Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
10
#زهار_49

نگاه نمیتواند بگیرد و ...سردار برای لحظه ای مردمکهای خیره ی رفیقش را روی آن دست و پا چلفتیِ معصوم میبیند...!فکر مزخرفی همان لحظه به سرش میزند و ابروهایش گره میخورند...مبادا کیان بخواهد این سناریو را جور دیگری رقم بزند...مبادا دلش گیر کند و وای به حالش اگر بخواهد سردار را دور بزند...!
گلویی صاف میکند :بفرمایید بنشینید...!
دخترک آنقدر دست و پایش را گم کرده که سردار به خوبی میتواند لرزش دستانش را ببیند...
فروغ دست پشت کمر آهو میگذارد و به سمت مبلمان هدایتش میکند:بشین خوشگل خانوم...!
سردار برای چند ثانیه متعجب و شگفت زده ، به این فکر میکند که...از کی تا بحال فروغ از زیبایی یک زن تعریف میکند...؟
از نظر فروغ ، این دختر زیباست...؟
سردار صورت آهو را برای ثانیه ای کوتاه نگاه میکند...دختری که با لبخند کودکانه و خجالتی ، سمت خانواده اش میرود...و سردار به این فکر میکند ، این دختر بیشتر از آن که زیبا باشد ، خنگ است...!از نظرش زن های باهوش جذاب تر هستند...!

آهو:
کنار جیران روی مبل دونفره  استیل نشسته ام. ویلایشان فراتر از لوکس است...لوازم سنتی با چیدمان مدرن....
دورتا دور سالن گرد را پنجره های سرتاسری فرا گرفته...با پرده های ساده ی خاکستری و سفید که جلوه  زیبایی به محیط بخشیده
فرش دستبافت گردی وسط مبلمان دوازده نفره پهن شده ..این فقط من هستم که از شدت معذب بودن ، دلم میخواهد محو شوم... دیده نشوم اصلا...!
خواهر آقای شهسوار هم مانند من سکوت را انتخاب کرده...نمیخواهم بگویم سی و چند سال برای یک زن مجرد سن بالا محسوب میشود اما...حالات چهره اش از او یک فرد افسرده و نابسامان ترسیم میکند...چرا تاکنون ازدواج نکرده...؟شاید هم مطلقه یا بیوه است...اصلا شاید دلیل این حالش همین باشد..!
آقایان درمورد برداشت محصولاتی که زودتر از بقیه رسیده اند صحبت میکنند.مادر شهسوار و زن عمویم درمورد سختی بزرگ کردن بچه ها...البته خانم شهسوار کمتر صحبت میکند و بیشتر گوش میدهد...
جیران گاهی با خنده حرفهایش را رد میکند و گاه تأیید...جهان کنار دوست شهسوار نشسته و جیوان هم که خانه مانده است... فاطی حتما تا حالا او را خوابانده...چای ها که میرسند برای لحظه ای آقایان برای برداشتن فنجان ها سکوت میکنند...صدایی از آق بابا به گوش نمیرسد و این یعنی ممکن است شهسوار برای لحظه ای جمع را ترک کرده باشد...
خدمتکار سینی چای را میان خانم ها میگرداند.. من حتی نمیدانم چگونه آن فنجان چای را رد کنم...آق بابا گفته بود بهتر است حرف نزده و با لکنت هایم آبرویش را نبرم...
لبهایم به شکل مورب روی هم قرار میگیرند و سعی میکنم با اشاره  دست ، آن چای را رد کنم...خدمتکار نگاهی به خانم شهسوار می اندازد و بیشتر اصرار میکند..چگونه حالی اش کنم چای نمیخواهم؟بهتر میبینم یک فنجان بردارم تا زودتر آن زن را بفرستم برود...لبخند بی معنی ای روی لبهایم شکل میگیرد و همینکه میخواهم فنجان را بردارم خدمتکارهمزمان خم میشود و فنجان پر از چای داغ روی دستم چپه میشود...
حتی سوزش شدید و ناگهانی دستم هم باعث نمیشود جیغ بزنم...درد این سوزش ، قابل تحمل تر از تنبیه های احتمالی آق باباست...چهره ام از درد در هم فرو میرود و صدای نیمه بلند خانم شهسوار:معلوم هست چکار میکنی سیمین...؟سوزوندیـــش...!
_وای خاک به سِرِم خانِم جان...سوختین...؟
_سینی رو بزار رو میز ، خانم رو به سرویس بهداشتی راهنمایی کن...
من هم که سوزش دستم هر لحظه بیشتر میشود ، منتظر میمانم هرچه سریعتر آن سینی لعنتی را روی میز بگذارد ...خدمتکار سینی را هول زده روی گل میز میگذارد و من هم از جایم بلند میشوم...دستم آنقدر میسوزد که حتی جای امتناع برایم باقی نمیگذارد...سکوت آقایان نشان این است که آنها هم کنجکاوانه شاهد این نمایش هستند، حتما این بار هم تقصیر ها روی دوش آهوی بیچاره است...پشت سر زن تر و فرزی که سمت سالن دیگر میرود و پشت سر هم عذر خواهی میکند ، قدم برمیدارم... وارد که میشویم با یک اتاق بزرگ و شیک روبه رو میشوم...پر از رایحه ای که اضطرابم را بیشتر از قبل میکند.پوستم سرخ و سرختر میشود و زن اولین کشوی عسلی را باز میکند و تیوپی را از آن خارج میکند: بِفِرمایید..این پماد سوختگی
به درب چوبی گوشه ی اتاق اشاره میکند: آنم سرویس بهداشتی...مِن دِم دِرمنتِظِرتون میمانم...!
پماد را که میگیرم ، به سرعت غیب میشود.. فورا در پماد را باز میکنم.پماد را همراهم به سرویس بهداشتی میبرم...بعد از آن میتوانم این اتاق را بهتر ببینم...شیر آب را که باز میکنم ،احساس خوب آب خنک باعث میشود پلکهایم روی هم بی افتند دستم را خشک میکنم .سر و کله  سوزشش باز هم پیدا میشود...پماد را که میزنم ،  در آینه صورتم را نگاه میکنم...آرایش من محدود به کمی ریمل و مداد چشمی شده که از دید آق بابا پنهان ماند...با تکان سر ، نگاه از آینه میگیرم و دستگیره ی در را میکشم...
05/04/2025, 19:58
t.me/matalebmofid123/17122