#زهار_52
پوزخند میزند...کاملا خارج از اراده و ...چقدر راحت ...چقدر آسان تر از چیزی که فکرش را میکرد...
همگی بلند شده و مهمان ها سمت سالن غذاخوری راهنمایی میشوند...سردار حالش خوب است و...
اگر کیان با این نگاه های خیره اش گند نزند به همه چیز ، از این بهتر هم میشود...
او می آید...آرش کامیاب ...با پاهای خودش به ایران می آید...!
روی صندلی حصیری لم داده است و هوای سرد و مرطوب به پوستش میخورد...فضا با نور کم جانی روشن شده و دریاطوفانیست...
امشب هوا از قبل سرد تر شده و این سرما به وضوح حس میشود....
شاید قرار است برف ببارد...آن هم در نیمه ی اول پاییز...دود پیپش در هوای سرد نقش میبندد و کیان خیره ی همین دود است...
جشنش پر از کینه است...پر از ایده های جدید...همه چیز به سرعت پیش میرود و علارغم روحیه ی باخته ی کیان ، سردار برای هرچیزی خودش را آماده کرده است....
آرش کامیاب می آید...!بدون اینکه سردار برایش برنامه ای بچیند...بدون هیچ نقشه ی قبلی...!
_گفته بودی ازوناست که هیچکس دوسش نداره...!
سردار پُک محمکی میزند:نظر تو غیر از اینه...؟
صدایش همراه با دود خش برمیدارد و کیان تکیه از صندلی میگیرد:از کُل خانوادشون بهتر بود...چطور این به فکرت رسید...؟
سردار از گوشه ی چشم کیان را نگاه میکند:عادت کردی...!
_به چی...؟
_بحث...مخالفت با من...!اگر اینکاره نیستی زودتر قال قضیه رو بِکَن برو...میتونم کسی دیگه رو جات بیارم...!
کیان نفس حرصی اش را به شدت پس میفرستد:د اگه میتونستم که میرفتم...
با دو انگشت به شقیق اش میکوبد:مشکل اینجاست نمیتونم ...نمیشه رفاقتم رو گو*ه مالی کنم...دستمو گرفتی بااس دستتو بگیرم...!
سردار پیپ را خاموش میکند:احساس دِین نداشته باش...اگه هستی ، تا آخرش وایسا و غُر نزن...اگه نیستی بی سروصدا بکش کنار تا دیر نشده...!
کیان عصبی دست به صورتش میکشد:من نباشم یکی دیگه...؟هستم سردار...هستم اما اون انتقام کوفتیتو از آدمش بگیر...دختره کاره ایی نیست..!
سردار گردن به سمتش میچرخاند:زومش شده بودی...!
کیان اخم میکند و جوابی نمیدهد.اما سردار ناخودآگاه ابرو در هم میکشد:حواست باشه... نَسُره دلت... این کار فقط یک ماه طول میکشه کیان...فقط یک ماه...!
فک کیان قفل میشود:سریدن یا نسریدن دل بیصاحاب من چه فرقی به حال تو داره...؟تو فقط و فقط برای انتقامت به اون دختر نزدیک میشی...
سردار فقط نگاهش میکند و کیان ادامه میدهد:هیچ تعهدی به اون دختر نخواهی داشت...اون فقط واسه تو یه طعمه ست... منم وسیله ی کمک...!
سردار نمیداند از چه حرصش میگیرد اما بحث را جای دیگر میکشاند:میخوام تا یک ماه دیگه تمومش کرده باشی...!
_ تو یک ماه چطور میشه یه زندگی مشترک سی ساله رو از هم پاشوند...؟اگه راه نداد...؟
سردار دست روی لبش میکشد و ...چرا هنوز هم بوی پرتقال و وانیل را حس میکند...؟دستش را فورا برمیدارد:راه رو پیدا میکنی...نشونت داده کیان...چرا نَخو نمیگیری...؟
کیان موهایش را چنگ میزند:گیرم نخش رو گرفتم...وقتی تمام وقت توی اون ویلا زندونی ان من کجا ببینمش...؟حالم داره از خودم به هم میخوره...طرف یه بچه ی کوچیک داره....!
سردار به عذاب وجدانهایش اهمیتی نمیدهد و از جایش بلند میشود:خیلی کار دارم ، فردا میرم تهران اما وقتی برگشتم میخوام یه پلان جلوتر باشی کیان...
کیان با موهای آشفته از جایش بلند میشود:پلان رو از کجام بیارم..؟یه راه کار بده حداقل...
سردار همزمان با اینکه از او فاصله میگیرد تا به ویلا برگردد ، میگوید:یک ساعت دیگه شمارشو میفرستم برات...!
کیان با نوک کفش به صندلی سبک ضربه میزند و باعث واژگونی اش میشود...آخر این قصه یا مرگ است...یا قتل...!