#زهار_58
سردار هیچ حوصله جواب پس دادن ندارد...اگر فروغ هویت آنها را بفهمد ، هیچ کاری از او بعید نیست.
دکمه های پیراهنش را باز میکند و سعی دارد بحث را عوض کند.میداند فروغ تا جواب نگیرد اتاق را ترک نمیکند.دیبا بهترین گزینه برای فراموش شدن این بحث است:کوهرنگ زنگ زد...!
فروغ ابرو در هم میکشد:چی میخواد...؟دیروز رضا میگفت همه چی زیر سر خودش بوده...مرتیکه شارلاتان فقط دنبال پوله...!
سردار نفسی میگیرد و مادرش را مثل کف دست میشناسد:میخواد عروسی رو بندازیم جلو...!
فروغ بینی اش را چین میدهد:وا خدا به دور کنه...میخوای این عروسی رو...؟اصلا علاقه ای به این دختره داری...؟
سردار با همان شلوار خودش را روی تخت می اندازد و به کلمه علاقه فکر میکند...
مگر مهم است دو نفر به همدیگر علاقمند باشند...؟
منطق یک زن و شوهر ایده آل از نظر او این است که اختلاف نظر نداشته باشند...در یک سطح باشند و از نظر روابط ج*سی همدیگر را خوب ساپورت کنند...
این سه اصل میتوانند یک زندگی آرام برای مرد و زن بسازند...
_عشق یه روزی تموم میشه و منطق جاشو میگیره..اگر دونفر عاشق هم باشن و زندیگشون پر از اختلاف نظر باشه ، گوه میخوره به اون عشق...عشق هیچ مفهومی نداره فروغ ، بهتره بری اتاقت و آروم بخوابی...!
نفس سنگین و پر از آه زن از گلویش خارج میشود و از بالا به مرد قوی هیکلی که خودش بزرگ کرده مینگرد...:یه عمر با همین افکار زندگی کردم...با همین خزعبلاتی که بابات تو گوش تو کرده...یه عمر بدون اینکه علاقه ای به هم داشته باشیم ، فقط به خاطر سرمایه ی پدرامون کنار هم موندیم... به خاطر از دست نرفتن اون سهام کوفتی... سمانه رو هم گرفتار همین شِرُّ و ورا کرد... همینه که میبینی عاقبتش رو...چوب از دست ندادن ارثیه بزرگ خاندان رو هم اون داد هم من...تو هم داری با همین تصورات توخالی زندگیتو میگذرونی و یه روز مث من...مث منی که عمرم تموم شد و حتی یه روز کسیو از رو عشق بغل نکردم ، تنها میمونی گوشه اتاقت...اسم تو و دیبا کنار هم نمیاد سردار...حالا بخواد گربه رقصونی کنه اون بابای هیچی ندارش...یا خودش بخواد با خریدن چند مشت کادوی گرون قیمت سر منو شیره بماله....تو با دیبا ، یک سال هم دووم نمیارید...!
حرف های سنگینی که ته دلش مانده بود را میزند و اتاق را ترک میکند...سردار در فکر فرو میرود...در فکر حرف های فروغ نه...
به اینکه حتی اگر دیبا هم نباشد ، دلی ندارد که با کسی به اشتراک بگذارد...
برنامه های دیگری چیده بود...وقت فکر کردن به عشق را نداشت...آن دختر حتی اگر بیگناه ترین مهره ی این بازیست ، پر رنگ ترینشان هم بود...
سردار آن مهره را در مشت میگرفت...
آهو:
هوا آفتابی نیست اما ، خبری از ابرهای سیاه هم نیست.نه خیلی سرد است و نه گرم...
با ژاکت آمده ام و همین هم میتواند گرم نگهم دارد...در خانه صدای بلند عمو و آق بابا به گوش میرسد.گه گاه زن عمو نظری درمورد شرکای جدید میدهد و مدام میگوید: باید خدارو شکر کنید ضررکردشو نگرفته...اگر میگرفت زیر بار این قرض کمر راست نمیکردین ...!
من کنار درخت گریپ فروت ، روی یک تنه ی بریده ی درخت نشسته ام...
مشغول خواندن کتاب شازده کوچولو هستم و ازینکه تاکنون کسی سراغم را نگرفته در شگفتم...
ورق میزنم و موهای بافته ام را روی شانه ی چپ میریزم.رایحه ای آشنا مشامم را پر میکند..صدای قدمهایی که روی برفهای یخ زده به گوش میرسند...صدا باعث میشود آن رایحه موقتا فراموش شود...قبرم کنده شد...دعا میکنم عمو نباشد...
لای کتاب را محکم میبندم و همینکه میخواهم روسری را روی موهایم بکشم دستی مُچم را میگیرد...
وحشت زده هیـــن بلندی میکشم و همزمان با کشیده شدن ساعدم به بالا ، آن دست محکم روی لبهایم مینشیند...
مردمکهایم در لحظه گشاد میشوند و سینه ام از حجم اندوه نفس ، محکم بالا پایین میشود...
نگاه که به چشمان صاحب دستها میکنم ، قلبم از جا کنده میشود... پایین پاهایم می افتد و همانجا شروع به کوبش شدیدی میکند... اینقدر خیرگی از نزدیک برایم از سم هم کشنده تر است...
میخواهم سر بگردانم دنبال رد یا نشانی از کسی...اما رنگ چشمانش را میبینم...بالاخره میتوانم در روشنایی روز ، رنگ خاصّ چشمانش را ببینم اما اکنون وقت فکر کردن به آن رنگ جذاب و خیره کننده نیست...
کف دستش محکم دهانم را فشار میدهد که مبادا صدایی از حنجره ام خارج شود و بی توجه به نگاه بی تاب و قلب وحشی شده ام ، نزدیکتر میشود:میدونستم اینجا میشه پیدات کرد بیبی گِرل...!
چشم میچرخانم...اینجا چه میکند..؟میداند تمام روز و شبم را به او فکر میکنم...؟اصلا اینقدر نزدیک بودنش.میداند بعد از رفتنش چه بلایی بر سر دنیای دخترانه ی من می آورد...؟
انگشت روی لب خود میگذارد و در نزدیکترین حالت به صورت من پچ میزن:ششششش...جیغ بزنی هردومون تو دردسر می افتیم ...میخوام یه چیزی بگم و برم...خُب...؟؟