دمی با من بیاسای..
بگذار غرق شوم در آغوش خیالت
آن سان که نه فکر دلی بود و نه دلبری
در غم اندوهت مچاله شوم
وخودم را پیدا کنم آنجا که نباید..
روزگار بی مروت خویش را پس بزنم
و یادم نیاید که چه شد که حتی کسی صدای اندوهم را نشنید.صدای ضربان قلبم را به شماره بیاندازد،همان که روزگاری نادیده ام می گرفت،بی خبر از اینکه قطار خیالم ،آهسته تر از هر زمانی درکنارش در حال حرکت بود..
آری ندانست نفس آدمی به ثانیه بند خواهد بود،پس زد آن چه را که باید.
خیالم را
گمانم را
و از همه مهمتر احساس در او بازیافت شده ام را
ومنی که با بهت ،نظاره گر غم عجیب گردو غبار گرفته ام بودم
آخر مگر عمر آدمی چقدر کفاف این همه غم فراموش نشدنی را میدهد..
چه کسی می گوید می گذرد
که خدا می داند،پیرت در می آید
تا بفهمی با خودت چند چندی؟
تا به خودت می آیی می بینی عمرت نبود که گذشت بلکه تو از سرش گذشتی..
لبریز غمت که میکند،خیالش که راحت میشود،چنان با سرعت باد میرود که بگویی هفت پشت غریبه شد و رفت ..
آری صد رحمت به هفت پشت غریبه …
“سما سلطانی”
@aram380☘️☘️