Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
9
#زهار_44

فضا را سکوت در برمیگیرد.جهان با مردمکهای منقبض ، منتظر لب باز کردن آق بابایش...کیان با انگشتهای در هم پیچیده...
مهدی با نگاه براق... سردار ، با چشمهایی مصمم...

و پیرمرد بالاخره دهان باز میکند :فکر میکنم خانواده تون اینجا زندگی نمیکنن ، درسته؟

جهان برای این مکث هم عصبی است...پدر بزرگش بلافاصله میبایست مخالفت کند. این مردک چه میخواهد که هر روز اینجا پلاس است...؟خودش خودش را دعوت میکند.لم میدهد روی مبل و با خیال راحت  انگار که ملک پدری اش باشد ، چای مینوشد، نگاه های چپ چپ جهان را به یک ورش هم نمیگیرد...کم نیست ، تازه پیشنهادهای تازه هم دارد...
میخواهد خانواده ی کامیاب را به ویلایش دعوت کند...
خانواده ای که سالی به دوازده ماه ، فقط روزهای عیدش را بیرون میروند...
آن هم ویلای شخصیشان...فامیل را آنجا دعوت میکنند و چند روزی را با محافظت های شدید ، میگذرانند...

_ساکن تهران هستیم...اما یه مدت هست مادرم و خواهر بزرگترم اینجا هستن...

مهدی میخندد و سر تکان میدهد:شما ماشاا... با اون شرکت درندشت فکر نمیکنم وقت شمالگردی داشته باشین...!

سردار از گوشه  چشم نگاهش میکند و مردک درست میگوید.این یک هفته ای که آهو را منتظر گذاشت ، همین هفت هشت روزی که دیگر مقابل چشمش سبز نشد ، در تهران مشغول برنامه های سنگین شرکت بود...
_علاقمندم برای جبران لطف شما و تشکر از زحماتتون پذیرای شما و خانواده محترمتون باشم...!

مهدی سر میچرخاند و آقاجانش را نگاه میکند.کاش قبول کند...این پیرمرد تا کی میخواهد خانواده را تحت فشار حبس خانگی بگذارد...؟

این ترس از کجا آب میخورد که پیرمرد حاضر نیست حتی یک روز مقررات را بردارد...؟این را حتی مهدی هم نمیداند... همگی بی چون و چرا گوش میدهند...!
جهان میگوید زیر سر آرش است و پیرمرد حتی از قبل هم بیشتر نوه  عزیز کرده اش را دوست دارد...هرچه نباشد ، پسر محمد است...!قتل هم بکند ، آق بابایش مثل کوه پشتش می ایستد..ها...؟

مکث پیرمرد باعث میشود جهان با جدیت به حرف بیاید:مرسی از شما ، اما...

_باشه پسرم...پنج شنبه برای شام ...دعوتت رو قبول میکنم!

جهان با حیرت صورت چروکیده و مصمم آق بابا را نگاه میکند،چشمهایش بی حالتند رنگ و رویش به خاطر کسالت ، پریده اما... هنوز هم جلال و جبروتش را از دست نداده... هنوز هم حرف آخر را خودش میزند...
کیان پلک میبندد ...سردار برنده شدن را خوب بلد است...خیلی خوب میداند قواعد بازی اش را چگونه با نظم و سر برنامه اجرا کند...
سردار به ناگاه از جایش بلند میشود و لبخند در کارش نیست: بی صبرانه منتظر این دیدار خانوادگی میمونیم...!

و همه خوب منظورش را میفهمند ... حسینعلی خان قبول کرده است و...باید پی همه چیز را به تنش بمالد...!

پیرمرد از جا بلند نمیشود ...مهدی کیان و سردار را بدرقه میکند...سرداری که ، خیلی خوب میداند آن کوچولوی ترسو ، یک گوشه از این ویلا خودش را قایم کرده و....حتی ممکن است او را تماشا کند...!

از این فکر انرژی میگیرد و بدون یک نگاه کوچک به اطرافش ، همراه کیان سوار ماشین میشوند...

آهو:

گوشه  آشپزخانه ، پشت میز کز کرده ام و منتظرم آن منبع انرژی منفی زودتر از اینجا برود.چرا درست همان لحظه که من پا روی همه ی ترسهایم میگذارم و برایش متنی مینویسم ، او باید درست کنار گوشم باشد؟

آمدن او که به حرف آن شب جهان ربطی ندارد...ها...؟دارد...؟کسی که پشت تلفن اجازه  خواستگاری خواسته است...اوست...؟

کلافه و سردرگم دستهایم را از پیشانی تا پایین فکم میکشم ...
_چی شده تی جانه قوربان...؟جاییت درد میکنه...؟
صدای پر از نگرانی معصومه است.نگاهش میکنم و میبینم دستهای خیسش را به دامنش میزند:میخوای مُسکن بدِم...؟وقت ماهانِت شده...؟
لبخند تلخی به زن مهربان روبه رویم میزنم..
سوالهایش کمی مادرانه است و...من فقط وقتی زن عمو از جیران میپرسد دیده ام...
یادمه حتی اولین باری که آن اتفاق افتاد... وحشتم از اتفاقی که افتاده بود..فکر میکردم آق بابا مرا میکشد اگر بفهمد...کسی مرا حالی نکرده بود ...حتی در مدرسه...زیرا من زودتر از همه  همسن و سالهایم به این سطح رسیده بودم و آن را یک فاجعه میپنداشتم....

صدای بلند خداحافظی که به گوش میرسد چند ثانیه بعد، بدون در نظر گرفتن اطرافم ، سمت پنجره بزرگ آشپزخانه میدوم و از بالا نگاه میکنم.مرد سیاهپوش و پر هیبتی را که در تاریکی مثل یک غول دیده میشد...

نگاه نمیکند اطرافش را...سرد و جدیست... همراه یک مرد جوانِ خوش پوش که از بالا ، فقط موهای نیمه بلند و مدل دارش دیده میشود....

دستی روی شانه ام قرار میگیرد و باعث میشود مثل فنر از جایم بپرم...سینه ام میلرزد و قلبم شوع به تپش های تندش میکند:چه خبره اونجا...؟
05/03/2025, 21:29
t.me/matalebmofid123/17084