#زهار_62
نگاهم میکند اینبار و میبیند شانه هایم چگونه از ترس میپرند...اما چشمانش سُرخَند...انگار چیزی اذیتش میکند و من از این فریادها حس خوبی نمیگیریم...
نمیخواهم به آن حتی فکر کنم...که چرا هیچوقت دوست نداشت داداش صدایش کنم و من ، سفت و سخت پای همین حس خواهر و برادری مانده بودم...او برادر بود و برادرانه حمایتم میکرد...لعنت به منی که به همین راحتی این حس را نادیده گرفته و به او دروغ گفتم...اگر بفهمد...
از جانب من قسم خورده و من روسفیدش نکردم ...
مردمکهای ترسیده و گشاد شده ام را که میبیند دست روی هردو پهلویش میگذارد و نفس بلندش را فوت میکند...در نیمه باز است و ممکن است همه ی اهالی خانه صدایش را شنیده باشند...
یک چشمم به در است و یک چشمم به جهانِ کلافه:ببین دختر عمو...
سری تکان میدهد و بازهم قدم عقب رفته را جلو می آید.با خودش در جنگ است و دلهره ی من هر لحظه بیشتر میشود... تاکنون مرا اینگونه صدا نکرده بود که....
گردنش را کج میکند و چشم میبندد:من...
گلویی صاف میکند،ناگهان جمله سنگینش را تمام میکند:من از همون بچگی دوسِت داشتم...نمیخوام دست دست کنم و یه وقت به خودم بیام ببینم کار از کار گذشته... این هفته آرش میاد ، میخوام اگر توهم راضی باشی یه خطبه ی محرمیت بینمون خونده بشه...!
جملاتش مثل تازیانه روی قلبم فرود می آیند و بی توجه به نگاه خشک و وق زده ام ، تمامش میکند:زنم شو آهو...باهام ازدواج کن تا از این خونه ببرمت...تو رو دست احدی نمیدم من !
شوکه ام...شوکه و دلشکسته...چه میگوید جهان...؟از چه دوست داشتنی حرف میزند؟
خطبه ی چه ...عقد را که نمیگوید نه...؟
_ج جــــها...
انگشت روی لبش میگذارد: شـشششششش...الان نمیخوام چیزی بگی...فکراتو خوب بکن...من فردا با آق بابام حرف میزنم...!
_تو چه حرفی با من داری پسر....؟
بوووووووووووم....قلبم میترکد....
صدای آق باباست که هردویمان را سوپرایز میکند....!
نگاه هردویمان برمیگردد طرف آق بابا...
با اخم در چهار چوب در ایستاده و پشت سرش عمو و زن عمو...مثل برق گرفته ها از جایم بلند میشوم و انگشتانم را در هم گره میکنم...جهان عین خیالش نیست انگار.
نیم نگاهی سمت من می اندازد و طرف آق بابا برمیگردد:خوب شد...ظاهرا همتون شنیدید...من میخوام با آهو ازدواج کنم... اینجا دارم خواسگاریمو اعلام میکنم ، کسی هم حق اعتراض نداره جز خودش...
من درمانده تر و شگفت زده تر از قبلم و زن عمو صدایش بلند میشود:معلوم هست چی میگی جهان...؟
جیران هم می آید:چی شده مامان...؟نصف شبی در اتاق آهو شبیخون زدید...؟بابا...؟
میخواهم سؤتفاهم را برطرف کنم:هیـچ چی اووونطور ک که شما فکر میکنید ن نیست... مــــن...
جهان هم صدایش بلند میشود:لازم نیست به کسی توضیح بدی...
خانم جان با نفس نفس می آید داخل : چی شده قربونتون برم...؟چرا داد و بیداد راه انداختین اینجا...؟
عمو با شانه ی چپ زن عمو را کنار میزند و داخل اتاق می آید:تو اتاق آهو چکار میکنی پسر...؟اینجا هر کی هرکی شده...؟آمریکاست یا توهم خارجی بودن گرفتتون؟
باز هم کاسه کوزه ها سر منِ از همه جا بیخبر میشکند:عَمو م ما...
آق بابا اینبار کلامم را میبُرد:راست و حسینی حرفتو بزن جهان...این دخترو میخوای...؟
خانم جون آرنج آق بابا را میگیرد:بزار توضیح بده بچم...
_گفتم میخوایش یا نه...؟
برق از سرم میپرد...آق بابا چه میگوید...؟
چرا داد و فریاد نمیکند...؟چرا با یک جنجال بزرگ جهان را از اتاق من بیرون نمیبرد...؟
من دختر آن زن نبودم دیگر...؟آبرویشان... ناموسشان را لکه دار نمیکردم...؟
ناباورانه چشمهای خانم جون را نگاه میکنم تا پادرمیانی کند اما..جهان سینه سپر میکند: میخوامش آق بابا...منتظر جوابشم!
آق بابا با ابروهای درهم نیم نگاهی سمت من می اندازد و باز هم سمت جهان برمیگردد:بیا تو اتاق من...
عمو و زن عمو هردو صدایشان بالا میگیرد و آق بابا بی توجه به شکایت آن دو راهش را میگیرد و میرود...
تپش قلبم عرض همان چند ثانیه به شدت هبوط پیدا میکند...خواب است...؟یکی از همان کابوسهاییست که دیگر بهشان عادت کرده ام....ها...؟
یکی بیاید مرا از این خواب بد بیدار کند...
جهان برادرم است...آق بابا از من متنفر است چگونه میتواند این را قبول کند...؟
نکند موافقتش را اعلام کند....؟
جهان دست به طرف بیرون دراز میکند: قربونت برم خانم جون برو بخواب چیزی نشده...برین بیرون شماهام ....آهو هم به اندازه ی بقیه سوپرایز شده الکی مُهمَل به هم نبافین یه وقت...
زن عمو حالت گریه میگیرد و گمانم زبانم برای همیشه خشک شده است: پسرم...قربونت برم مادر میدونم داری با من لج میکنی اما اینکارو با زندگیت نکن...اون دختر گلبهاره زندگیتو سیاه و لجن میکنه...