Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
18
#زهار_59

دیگر حتی توان روی پا ایستادن هم ندارم... من به این مرد علاقه پیدا کرده ام و... هیچوقت نمیتوانم کاری که به او زیان میرساند را انجام دهم...پلک میزنم به معنای تأیید و او دستش که بوی همان رایحه به آن چسبیده را آهسته از روی لبهایم برمیدارد...

چشمانم میسوزند...به خاطر دیدن من آمده...؟مثل قصه ها...از آسمان نازل شد این مرد..؟یا اینکه با اسب سفید آمده....؟

توانایی زُل زدن در چشمانش را ندارم اما...نمیفهمم حالم را...نمیفهمم تمنای قلبی ام را که میخواهد دائم به صورتش خیره شوم...

_به خاطر تو بود...!

جمله ی خبری اش باعث میشود چشمانم بی اجازه سمتش بدوند..نگاهم را که میبیند مکث میکند...اخم بین ابروانش جا میگیرد و...آهسته تر از قبل لب میزند:قرار دادجدید به خاطر تو بسته شد...میخوام بیشتر ببینمت...!

لبهایم از روی هیجان و اضطراب روی هم فشرده میشوند و دستهایم لرز ریزی میگیرند...
نمیدانم هدفش از این دور و نزدیک شدنها چیست ...نمیدانم حسم در آخر مرا به کجا میکشاند اما...چگونه بگویم...؟دلم میخواهد بیشتر ببینمش...ازخجالت گُر میگیرم و نفس کم می آورم...از ترس تا مرز ایست قلبی پیش میروم اما...چرا فکر میکنم دیدنش ارزش همه ی اینها را دارد...؟

آب دهانم را قورت میدهم و به زحمت میتوانم ترس و خجالتم را مهار کنم:چ چرا...؟؟

چشم میگرداند روی اجزای صورتم...و مثل چند بار اخیر ، جایی حوالی لب پایینم متمرکز میشود...

نگاهم باز به زیر می افتد و کاش اینقدر ابله و بی تجربه نبودم...آن وقت میتوانستم از یک نگاه کوچک ، دریایی از حرف و معنی بیرون بکشم...من توانایی اش را ندارم...
تاب این همه سنگینی...قبول این همه هیجان برای قلبم...
ناخود آگاه دست روی دهانم میگذارم و بدون اینکه کتابم را از روی زمین بردارم ، قصد فرار میکنم....
او اما در یک حرکت آهسته ، بدون اینکه برای چندمین بار لمسم کند ، جلوی رویم می ایستد:دیگه اینجا کاری ندارم...جنسا رو مستقیم میفرستن تهران و اومدن من به اینجا خیلی مسخره میشه دختر خانُم...یه بهانه میخوام برای دیدنت و تو اون بهانه رو دستم میدی...خُب...؟

دستپاچه تر از قبل میخواهم روسری ام را مرتب کنم که دستم به موهایم برمیخورد...

چیزی در دلم تالاپی فرو میریزد و به سرعت صورتش را نگاهش میکنم...روسری ام...؟
پاک یادم رفته هیچ به سر ندارم و دستهایم در کوتاهترین زمان آن پارچه ی بزرگ را از دور گردنم تا روی موهایم بالا میکشند...

دیگر بیشتر از این نمیتوانم آنجا بمانم...
لعنتی از کی تا الان همینطور جلویش راست راست ایستاده ام...نماز های من برای خدا ، دیگر مُفت هم نمی ارزند...شرم و خجالت امانم را بریده و لعنت به منِ فراموشکار...:م م مـــن ب ب ب بـاید برم...

صدای ضعیفم به سختی به گوش میرسد و هنوز نیم قدم برنداشته ام که مصمم تر حکم میکند:شنیدی چی گفتم...؟

آشفته و کلافه هردو دستم را روی صورتم که به احتمال نود و نه درصد ، به سرخی خون گراییده ، میگذارم ...چرا از سر راهم کنار نمیرود این مرد...؟
حتی نمیدانم چه در جوابش بگویم...
چگونه او را از اینجا دور کنم وقتی دل بی صاحبم دیدن اوی غریبه را میخواهد...؟

_اینقدر به خاطر چند طره مو ، که با هزار تا کِش قلابشون کردی خجالت نکش...گفتم حرفامو شنیدی یا نه...؟

_آهو خانم جان...؟

با شنیدن صدای بلند معصومه وحشت زده از جایم میپرم و تا میخواهم با چشمهای وق زده پشتم را ببینم ، بازویم به شدت کشیده میشود...

کمرم با تنه ی درخت برخورد میکند و چند قطره برف آب شده روی سر و صورتم میچکد...
حتی فرصت نفس کشیدن نمیدهد و برای دومین بار ، دست بزرگش را روی دهانم قرار میدهد...
صدای قدم های معصومه نزدیکتر میشود: کوجایی خانم جان...؟آقا جهان صدات میزنه زود بیاااا...ای دادِ بیداد بازِم این دختره غیبش زد...حالا از کوجا من اینه پیدا کنم خودا عالمه...!


سینه ام محکم و بی امان بالا و پایین میرود و دم و بازدم او گرم و آهسته با پیشانی من میخورد...
بازوی بزرگش از کنار سرم عبور کرده و روی تنه  درخت قرار گرفته...

اوور کت بلند و مشکی اش تقریبا قامت کوچک من را در بر گرفته است و گرمای تنش اجازه ی فکر کردن به من نمیدهد...

فکر اینکه اگر در این وضعیت دیده شوم...؟
اگر آق بابا بفهمد ...سرم تقریبا در آغوشش جا دارد و من...من دیگر هیچوقت آن آهوی سابق نمیشوم...

صدای قدم ها دور میشوند...
معصومه میرود و او...نگاهش را پایین میکشد...اخم دارد...
اخمی که انگار گره کور خورده و هیچوقت باز نمیشود...

فک تراشیده اش محکم فشرده میشود و چشمانی که سرما از آنها متصاعد میشد... اکنون دریای خون هستند:خبر ندارن الان تو بغل من چه لرزی گرفتی...خبر ندارن چطوری زُل زدی به من...نمیدونن چطور نصف شبی واسه دیدن من ، توی این همه برف رکاب میزنی تا اون سر باغ...خبر ندارن آهو..اینبار تو صدام میزنی... دفعه ی بعد خودت میگی بیا...خُب...؟
05/05/2025, 13:54
t.me/matalebmofid123/17151