#زهار_53
آهو:
از خودم متنفرم...از سادگی ام...از خنگ بودنم...از این لکنت زبان لعنتی که تمام اعتماد به نفسم را زیر پاهایش له کرده...
حالم ازینکه اینقدر زود دست و دلم میلرزد به هم میخورد...آن شهسوار غول تشن بر این واقف شده..میداند چه در سرم میگذرد و لعنت به چشمانی که اینقدر زود، صاحبشان را لو میدهند...چگونه وقتی بازویم را کشید همانجا از ترس و هیجان پس نیفتادم...؟تصور کنید...یک دختر ... دختری که تاکنون هیچ مردی را در آن فاصله ندیده است...در چشمانش زل نزده... لمس نشده..اینها به کنار.حتی با هیچ مردی به جز اعضای خانواده اش ، حرف هم نزده است...واااای خدا...گفت من را نجات میدهد...؟چگونه میتواند در ذهنم رسوخ کند....؟پلکهایم را از حرص روی هم فشار میدهم...من از او خوشم آمده...از آن بابا لنگ درازِ سرد و مرموز...
کف دستهایم را روی چشمانم قرار میدهم و از خودم خجالت میکشم...جهان نظرم را درمورد خواستگاری پشت تلفن آن شخص مجهول پرسیده بود و من...چه رؤیاهایی که برای خودم نبافتم...ضربه ای روی پیشانی ام میزنم و زانوهایم را بیشتر به شکمم میچسبانم...
جیران و آرش...؟از همان کودکی از همدیگر خوششان می آمد...حتی بارها مُچشان را در اتاق زیر شیروانی گرفته بودم...ویلای بزرگ آق بابا در تهران آنقدر درندشت بود که کسی حتی به مخیله اش نمیخورد آنجا چه خبر میتواند باشد..من بودم و شیطنتهایم... با وجود سختگیری های مکرر آق بابا ، از این گوشه به آن گوشه ی خانه میجستم و کنجکاوی بیش از حدم ،گاه کار بزرگی دستم میداد...یکیش همین رابطه آرش و جیران...
بوسه های یواشکی و دور از چشم آق بابا...
اذان صبح که میشد ، هردو برای نماز بیدار بودند...کسی نمیدانست تا همین چند لحظه پیش ، در اتاق زیر شیروانی چه خبر بوده است...آرش تهدیدم کرده بود اگر به کسی چیزی بگویم ، خرگوشم را سر به نیست میکند...من هم که میدانستم این کارها از او برمیآید ، حتی گاهی ساپورتشان میکردم...خنده ام میگیرد...
یک بار وقتی جهان میخواست وارد اتاق جیران شود ، آنقدر خنگ بازی درآوردم که بالاخره توانستم او را از در اتاق جیران کنار بکشم...گفتم پنجره اتاقم خراب شده و وقتی باران میبارد ، تختم را خیس میکند...
هیچی دیگر...نتیجه اش شد دو روز محروم ماندن از اتاق نازنینم...جهان کارگر آورد... پنجره ی جدید...اوستا میگفت این پنجره هیچ ایرادی ندارد و مرغ جهان یک پا داشت:این پنجره باید عوض بشه...اصلا حفاظ هم بزنید روش،این اتاق هیچ امنیتی نداره...به راحتی دزد میپره داخل...
صدای دینگ پیامک مرا از جا میپراند...
چقدر اعترافش خجالت آور است که...این روزها هر لحظه منتظر شنیدن همین دینگ کوچک هستم...زانو هایم را آهسته روی تخت ، صاف میکنم و موبایلم را برمیدارم...
چشمک سبز رنگش قلبم را به تپش وا میدارد...ساعت از یک بامداد گذشته و جز او ، چه کسی میتواند باشد...؟پرسیده بود منتظر تماسش بوده ام و من ابلهانه انکار کرده بودم...او میفهمد.. چگونه منتظر همین چشمک سبز رنگ هستم و حالا که میبینمش....حتی جرأت باز کردنش را ندارم...آب دهانم را قورت میدهم و اسکرین را باز میکنم...اسمش راذخیره ندارم اما ، تک تک نمره های آن شماره را از حفظم. پوست لبم را زیر دندان فشار میدهم و با ضربان بوم بوم مانند قلبم ،آن پوشه زرد رنگ را باز میکنم...مردمکهایم روی کلمه هایش میدوند و ...قلبم هُرّی پایین میریزد:
_فردانیستم ....اما زودتر از اونی که فکرش رو بکنی میبینمت... آهو....!
باورم نمیشود.این روزها یک انرژی مضاعف توأم با شرم درونم حس میشود...آق بابا خواب است و من با ملافه های گره خورده از پنجره اتاقم پایین پریده ام.با شال و کلاه پشمی ام...دوچرخه ام را در انباری باغ کیوی پیدا میکنم.برف همه جا را سفید پوش کرده است...سطح زمین خیس و سُر است...چرخهای دوچرخه ام این طرف و آن طرف سُر میخورند و صدای خنده ام را بیشتر به اوج میبرند...برای لحظه ای صدای پارس سگ را که میشنوم ، دوچرخه را همانجا نگه میدارم.بهتر است از این پیشتر نرفته و کمی در این هوای گرگ و میش برف بازی کنم.مطمئنا آق بابا برای نماز صبح بیدار شده و حتی ممکن است مثل هر از چند گاهی که حاضر غایب نماز صبح میزند پی ام را بگیرد.عذاب وجدان قضا شدن نماز صبحم کمی از حال خوشم را زایل میکند اما...قلبی که از چند روز پیش نوای تند و زیبایی گرفته است باز هم لبخند به لبم می آورد...از آن حس لطیف پلک روی هم میگذارم و با دستهای باز سرم را بالا میگیرم...رو به آسمان ، لبخندم بزرگتر میشود...نمیدانم شرحش چیست اما... ناخوآگاه زیر لب یک اسم را ...یک نام جدید و ممنوعه را پچ میزنم: س ســـــردار...