#زهار_60
این را میگوید و دستش را از روی دهانم برمیدارد...چند طره مو روی پیشانی اش می افتد و جذبه اش را بیشتر از قبل میکند...
سبزی چشمانش در کاسه های خون غوطه ور شده اند و..حرفهایش ترس در دلم القا میکنند...میلرزانند همان دلی که هم میترسد و هم..مثل یک دیوانه ی احمق آن دیالوگها را تا مغز استخوانش فرو میبرد....
انگشت اشاره اش تأکید وار جلوی رویم تکان میخورد و چند ثانیه بعد ، مرا با دنیایی که زیر و رو شده است ، همانجا رها میکند...زیر درخت یخ زده گریپ فروت...!
_آهو میشه ازون اتاق بیای بیرون...؟امروز دکتر نمیری...؟
خودم را گوشه ی تخت مچاله کرده ام و به روبه رویم خیره مانده ام...هیچ سر از حرفهایش درنمی آورم...آن چشمها... چگونه همزمان میتوانند هم سرما متصاعد کنند و هم مخاطبشان را متأثر و پریشان کنند...؟
آری من پریشانم...دارم دیوانه میشوم و... من ...من کاملا در آغوش آن مرد قرار گرفته بودم...
عطرش روی لباسهایم هنوز هم حس میشود و خدا لعنتم کند...چگونه اجازه دادم...؟نگاهش هیز نیست...بار منفی ندارد اما...من دقیقا چه غلطی کردم...؟
فهمیده بود آن شب را به خاطر او به دل سرمای برف زده ام...؟منِ نوزده ساله ای که مقابل تجربه ی او یک هیچ به شمار می آیم...کاش بتوانم این معما را حل کنم...کاش بدانم دقیقا چه در سر دارد و اگر او همانی باشد که آق بابا به خاطرش سه سال تمام مارا زندانی کرد...؟
نه...سرم را محکم تکان میدهم...
عمو و آق بابا هیچ کاری را بدون تحقیق آغاز نمیکنند...چگونه میشود دشمنشان را نشناسند؟چگونه وارد خانواده شان میشویم بدون اینکه خطری تهدیدمان کند...اگر واقعا از من خوشش آمده باشد...؟
همه ی این بدبیاری ها تهش میرسد به خواستگاری پشت تلفن آرش...وگرنه... من اساس فکر کردن به او را چگونه بنا کرده ام...؟او دنبالم تا مطب دکتر هم آمد...
_باز میکنی این درو یا بشکنمش...؟تا الان کجا بودی آهو جواب منو بده...!
صدای غرش آهسته جهان است...
خشمگین است و در عین حال نمیخواهد آق بابا صدایش را بشنود...بغض مثل همان پرتقال های یخ زده ، در گلویم تکان میخورد و سرم را بالا میگیرم...جهان میفهمد...میفهمد و از اینکه به جای من به آق بابا قول داده است ، سرخورده میشود...
بفهمد چگونه توسط آن مرد در آغوش کشیده شده ام...چگونه در چشمانش زل زده ام و او درمورد دیدارهای بعد از من بهانه خواسته...چشم روی همه چیز میبندد و گورم را با دستان خودش میکند ...
_فاطیما برو اون کلید یدکُ بیار...
_آقا شاید...
_شششش ، حرف نزن کاری که گفتمُ بکن...!
قالب تهی میکنم و مطمئنم جهان از چشمهایم همه چیز را میخواند...چتری هایم را عصبی با دو دست پس میزنم و از جایم بلند میشوم...چه غلطی بکنم...؟چگونه از سؤالهایش فرار کنم...؟
سمت سرویسی که بلا استفاده بود و جهان به تازگی برای راحتی بیشتر من تعمیرش کرده بود ، قدم تند میکنم و صدای فاطیما به گوشم میرسد:میگم آقا شاید مساعد نباشن... من اول برم داخل...؟
وارد سرویس کوچک میشوم و همزمان با شنیدن : یک ساعته مساعد نشده...؟
در را پشت سرم میبندم.شیر آب را تا انتها باز میکنم و همان لحظه است که صدای عصبی اش پشت در حمام به گوش میرسد: حالا از دست من فرار میکنی بچه...؟
پیشانی ام را فشار میدهم و حالم مثل دانش آموزان رد شده ایست که از گرفتن کارنامه شان بیم دارند...
_بیخود فیلم بازی نکن ، من تو یکی رو نشناسم که باید برم چارقد خانم جونمُ سر کنم...من که میدونم تو یه چیزیت هست... تا نفهممش ول کنت نیستم آهو... میای بیرون...!
او میرود و فاطیما با پچ پچ آرامش تنم را بیشتر میلرزاند:باز چکار کردی دختر...؟ایندفه آقا جهان دست از سرت برنمیداره از من گفتن....