🔴خاطرات و خطرات ( ۳۲۱ )
صمد بهرنگی دبیرستان امیر کبیر رضائیه و دانشکده حقوق دانشگاه تهران
🖌عیسی نظری
🔹آن روز عصبی بودم ، پان ایرانیست شهرمان که علیه حزب پان ایرانیست طغیان کرده و عکس های سرور پندار را با در آوردن چشم های او تخریب کرده و به قولی به دسته چپی ها ارتقا یافته بود ، پیش من آمد و بدون مقدمه گفت :
پسر چه طوفانی راه انداختی ؟
به زور تبسمی کردم و گفتم :
همیشه که شما نباید، طوفان بپا کنید ، آسیاب به نوبت !
دیگر ساکت شدم ، در رضائیه با هم در یک دبیرستان بودیم ، ولی او یک کلاس بالاتر بود ، حزب هم که بودیم ، او یک کلاس بالاتر بود ،فهمید چه می گویم و ادامه داد :
پسر اینجا رضائیه نیست ، مواظب خودت باش ، بچه های ادبیات از تو ناراحت بودند ، اما به خاطر اینکه اهل رضائیه هستی و برایت احترام قائل هستند ، برایت پیام فرستادند !
تریای دانشکده ادبیات را و دختران اش را رها کن و الا برایت گران تمام می شود !
منهم به سیم آخر زدم :
از فردا بیشتر کنار دختران ادبیات هستم ، هر غلطی می خواهند. بسم الله !
مرگ یکبار ، شیون هم یکبار
با ناراحتی گفت :
زمانی در حزب به آرمان های بزرگتری می پرداختی ؟
منهم با ناراحتی جواب دادم :
اون موقع تو هنوز چشم های سرور پندار را در نیاورده بودی !
از هم جدا شدیم ، آنچنان عصبانی بودم که تحمل دانشکده برایم سخت بود ، به طرف کوی دانشگاه راه افتادم ، حین خروج از درب غربی ( خیابان بیست و یک آذر ) با حسن توسلی همراه شدیم ، به نظرم رسید تصادفا همراه هستیم ، سلام علیک مختصر و سردی بین ما رد و بدل شد ، با او هم در یک دبیرستان بودیم و او یک کلاس بالاتر از من بود .
نگاهی به من کرد و گفت : چطوری پسر ؟
با تهران و در تهران چه می کنی ؟
آب سردی به سرم ریخته شد ، انگاری این
چپی دو آتشه از دبیرستان ، لابد و باز حامل پیام است !
با بی اعتنائی ریشخندی زدم و گفتم :
اونها به خودم مربوط است ، امروز تو دومین پیامبرشان هستی !
و ادامه دادم :
تو منو می شناسی ، من هر چه دل ام بخواهد ، انجام می دهم ، به کسی هم حساب پس نمی دهم !
حسن یکه خورد ، در دبیرستان دو بار برای من در راه عشق دوره دبیرستان کمک کرده بود .
🔹او صمد بهرنگی دبیرستان ما بود ، و حالا در دانشکده نیز چنان بود .
به بلوار الیزابت، جلوی درب پارک فرح
رسیده بودیم ، بازوی مرا گرفت و به داخل پارک کشید و متعجب پرسید :
عیسی تو چه می گوئی ؟ پسر پیامبر چی ؟ کی ؟
می دانستم وقتی عصبی می شوم ، کنترل خودم را از دست می دهم ! دوست و دشمن برایم فرقی نمی کند !
گفتم : بچه های ادبیات صبح اون پانایرانیست را فرستاده بودند ، گویا از من وهمکلاسی هایم در کلاس زبان های خارجه ناراحت شده اند !
-- ببین عیسی من همیشه طرف تو هستم ،
پسر مثل آن ، چی ؟ ماهوش ؟ بازهم عاشق شدی ؟
-- پریوش ! تمام شد !
-- خوب اینبار به دانشکده ادبیات حمله می کنیم ؟ خنده ام گرفت ، از اینکه یک دوست را در این وضعیت قرار داده بودم ، پشیمان بودم !
چرا نمی توانم به این نقص آشکار خودم غلبه کنم ؟
با ندامت و پشیمانی گفتم :
حسن ! من اونی که فکر می کنی ، نیستم !
من یک آواره سرگردان در پهنه دشت تهران مخوف هستم ، من دیگر آرمانی ندارم !
از درس خواندن بدم می آید ، گیر درس های تهران یونیورسیتی هستم ، از دختران خوش ام می آید ولی از آنها می ترسم ، می خواهم به تعالی برسم ، سر از ابتذال در می آورم !
پسر من اونی که تو فکر می کنی ، نیستم !
نمی خواهم هم اونی باشم که در مخیله تو می گذرد !
من مثل تو نیستم و نمی خواهم باشم !
حسن لبخندی زد و جواب داد :
پسر کی می خواهد که مثل من باشی ،تو
خودت باش !
به نقطه ای خیره شد و ادامه داد :
همان پسر ی باش که برای عشق خود به
قلب سپاه کوچه عرب باغی زده بود !
گفتم :
حسن ! من نمی دانستم که بچه ها توی کوچه هستند ، اگر می دانستم اصلا وارد کوچه نمی شدم ، تو در مورد من اشتباه می کنی !
-- تو هنوز محصل بودی ولی به خاطر من ،رو در روی دبیر و مدیر مدرسه ایستادی و اخراج مرا امضا نکردی
-- ولی تو اخراج شدی ، نتوانستم کاری بکنم !
-- تو وظیفه خود را انجام دادی ، نتیجه کار مهم نیست !بلافاصله گفتم :
اما نتیجه برای من مهم است ، من نمی خواهم ، جنازه ام پس از اعلامیه سازمان
که فلانی جاودانه شد ، مورد شناسائی خواهر و یا مادرم قرار بگیرد !
پسر من نمی خواهم جاودانه بشوم ، چرا متوجه نیستی !
ببین حسن ، من اگر عاشق کسی می شوم به خاطر لب و لوچه اش است ، قد و قواره اش است ، پسر اگر دهان معشوق بوی گند بدهد ،
عشق هم مثل یک باد کنک پاره می شود ، از بین می رود ، پشت هر عشقی یک پر و پاچه بلور خوابیده است !
حسن خندید و گفت :
بس کن پسر ، اگر انسان همین است ، یکی کم !
ادامه د
ارد
https://t.me/yurdumuz1