Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
1
#پارت_پنجاه_هفتم

چقدر حق دارم؟! تو قلب من را به رقص درآوردی، تو باعث شدی رنگ‌ها درخشان شوند، تو باعث شدی شاپرک ها بال بزنند، تو باعث شدی رنگین‌کمان پررنگ باشد. تو باعث شدی بوی خاک باران خورده بلند شود و من برای این‌ها از تو متشکرم. برای این کار خودت را مقصر ندان. این بهترین راه است و من درجایی که فکرش را نمی‌کردم تسلیم شدم. من خسته‌ام. از سکوت خانه خسته‌ام‌، از کابوس خسته‌ام، از قرص‌های آرامبخش خسته‌ام، از چشم به راهی خسته‌ام. دلم تنگ است؛ خیلی دلم برای تبسم تنگ است. تا به حال آنقدر از او دور نبوده‌ام و دیگر نمی‌توانم. باید بروم.
فکر نمی‌کنم حرف دیگری مانده باشد. من را ببخش که باعث می‌شوم دوباره غمی را تحمل کنی، می‌دانم برایت سخت است اما به تصمیم احترام بگذار.
دوست دار تو سیما.
نفش عمیقی کشید. بینی‌اش را بالا کشید و خودکار را روی میز گذاشت. هر سه کاغذ را در پاکتی جدا گذاشت.
بعد روبه عکس تبسم گفت:
- فردا همه چیز تموم میشه عزیزم.
صبح روز بعد به قنادی رفت یک کیک تولد خرید و یک شمع که شماره هجده روی آن حک شده بود. به خانه برگشت. قاب عکس تبسم را آورد و کیک را رو به روی او گذاشت. پاکت‌نامه‌ها را کنارش گذاشت. شمع را روی کیک گذاشت و رو به عکس گفت:
- تولدت مبارک فرشته‌ی قشنگم.
تلویزیون را روشن کرد و دکمه پخش را زد. فیلمی بود که ماه‌ها پیش برای چنین روزی آماده کرده بود‌. فیلمی که از لحظه‌ی تولد تا ۱۸ سالگی تبسم، از اولین قدم تا اولین روز مدرسه. لحظات شیطنت های کودکی تبسم در آن ثبت شده بود که هنوز آن را ندیده بود.
خودش روی مبل نشست. قرص‌ها و لیوان آب کنار کیک روی میز بود. پیامی که نوشته بود را تنظیم ساعت کرد. پیام را برای سه ساعت بعد تنظیم کرد تا به برادرش و فرهاد ارسال شود. تا آن موقع و رسیدن آنها حدود پنج ساعت می‌گذشت و زمان مناسبی بود. متن پیام کوتاه بود:
« رفتم، من رو ببخشید. »
می‌دانست ترسناک و بیرحمانه است ولی برایش مهم نبود. قرص‌ها را توی مشتش ریخت. ضربان قلبش آرام بود. قبل از آن یک قرص ارامبخش خورده بود. نگاهی به اطراف و به خانه انداخت. بعد نگاهش به تلوزیون افتاد و تصویر تبسم در لباس عروسی بچگانه. زیرلب زمزمه کرد:
- مادرت بمیره که آرزو به دل رفتی.
با یک حرکت قرص‌ها را در دهانش ریخت و آب را روی آن خورد. بعد قاب عکس را محکم در آغوش کشید. تلویزیون همچنان در حال پخش فیلم بود. صدا‌ها برایش گنک شده و تصاویر کمی تار. صدای کودکانه تبسم که می‌گفت مادر را می‌شنید اما تصویر واضح نبود.
چند دقیقه‌ی بعد سرش سنگین شد وچشمانش تار شد، سعی کرد خودش را نگه دارد اما کنترلش دست خودش نبود. با سنگینی روی مبل افتاد. دید چشمانش کم‌کم تار می‌شد. تصاویر جلوی چشمش عقب و جلو می‌شد. هزارن خاطره،صدا و تصویر از جلوی چشمانش گذشت. درد نداشت،احساسی نداشت. شمع به آرامی آب می‌شد. لحظه‌ای تبسم را دید که با غم به او زل زده و بعد چشمانش بسته شد.

ادامه دارد...

#رمان_تبسمی_خاموش
#اجتماعی_عاشقانه
#نویسنده‌ها
#زهرا_علیزاده
#محبوبه_چریکی
#مینا_ازقندی
@vaj_hay_eshgh
04/28/2025, 22:29
t.me/vaj_hay_eshgh/2728
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found