Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
14
#زهار_47


سردار:

_نمیگی مهمونات کی ان...؟از کی باهاشون آشنا شدی...؟
سردار خیلی عادی ، در حال بالا پایین کردن فایل های لپتاپش است...:طرف قرارداد جدید...!
فروغ ابرو در هم میکشد و گاهی خودش هم از این همه سردی پسرش معترض میشود:بیشتر توضیح بده...تو آدمی نیستی که آشناهای یکی دو روزه رو خونه راه بدی...!
سردار با مکث صورت مادرش را مینگرد: دوبار رفتم خونشون...با کیان...!
_راستشو بگو سردار...نکنه اینا همونایی هستن که چند ساله دنبالشون میگردیم...؟
سردار خوب بلد است چگونه مادرش را مجاب کند:پیداشون کنم آب خوش از گلوشون پایین نمیره فروغ...!
و برای فروغ همین بس است:چند نفرن...؟چطور خانواده ای هستن..؟
سردار باز هم خیره ی مانیتور لپتاپ میشود: یه خانواده ی معمولیِ مذهبی نما...با افکار پوسیده  عهد قجر...
فروغ بینی اش را چین میدهد:واا...چطور با همچین خانواده ای مراوده پیدا کردی و من نفهمیدم...!؟
سردار جوابی نمیدهد و فروغ در حال بلند شدن میپرسد:نگفتی ، چند نفرن...؟
_هشت...!
فروغ چیزی زیر لب میگوید و از اتاق خارج میشود...اگر امشب هم دخترها را نیاورند؟
اگر آن دو باز هم درخانه پنهان بمانند ، یعنی سردار هنوز هم نتوانسته است بذر اعتماد را در ذهن پیرمرد بکارد...!یعنی تلاش بیشتر...یعنی ریسک زیاد...یعنی از همه چیز مایه گذاشتن...!فعلا از خانواده اش مایه گذاشته است...ریسک همه چیز را به جان خریده و دشمن را بیخ گوش سمانه و مادرش می آورد...!دیگر تا کجا ریسک کند...؟کیان هیچ جوره نتوانست قبول کند برای این بازی کثیف ، از مادر و برادرش استفاده کند...تحت هیچ شرایطی راضی نشد...و سردار مجبور به انتخاب بود...!
مجبور به ریسک...!اگر سمانه بو ببرد...؟

تای لپتاپ را محکم میبندد و صندلی اش را به عقب هول میدهد..این کار را به زودی تمام میکند و لذت پیروزی اش را با یک بطری شامپاین ایتالیایی جشن میگیرد...!

**

دکمه سر آستینش را میبندد و در حالی که روی سنگ قیمتی اش را لمس میکند ،خیره کسی که در آینه است میشود...از نظر دخترک نوزده ساله او دارد کار خطرناکی میکند...دنبال کردنش...مسیج فرستادنش... اینها از نظر او خطرناک بودند...!
سوژه کردن کسی که آنقدر ها هم مهره ی مهمی نبود ...میتوانست فکر خوبی باشد...؟
مهره سوخته ای که درست روی نقطه ی مرکزی این انتقام ایستاده بود...سردار بیرحم نبود...اهل ترحم...؟  اصلا...!
دگمه سر آستین را رها میکند و سرش را بالا میگیرد...رحمی در کارش نیست...این کار صورت میگرفت...تمام...!

ادکلن خاصّش را روی شاهرگ گردنش میزند...شیشه را روی کنسول قرار میدهد و ساعتش را نگاه میکند...یک ربع به هشت... و هنوز هم خبری از کیان نیست...!قفل تلفنش را میزند و شماره اش را میگیرد... وقتی برای بچه بازی های کیان ندارد...اگر میخواهد این بازی موش و گربه را ادامه دهد ، سردار مهره اش را عوض کند...!

دو بوق میخورد و سردار با ابروهای در هم منتظر جواب است...بوق سوم که میخورد ، تماس برقرار میشود:دم درم ...بگو باز کنن درو...!
بازدم محکم سردار از بینی اش خارج میشود و تماس را قطع میکند...!
کیان مرد جا زدن نیست اما...بدجور دارد تاتی تاتی میکند!

فروغ با کت و دامن باشکوهش دارد به خدمتکار اُرد میدهد.میز طویل ، بسیار زیبا چیده شده است.ظروف آنتیک و گران قیمت...غذاهای رنگارنگی که در سوفله های شاهانه چشمک میزدند...
کیان با اخم روی مبل لم داده و به اتفاقات پیش رو فکر میکند...هنوز موفق به دیدن دخترک کم سن و سال نشده ، اما ندیده هم حس ترحمش را برمی انگیزد.
حدس میزند آن لکنت زبان چگونه گوشه گیرش کرده باشد...آن طور که سردار میگفت کسی هم که در آن خانه دوستش نداشت... اگر بر و رویی نداشته باشد که دیگر هیچ...
دلش به حال آن دختر بی کس و کار میسوزد...کاش دنیا طور دیگری با کیان تا میکرد...به گونه ای که مدیون این رفیق بی وجدان نشود ..دوستی که همه روی انسانیتش قسم میخورند و حالا...دارد روی احساسات یک دخترِ تنها قُمار میکند...

کلافه دستی به صورتش میکشد و صدای
سردار به گوشش میرسد:میدونم نشستن تو جمع غریبه ها رو دوست نداری اما...فقط برای شام بمون ...بعدش برو استراحت کن...!

و صدای آرام سمانه:
_حتما باید منم باشم...؟اینا کیَن داداش...؟

_آدمای بدی نیستن...اونجا بشین منم میام...!
کیان زنی را میبیند که جبر زمانه تکیده اش کرده...زن سی و هشت ساله ای که پنجاه ساله میخورد...!
میتواند با نگاه کردن به او ، کمی ، فقط یک ذره از حس ندامت و عذاب وجدانش را فراموش کند...
میتواند برای ساعتی خودش را بابت کار شرم آورش سرزنش نکند.از جایش بلند میشود و نگاه بی فروغ سمانه رویش مینشیند:سلام ...
05/04/2025, 09:18
t.me/matalebmofid123/17102