Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
6
#زهار_54

عجیب نیست...؟حتی لکنتم به چشم نمی آید...آن دستگاه کوچک دارد مرا خیلی خوب راه می اندازد..میخواهم با صدای بلند قهقهه بزنم که تکه ای برف از روی برگ درخت پرتقال روی چشمم می افتد...خنده ام رها میشود و دست روی پلک یخ زده ام میفشارم...برف را که کنار میزنم اولین چیزی که میبینم ، پرتقال بزرگ و نارنجی رنگیست که رویش را برف پوشانده...دست دراز کرده و آن را از شاخه میکَنَم...با همان حس شعف نفسم را در هوای سرد ها میکنم و بخار ساطع شده از دهانم را میبینم...طفلک این پرتقال شیرین و آب دار...حتما دارد از سرما یخ میزند...برفهای رویش را کنار میزنم و مشغول پوست کندن میشوم...آنقدر بزرگ است که با هر دو دست مهارش میکنم سُر نخورد...هرچه بیشتر پوست میکنم لبخندم کوچک تر میشود...اثری از پره های نرم و آب دار نیست...همه از سرما یَخ زده اند...
ناگهان چیزی از دلم فرو میریزد ..پرتقال پوست کنده را روی زمین برفی می اندازم و به سختی ، یکی دیگر از شاخه جدا میکنم...
با خنده ای که دیگر نیست...پر کشیده...!
دومی..سومی..چهارمی..همه از سرما منجمد شده اند..دیگر ترس از آق بابا معنایی ندارد... باید خبر دهم...هر چه زودتر باخبر شوند ، احتمال نجات دادن نارنگی های بیچاره بیشتر است...با یک حس بد و کامی تلخ دوچرخه را از تنه ی درخت جدا کرده و فورا سوار میشوم...با احتیاط رکاب میزنم...
میروم سمت ویلا...اگر آق بابا بفهمد...؟قلبش بیمار است....اگر بلایی سرش بیاید...؟اشک در چشمانم حلقه میزند و هیچ کاری از دست من برنمی آید...چگونه تک تک این پرتقال ها را نجات دهم...؟
تند تر رکاب میزنم حتی چند بار نزدیک است زمین بخورم...وقتی میرسم ، دوچرخه را در محوطه  اطراف جک میزنم و به سرعت از پله ها بالا میروم.به عمو که نمیشود چیزی گفت...آق بابا...؟او که اصلا...
باید با جهان درمیان میگذاشتم...باید خبر دار میشدند و کاری میکردند...
معصومه در حال بردن لباسها به اتاق خشکشویی است که مرا میبیند...چشم درشت میکند و آهسته پچ میزند:وای خاک به سرم خانم جان...بازم رفتی بیرون...؟حسین علی خان بفهمه اینبار نمیگذره چرا حرف گوش نمیدی دختر...؟
گونه اش را میبوسم و بدون حرف ، پلکان را بالا میروم.با نفس نفس در اتاق جهان را میزنم و دقیقه ای بعد، جهان با چشمهای خواب آلود و رکابی مشکی رنگش در اتاق را باز میکند:چه خبره اول صبح ...جایی آتیش گرفته ...؟
اعتراضش همراه با نگرانیست، من نمیدانم چگونه این خبر را بدهم....
دستهایم را در هم میچلانم:ب ب بااااغ....
دست لای موهای ژولیده اش میکشد:باغ چی...؟آتیش گرفته...؟
پلکهایم را با حرص روی هم فشار میدهم:ن ن نه...ی یـــــخ زده...ب ب ب برف اومده...!
کمی میگذرد تا جمله ام را هضم کند...چند لحظه کوتاهی که با تعجب خیره ام میشود و...ناگهان سمت پنجره ی اتاقش خیز برمیدارد....
بازدم ترسیده ام را فوت میکنم و صدای بلند جهان است که احتمالا همه را بیدار میکند: یـــا جدِّ سادات....بیچاره شدیم....!
جهان کاپشنش را در سریع ترین شکل ممکن تن میزند و از کنارم عیبور میکند.
همان لحظه جیران و عمو ، همزمان از اتاقهایشان بیرون میزنند...عمو دکمه های پیراهنش را میبندد و هاج و واج از جهانی که سمت پلکان میدود میپرسد:چی شده پسر...؟کجا داری میری...؟
جهان بی توجه به صدای نیمه بلند پدرش پایین میرود و عمو هم پشت بندش ،کتش را میپوشد و با شلوار گرم کن راه رفته ی او را طی میکند...صدای گریه جیوان در اتاق بلند میشود...جیران وحشت زده تا وسط راهرو می آید و به منی که درِ اتاق جهان خشکم زده ، نگاه میکند:چی شده آهو...؟داداشم کجا رفت...؟اتفاق بدی افتاده...؟
لب میفشارم و بغض در گلویم باد میکند...
جیران شانه ام را تکان میدهد:ترسیدی...از یه چیزی ترسیدی...آهو یه حرفی بزن...چه میدونم ، یه اشاره....

_ب ب ب بــااااااغ....یــ ـَـخ زده....

ثانیه ای بعد جیران با مردمک های گشاد شده دهانم را نگاه میکند:چی میگی...؟چ چطور میشه...؟

منتظر جواب از من نمیماند..میدود سمت اتاقش و مطمئنا او هم دنبال لباس گرمی برای بیرون رفتن میگردد...
جیوان هنوز آرام نشده...وگرنه همین سؤالات را باید برای زن عمو هم شرح میدادم...با زبانی که بدجور به گیر و گور افتاده بود...سمت اتاقم قدم برمیدارم و بهتر است از چشمها پنهان بمانم...من ره آورد خبر خیلی بدی بودم و هیچ بعید نبود کاسه کوزه ها سر من شکسته شود...انگار که من برف بارانده ام...من فکر این سرما را نکرده و باغ را به امان خدا رها کرده ام...به اتاقم میروم و در را قفل میکنم ..من فقط میخواستم زودتر به داد بقیه  میوه ها برسند...میخواستم آنهایی که هنوز یخ نزده بودند را نجات دهم...
05/05/2025, 08:57
t.me/matalebmofid123/17140