داستان کوتاه آدینه (۶۳)
🌿🌸🌿🌸🌿
اشک و باران
چهار نفر توی تاکسی بودیم. چهار مرد سبیلکلفت. من و راننده جلو و دو مرد دیگر عقب. راننده حدوداً شصتساله بود، سری طاس و آفتابسوخته و بدنی ورزیده داشت.
یکی از مردهایی که عقب نشسته بودند به نظر میرسید پنجاهسالگی را رد کرده و خیلی چاق بود و مرد دیگر که معلوم بود هنوز سی سالش نشده صورت و بدنی لاغر و استخوانی داشت.
راننده گفت «وقتی همهی مسافرها همجنسند راحتترند…» مرد لاغر پرسید «چرا؟»
راننده گفت «راحتترند دیگه… بخوان جک بگن، میگن… بخوان آواز بخونند، میخونند، بخوان بخندند، میخندند… مثلاً من الآن دلم میخواد بخونم و جلو شما هم خجالت نمیکشم.»
مرد لاغر گفت «پس چرا نمیخونی؟» راننده شروع کرد به خواندن: «ای که بیتو خودمو تکوتنها میبینم… هر جا که پا میذارم تو رو اونجا میبینم…»
همینطور که راننده داشت میخواند مرد چاق زد زیر گریه و اشکهایش روی لُپهای بزرگش سُر خورد و آمد پایین.
مرد لاغر پرسید «ا… چی شد؟» مرد چاق گفت «هیچی…»
راننده پرسید «عاشقی؟» مرد چاق گفت «ولم کنید.»
راننده گفت «مردهشورش رو ببرند… وقتی عاشقی یه جوره، وقتی عاشق نیستی یه جور دیگه.»
مرد چاق گفت «جون هر کی دوست دارید ول کنید.»
سکوت شد. پس از چند لحظه مرد لاغر پرسید «بقیهش رو بخونه یا نخونه؟»
مرد چاق گفت «آره بابا، بخونه.»
راننده دوباره شروع به خواندن کرد. ما هم با او خواندیم. نمیدانم چرا همه گریهمان گرفت. ما میخواندیم و گریه میکردیم و تاکسی ما، که چهار نفر سبیلکلفت در آن آواز میخواندند و اشک میریختند، از لابهلای ماشینها میگذشت و میرفت و باران هم میآمد.
نویسنده: سروش صحت
@yogitation