#زهار_46
مرموز تر و ...پر از اسرار... !یک روز می آید جلوی راهم و از من میخواهد جواب تماسش را بدهم...میرود و تا چند روز سرو کله اش پیدا نمیشود...اینبار می آید و در خانه مان طوفان به پا میکند....او ترسناک است...و...من حتی نمیتوانم ترسم را پیش کسی بازگو کنم...بگویم از او میترسم ... میترسم و...منتظر تماس اوی ترسناک...؟
عصبی و کلافه ناخنم را از زیر دندان هایم بیرون میکشم...کمد را باز میکنم و لباسهایی که به تازگی ، جهان برایم خریده بود را نگاهی کلی می اندازم....
چه پارادوکس غریبی...هم میترسم و هم......آه...لعنت...و هم میخواهم زیبا تر از همیشه دیده شوم...
کت جذب و دامن فون یاسی...؟نه...تا به حال اینقدر رسمی و خشک نبوده ام که...
ضمنا آق بابا کی اجازه ی پوشیدن لباس کوتاه داده است که الان بدهد؟نمیگویند چه خبر است؟مانتو و شلوار میپوشم...بهتر نیست..؟
کلافه دستی به پیشانی ام میکشم...امروز تمرینم نسبت به قبل کمتر شده...جسم داخل گوشم بلا استفاده مانده است.بهتر است صحبت کردن با خودم را شروع کنم:آممممم...س س سارافـــــون ســــــــبزم چ چ چ چطوره...؟
گندش بزنند ، صدایم را در بدترین حالت صحبت کردنم ، میتوانم بشنوم.قدمی جلو میگذارم و همان سارافون سبزتیره را برمیدارم.همینکه میخواهم شلوار جذب مشکی رنگم را پیدا کنم ،صدای در اتاق به گوشم میرسد:میتونم بیام تو...؟
جیران...؟
لباسها را هولزده و با تمام سرعتی که از خودم سراغ دارم در کمد میچپانم و همان لحظه ، در توسط او باز میشود...همراه با سلام ، نیم نگاهی به در کمد می اندازم تا از قفل بودنش مطمئن باشم..جیران میفهمد... از پوست سرخم و یا از تنفس تندم...؟
نگاهی به در قفل شده کمد می اندازد و میخندد:نکنه مرد آوردی تو خونه...؟
مردمکهایم به اندازه ی توپ تنیس گرد میشوند...میدانم شوخیست اما...این دیگر چه نوع شوخی ای میتواند باشد...؟
ابروهایم در هم گره میخورند...میدانم همه مرا با مادرم مقایسه میکنند...و این را هم خوب میدانم که مادرم ، از برگ گل هم پاکتر بوده است...
_می می میخوای با بازش کنم برات...؟
لحن دلگیر و صورت درهمم را که میبیند ، با خنده ای که قایم میکند جلوتر می آید: صحبت کردنت خیلی بهتر شده آهو...به تلاشت ادامه بده...!
_م مرسی...کا کارم دااااشتی...؟
_معذرت میخوام...ناراحتت کردم؟فقط یه شوخی بود...محض خنده!
لبهایم الکی کش می آیند:ن ن نه...اتاقم ب ب به هم ر ریخته ب بود...!
سرش را به معنای هرچی تکان میدهد و به در اتاق اشاره میکند:آق بابام کارت داشت... گفت بگم بری اتاقش...
رنگ از رخم میپرد:با با مـــن...؟چ چ چکارم د داره...؟
شانه بالا می اندازد و با نگاه مشکوک دیگری به در کمد ، در حال بیرون رفتن از اتاق میگوید:چه میدونم...لابد امر ونهی قبل از مهمونی...بکن نکن های معمول...همینارو به من گفت ، تو رو نمیدونم....
از اینکه میگوید همین ها را به او هم گفته کمی خیالم راحت میشود...لحظه ای ترسیدم...نکند بحث خواستگاری و این حرف ها باشد...؟نکند....
دستهایم روی سینه ی تپنده ام قرار میگیرند...نکند از جیران خاستگاری کرده باشد...؟
حسی شبیه فرو رفتن در آب داغ به من دست میدهد...نه...پس چرا جهان نظر من را پرسید...؟
ازدواج جیران چه ربطی به من میتواند داشته باشد...؟موهایم را میکشم و خودم را روی تخت می اندازم...من خیلی ابله هستم...چگونه فکر کردم از من خواستگاری شده است...؟
اصلا شهسوار جیران را کجا دیده است...؟
چه میگویم...؟ممکن است قضیه حتی به او هم مربوط نباشد..این همه داستان سرایی...
خب...پس چه میخواهد...؟هدفش از این دور و نزدیک شدن ها چیست...؟
_آهو...؟آقا پایین صدات میزنه....!
کف دست عرق کرده ام را به تشک تخت میمالم و با تشویش از جایم بلند میشوم.
چند لحظه بعد ، روبه روی آق بابا ایستاده ام...با اخم نگاهم میکند...این همه سال کینه اش نسبت به مادرم...هنوز هم دلیلش را نمیدانم...
_بشین...
میخواهم بگویم همینطور راحت ترم اما ترجیح میدهم بی چون و چرا حرفش را گوش کنم.روی مبل تک نفره مینشینم و دستانم را در هم قفل میکنم.
_فردا مهمون شریک جدیدمون هستیم... پاش به خونمون باز شده ،پامون به خونش باز میشه...با خونواده منتظره پس مام با خونواده میریم...یه کلام میگمت دختر: آبروریزی نکن...!
سرم را پایین می اندازم....حتی خودم هم میدانم جلوی آن مرد چقدر آبروریزی کرده ام.پس آهسته میگویم:چَ چشم...!
_چقدر دیگه ازون کلاس کوفتی مونده...؟هنوزم که لنگ میزنی...
صدای ترک خوردن قلبم را برای هزارمین بار میشنوم و با بغض لب میزنم:ن ن نمیدونم...
_خیله خب...پاشو برو تو اتاقت...فردا یه لباس مناسب میپوشی...اونجام با کسی حرف نمیزنی آهو...فهمیدی...؟
از جایم بلند میشوم ....با اشکهایی که در حدقه چشمانم خفه شده اند سر تکان میدهم و از جلوی چشمانش دور میشوم...!
کاش میدانستم خطای مادرم چه بوده...!