#اتفاقات_واقعی
سلام
آقا من یه شب از خونه عمه ام داشتم برمی گشتم ساعت هم ۱۲ شب بود ، برادرمم خونه بود .
خلاصه من راه افتادم ، همین که تقریبا چند کوچه مونده بود برسم خونه ، داداشم پیام داد گفت تو که داری میای ببین اگه مغازه ای چیزی بازه یه پنیر بگیر دیگه صبح نریم مغازه ، منم گفتم باشه .
یه سه چهار کوچه ای برگشتم تا برسم مغازه ، پنیر گرفتم از مغازه در اومدم روبه روم داداشم اومد ، من تعجب کردم ، گفتم مگه تو نگفتی من بگیرم بیارم ، خودت پس چرا اومدی..
گفت بیرون بودم داشتم قدم میزدم ، یکمی تعجب کردم چون داداشم همچین آدم عجیبی نیست که ساعت ۱۲ شب در بیاد قدم بزنه..
خلاصه ما تا دم در باهم دیگه رفتیم ، همین رسیدیم دم در به داداشم گفتم در وا کن ، قشنگ کلیدو در آورد درو باز کرد ، بعد گفت تو برو بالا من یه چیزیو یادم رفت برم بگیرم ، الان میرم میگیرم میام
همین که راه افتاد رفت من یکمی وایسادم ، یه دفعه برگشت با عصبانیت گفت ، گفتم برو بالا دیگه ، صداش یجوری شد ، من اونجا ریدم تو خودم گفتم چرا این اینجوری شده .
همین که رفتم بالا و درو باز کردم داداشمو اونجا دیدم که خوابیده ،
ازش پرسیدم تو از کی اینجایی و اون گفت از بعدظهر خونه بودم . من از هوش رفتم و فقط یادم میاد که چشامو تو درمانگاه باز کردم...
بعد که اومدیم خونه براشون ماجرا رو تعریف کردم و رفتیم پیش یه روحانی( این روحانی با بقیه فرق داره خیلی پیر و تجربه داره و دعا نویسی هم میکنه)
خلاصه گفت که اون میخواسته فقط اذیتت کنه همین
خلاصه من هنوزم که هنوزم کسیو میبینم شک دارم بهش که واقعیه یا غیر واقعی...