میگذرد و هنوز خبری از آن دختر نشده...
نوه ی حسین علی کامیاب انگار میخواهد این بازی را بیشتر کش دهد...طولانی اش میکند و سردار از عقب افتادن برنامه هایش اصلا راضی نیست...

منشی در میزند و با بفرمایید خشک سردار داخل میشود:قربان مدیر فروشگاه شام شام همراه اکیپشون برای عقد قرار داد میان...تا نیم ساعت دیگه اتاق کنفرانس آماده میشه...

سردار با اشاره ی سر او را به بیرون هدایت میکند و همزمان با بیرون رفتن منشی ، کیان داخل میشود:این اتابکی داره میزنه تو سر قیمتا...باهاشون راه بیای سوارت میشن از من گفتن بود...

سردار نگاه خسته اما مصممش را به کیان میدوزد:چکار کردی...؟از یک هفته بیشتره که شمارشو داری...اصلا راه به جایی بردی؟

کیان عصبی پلک میبندد و باز هم شروع شد...خودش را روی صندلی روبه روی سردار می اندازد:راهش خورده تو سر من... میخوای یه هفته ایی چه گوهی بخورم...؟هنوز جوابمو هم نداده ...!

سردار فکش را محکم تکان میدهد:جواب بگیر ازش...دست دست نکن کیان من نمیدونم الان توی اون خونه چه خبره...پای سگشونو من شکستم و اونا اگر فکر کنن دزد وارد باغشون شده ، همه ی راه های ارتباطیمون کامل قطع میشه...!
05/05/2025, 13:55
t.me/matalebmofid123/17155