.
شهر بوی زیر سیگاری میداد، آسمان، زمین، هوایی که نفس میکشیدم. روی صورتم پر شده بود از آکنهها و جوشهای زشت که خبر از بلوغ میدادند. خرخرهام ورم کرده بود، سبیل در آورده بودم، حالم خوب نبود. پانزده شانزده سالگی من با ور رفتن با روزنامههای دوم خردادی، با رادیوی آنالوگِ قوّه خورِ ناسیونالِ بابام و با ور رفتن با خودم میگذشت. در رگهایم انگار به جای خون شهوت جاری بود. بینماز شده بودم، روزه نمیگرفتم. به صورتم زود به زود تیغِ لُرد میکشیدم تا ریشهایم از تُنُکی در بیاید، بدون افتر شیو... روزگاری که حمّام طولانی بود، بدنم علیه من طغیان کرده بود. تنم میخارید برای بیشتر دانستن و برای آنچه که در رساله نوشته بود زِنا... برای اینکه بفهمم و بدانم پایان کودکی چرا چنین است. از یک شهر کوچک در حاشیه شرقی دریاچه ارومیه از داخل خانههای سازمانی ارتش در عجبشیر که دنیا را برای من داخل حصاری از سیم خاردار منقبض کرده بود آمده بودیم به ارومیه...
زنها و دخترها، ماشینهای جدید و قشنگ، خانههای بزرگ و آرزوهای دست نیافتنی برای یک پسرک لاغر یه لا قبا که تازه داشت میفهمید سرنوشت و طبقه اجتماعیِ محتوم یعنی چه... من در چنین وضعیتی با صادق هدایت آشنا شدم... خانه ما نزدیک میدان مرکزی شهر بود. جایی که عصرها که یواش یواش بازار قدیمی رو به تعطیلی میرفت، پاتوقِ قوّادها، بچهبازها، مواد فروشها و هرچه آدمِ دگوری و نفله بود، میشد. در آن میدان خاکستری که ادمهایش عصرها شبیه خاکسترِ سیگار میشدند، پاسور و نوار ویدئو و مجلّات و عکسهای پورن و کتاب هم پیدا میشد...
یک روز تمام پول تو جیبیام که بیشتر صرف خریدن روزنامه و مجله میشد را جمع کردم و با سه هزار و پانصد تومان در سال ۷۸ کتاب اُفستِ بوف کور را خریدم. بوف کور یک ضد حالِ تمام عیار بود. هرچه خواندم و پیش رفتم و دقت کردم چیز زیادی دستگیرم نشد. بجز آن جمله آغازین که از دردهای آدم و موریانهها و انزوا نوشته بود باقی کتاب متنی سنگین و نامفهوم برای من بود... بعدها که در خیابان امام ارومیه یک دلّال کتاب پیدا کردم بوف کور را دادم توپ مرواری را گرفتم، کتابی که آن هم برای من سخت خوان و دشوار بود... سالها گذشت تا یک روز حسین به من گفت برای خواندن هدایت باید از داستانهای کوتاهش شروع کنی، از سه قطره خون، عروسک پشت پرده، حاجی آقا، کاروان اسلام... بوف کور و توپ مرواری باید آخرین چیزهایی باشد که از او میخوانی... امروز نوزده فروردین سالروز مرگ غول ادبیات داستانی ایران است. غولی که من یکی خواندن او را وارونه شروع کردم...
#صادق_هدایت #داستان_کوتاه #بوف_کور
#رسول_اسدزاده
💠
@dastanak_story